شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان - فصل نهم

 

 

 

 

فصل دهم 

 

می خواین پروش کنید زن داداش؟

برگشتیم و پشت سرمون یه پسر سبزه با موهای حنایی که بالاشون داده بود و یه کمیم لاغر بود رو دیدیم.چشمای معمولی و قهوه ای، ابروهای کشیده، صورت معمولی با تیپی متعادل و خوب.

مسعود: تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟ 

 

 

 

 

 

فصل دهم 

 

 

 

می خواین پروش کنید زن داداش؟

برگشتیم و پشت سرمون یه پسر سبزه با موهای حنایی که بالاشون داده بود و یه کمیم لاغر بود رو دیدیم.چشمای معمولی و قهوه ای، ابروهای کشیده، صورت معمولی با تیپی متعادل و خوب.

مسعود: تو اینجا چی کار میکنی؟

پسرک لبخندی زد . گفت: نمی خوای منو به مرضیه معرفی کنی؟

جانم؟ این اسم واقعی منو از کجا می دونست؟ حالاهرچند برادر مسعود باشه. پرسشگر نگاهش کردم. گفته بود برادر داره اما فکر نمی کردم اینجا تو تهران کار می کرده باشه.اگه تو تهران کار می کنه، چرا تا حالا مسعود بهم نشونش نداده؟ اصلا چرا تو مراسم تولدم که خواستگاری محسوب می شد، پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های مسعود بودن اون نیومده بود؟ دوباره پرسشگر به مسعود نگاه کردم.

مسعود: فرشته میلاد برادر کوچکترم. متاسفانه بخاطر مریضیش تا حالا وقت نکرده بودم بهت معرفیش کنم. چون تو بیمارستان اصفهان بستری بوده وتازه چند روزیه مرخص شده.

و بعد کلافه دستی توی موهاش کشید. خب دلیلش قانع کننده نبود. به بچه هم می گفتی باور نمی کرد یکی چندیدن و چند ماه تو بیمارستان بستری باشه بعد چند روز قبل مرخص شده باشه و حالا اومده باشه سرکار. ابرومو انداختم بالا و نگاهی به مسعود کردم. دوباره بهمیلاد نگاه کردم. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست. احساس می کردم میشناسمش خیلی زیاد.

من: خوشبختم. فکر می کنم از کم سعادتی من بوده که تا حالا ندیدیمت. حالام ناهار مهمون من.

نگاه مسعود برگشت روی میلاد. میلاد لبخندی زد.

میلاد: متاسفم ولی باید درخواستتونو رد کنم. می بینید که کار دارم وگرنه خیلی خوشحال میشم باهاتون بیام ناهار.

کمی مکث کرد.

میلاد: بیارم بپوشینش؟

دوباره نیش من و مسعود وا شد. یاد کارامون از صبح تا حالا افتادیم. مسعود خندید.

مسعود: آره داداش.

لباس رو پوشیدم. خوب بود. رنگش آبی  کمرنگ ملیحی بود. ساده و شیک بود دکلته بود. خب متاسفانه من درمورد تشریح لباس زیاد سررشته ندارم. فقط اینکه بالای لباس که روی سینه قرار می گرفت با نواری نقره ای تزیین شده بود و دامن توری پفپفی داشت. و کاملا ساده بود. کلیپسمو بالاتر بردم و موهامو پرکنده کردم. نیشمو بازکردم و کله امو بردم بیرون از اتاق پرو یه نگاهبه این ور یکی به اونور. مسعود رو دیدم. اونورتر از اتاق پروا واستاده بود، چون گفته بودن توقف آقایان جلوی اتاق پرو ممنوعه. مسعود اومد نزدیک و وارد پرو شد. خدا رو شکر اتاقش خیلی بزرگ بود. یه چرخ زم.

من: چطوره؟

مسعود: عالیه. خیلی ناز شدی. بگیریمش؟

خندیدم.

من: دیوونه، آخه هنوز یه عالمه تا تابستون مونده که. میخوایم چیکار تا اونوقت مدلای بهتر خیلی میاد.

مسعود: خب خیلی خوشگله. جون من بگیرمش. می زاریش واسه یه مراسم دیگه فوقش.

من:بیا بازمیگن زنا عشق خریدن.

مسعود: فدات بشم من. پس میرم به میلاد بگم می بریمش.

از اتاق پرو خارج شدم. مسعود یه پاکت گنده دستش بود. اومد سمتم.

مسعود: مرضی میگم، مسعود گفت یه صندل مجلسی هم رنگ همین اونور دارن، خیلیم خوشگله. من دیدمش بریم اونم بگیریم.

یه نگاه عاقل اندر سهیفی بهش انداختم.

من:مسعـــــود؟

مسعود:جونم؟ بریم پس خانومم.

مسعود دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش. خب واقعا خوشگل بود. پاشنه هاش بسی بسیار بلند بودن. چند تا ربان آبی و سفید براق از جلوش میومدن و می رسدن به بالای ساق پا و اونجا پاپیون می خوردن. خوب بود.

کفشا رو در آوردم و کفشای خودمو پوشیدم.

من:میگم مسعود خوش سلیقه ای ها.

 مسعود خم شدو جلوی میلاد گونه امو بوسید.خب جلوی داداشش زشت بود. نبود؟

مسعود: پس من میرم بگیرمش.

خب مقاومت در برابرش بی فایده بود. رفت تا قیمتشو حساب کنه. سری تکون دادم و مشغول بستن بند کفشام شدم.

میلاد: کار خوبی کردی چون اگه می گفتی نه ناراحت میشد.هرچند قبول دارم خیلی عاشق خریده.

سرمو بالا آوردم و لبخندی به میلاد زدم. چقدر آشنا بود.

من: باز هی بگین زنا هی میرن خرید.

میلاد خنید.بلند شدم و به سمت صندوق رفتم. مسعود پاکت کفشا رو داد به من.

مسعود: هوی ضعیفه بیا بگیرش دستم افتاد.

خندیدم بلند و از ته دل.

من : خودتی ضعیفه. اصلا نمی گیرمش.

ولی دیدم گناه داره خو.

من:باشه چون ضعیفه ای و دلم برات سوخت.بدش من.

نیشش باز باز شد.

مسعود: خدا خیرت بده الهی از خوشگلی کم نشی و واسه شوهرت همیشه همینقدر خوشگل و مهربون بمونی.

من: گمشو اشول بدش من.

از میلاد خداحافظی کردیم وشاد و خرم می رفتیم. یه نیم ساعتی می شد که می گشتیم. یه پیراهن آبیمواسه مسعود گرفته بودیم.

من: مسعود؟

مسعود: جانم؟

من: می دونم خیلی دلت بستنی می خواد.

مسعود خندید.

مسعود: آیــــی که چقدر خوب دلمو می زنی . پس بزن بریم به سمت کافی شاپ.

توی مرکز خرید یه کافی شاپ بود. میز هاش مربعی بودن و سه طرف میزها صندلی های ال شکل بود. کنار هم نشستیم و خریدامونم گذاشتیم روی صندلیا. دوتا بستنی قیفی سفارش دادیم. داشتم حرفامو مزه مزه می کردم. مسعود خوشحال و شاد و خندان زل زده بود به من.

من:مسعود؟

مسعود دستاشو گذاشت زیر چونه اش و بهم لبخند زد.

مسعود: هوم مرضی؟

من: میگم؛ من می دونم همه چیو.

مسعود متعجب شد: چی؟

من:ببین مسعود، می خوام خوشگل به حرفام گوش بدی. من در هر صورت تصمیم دارم باهات ازدواج کنم. ولی دیدم درست نیست همه چیز رو بدونم ولی بهت نگم. ببین من می دونم تو خودتو جای میلادی که من باهاش دوست بودم جا زدی، می دونم اون میلاد برادرته و درکت می کنم که چرا خودتو جاش جا زدیو این همه مدت اونو ازم قایمش می کردی. می دونم از همون اول از دوستیمون خبر داشتی و می دونمم که خاله ات در تلاشه که از این کار منصرفت کنه اما من تصمیم خودمو گرفتم. می خوام باهات بمونم چون احساس می کنم دوست دارم و می تونم بیشترم دوستت بدارم.

اوپـــــــــــــــس. یه نفس راحت کشیدم. فکر کردم بالاخره همه ی نگرانیاشو از بین بردم.سرمو بالا آوردم. ولی با چیزی مواجه شدم که فکرشم نمی کردم. چشمای قرمز مسعود. با صدایی پایین ولی خشانت بار گفت: پاشو بریم.

با یه دستش طی یک حرکت سریع همه ی پاکتای خرید و برداشت و راه افتاد. منم مثل جوجه اردکا پول بستنی هایی رو که نخورده بودیم و دلم می خواست با هزار ادا و اصول کنار مسعود بخوریم رو گذاشتم روی میز. بدو بدو دنبالش می رفتم اون قدماش خیلی بلند بودن.رسیدیم به ماشینش. پاکتا رو پرت کرد پشت ماشین. خواست سوار شه که جلوشو گرفتم.

من: چی کار می کنی؟

مسعود: فرشته یه کلمه ... .

جوش آوردم می خواست توبیخم کنه پریدم وسط حرفش.

من: یه کلمه چی؟ مثل اینکه الان من باید ازت طلبکار باشم بخاطر اینکه این همه مدت منو بازی می دادی و دروغ بهم می گفتی. که اون روز توی اتاقم گفتی که همونی هستی کمه چهار ساله من دوسش دارم و اونم همینطور. گفتی که از خجالت خودتو میلاد نامیدی. تو نبودی؟ ها؟ حالا ورداشتی منو تهدید می کنی و عصبانیم میشی؟ منو بگو که در کمال صداقت اومدم و دارم میگم چی می دونم. غافل از اینکه اگه به روت نمیاوردم معلوم نبود اصلا بگی چه دروغایی بهم می گفتی یا نه؟

جوشی شده بودم زیاد. رومو ازش برگردونم.

مسعود: برداشتی بدون اجازه ی من گوشیموجواب دادی . این کارت یعنی چی؟ به این معنی نیست که بهم اعتماد نداشتی؟ به این معنی نیست که هنوزم میلادو می خواستی نه من؟

حرفش چه ربطی داشت؟ خو الان اینو بگم از خودش باور می کنه. یه نگاه بهش انداختم. یه لحظه واستا بزغاله. صدامو آوردم پایین داشت بهم تهمت می زد.

من: من ... اصلا تا اون موقع نمی دونستم تو میلاد من نیستی.      نمی دونستم که قراره یه روزی بهم تهمت خیانتکاری رو بزنی. هر چند که الان که فکر می کنم می بینم که تو راست میگی. من خیانتکارم. خیانت کارم که همینجوری باور کردم تو میلادی. هر چند که خیلیم همینجوری نبود. در هر صورت متاسفم.

رفتم توی ماشین نشستم، حلقه رو از انگشتم بیرون کشیدم و گذاشتم روی داشبرد. از ماشین پیاده شدم.

من: می دونی خوشحالم که این نامزدی قبل از اینکه متعهد بشم فر پاشید. امیدوارم موفق باشی.

عقبکی ازش دور شدم. نگاش کردم برای آخرین لحظاتی که مال من بود. هنوزم توی قلبم جا داره اگه بیاد و بگه که حرفاش عمدی نبوده. هر چی عقبکی رفتم هیچی نگفت. نفس عمیقی کشیدم. دیگه نگاش نکردم. پشتمو کردم بهش و راهمو ادامه دادم. چه جوری به مامان اینا بگم؟ کاری نداره، میگم می خواست توی تهران زندگی کنیم ولی من تهرانو دوست نداشتم، میگم با هم در نامزدی تفاهم داشتیم ولی اگه می رفتیم زیر یه سقف با هم کنار نمیومدیم. یادش بخیر میلاد آرزو داشت با هم زندگی کنیم و صبح تا شب به سر و کله ی هم بزنیم. چقدر خوش خیال بودیم من و میلاد نمی دونستیم که قراره برادرش از پشت بهش خنجر بزنه. دستمو گذاشتم روی لبام. چقدر دوسش داشتم. بیا مسعود. صدام بزن من منتظرتم.

- : مرضیه؟

سرمو بالا آوردم.

- : میگم گفتی خونتون کدوم ساختمان بود؟

به مهدیه نگاه کردم. به ساختمانمون اشاره کردم.

من: اون یکی. واقعا ممنون که اومدی دنبالمون.

مهدیه خندید.

مهدیه: قابلی نداشت.

با بچه ها از ماشین پیاده شدیم و مهدیه رو به زور کشوندیمش توی خونه. رفتم توی آشپزهژخونه و چند تا لیوان از توی کارتونا بیرون کشیدم. مریم وارد آشپزخونه شد.

من: مریم اینا رو یه آب می کشی؟

مریم: نوچ.می خوام برم بشینم پیش دختر داییت. خیلی نازه آقا من عاشق این موهای قهوه ای فرفریش شدم.

من: ای خاک تو سرت. خب اینارم آب بکش بعد برو هر چی دلت می خواد نگاش کن.

مریم زورکی دست به کار شد.

من: میگم مریم اشکالی نداره اگه مهمون دعوت کنم؟

مریم: معلومه که نه دیوونه. بگو بیان وای چه حالی دهد با اون دختر دایی و دختر خاله های دو قلوت.

من: تویی و بچه ها.

لیوانای حاوی شربت آلبالو رو بردم و به مهدیه تعارف کردم. ها چیه اونجوری نگاه میکنین. داره زمستون میاد خب بیاد ما که جلوشو نگرفتیم باید یه چیزی بخوریم جیگرمون جلا بیاد. کی گفته باید یه چیز داغ بخوریم که اعضا و جواهر داخلیمون بسوزه؟؟؟ همگی لیوان به دست داشتیم شربت می خوردیم. مهدیه هم با رامین بازی می کرد. به همه گفته بودیم فرشاد رامین رو به فرزند خوندگی قبول کرده بوده. نمی شد بگیم چی شده. نمیشد بگیم پریا ادعا کرده رامین بچه ی فرشاده ولی چون اون روز آزمایش چون رامین ضعیف بوده حالش بد میشه و اجازه ی آزمایش بهش نمیدن .

دقیقا همون روز بعد فرشاد که برای اخذ یه سری مدارک میره به سمت بیرجند، هواپیماش سقوط می کنه و بعضیا مجروح میشن و بعضیا سالم می مونن و در اینبین برادر منم به دلیل خونریزی زیاد از دست میره. و دیگه فرشادی نیست که ازش آزمایش بگیرن و اینجوری میشه که پریا دست از سر ما برمیداره ولی وقتی یه ماه از فوت فرشاد میگذره باهامون تماس میگیرن ومیگن که پریا مرده. ما هم میریم و بچه اشو از بیمارستان میاریم پیش خودمون. بچه ای که نمی دونستیم مال کیه. بچه ای که میگیم فرزند خونده ی برادرمه.

این مرگ فرشاد باعث شد که بهانه ی منم برای جدایی از مسعود جور بشه. گفتم مسعود عجله داره برای ازدواج ولی نم تا سال فرشاد نشه ازدواج نمی کنم و اینجوری بود که خیلی شیک روی نامردی های مسعود سرپوش گذاشتیم.

تلفن رو برداشتمو به خاله و داییم زنگ زدم ولی گفتن نمیتونن بیان و با اجازه ی دایی و زن دایی گرامم قرار شد مهدیه ظهر بمونه و اونا شام بیان خونه امون.

بچه ها سرشون گرم بود. پاشدم که لباسامو از کف اتاقم جمع کنم که مهدیه خواست بخوابه بتونه. هرچند ازمهدیه خوابیدن در عصر بعیده. والا. ما که بچه بودیم از بیرجند میومدیم اصفهان ، مهدیه و خواهر گرام بنده می نشستند و تا میتوانستن بازی می کردن.

وارد راهرو شدم. از جلوی اتاق مریم و نفی که رد میشدم، دیدم در چهار طاق بازه. خب منم که فضول برگشتم و چشم چرخوندم که دیدم مریم نشستن کرده روی تخت و زل زده به گوشی مبارک.

من : ها چیه گوشی ندیدی تا حالا به عمرت؟

مریم برگشت و با نگاهی عاقل اندر سهیفی.

مریم: خدا شفات بده گلم.

پریدم توی اتاق.

من: چی گفتی بزغاله؟

مریم زبونشو تا ته بیرون آورد.

مریم: خدایا شفات ممکنه دیر باشه، لطف کن شفای عاجل.

پریدم روی تخت و بالشت نفی رو برداشتم که بزنم توی کله اش ولی متوقف شدم. مریم گوشیشو گرفت جلوی چشمام. اسم سامیار که داشت روشن و خاموش میشد. با یه عکس خوشگل از خودش. عکسی از همون روزی که خبر مرگ فرشاد رو دادن. همون روز توی قبرستون بیرجند. با اون لباسای مشکی. همیشه خوشگل بود این بشر. آهـــی کوتاه کشیدم از ته دل. از حسرت جدایی. که یهو یه چیزی گومپ مخمو سفره کرد روی تخت.

مریم: دیوونه نشونت ندارم که ورداری هلک و هلک آه بکشی.

به عمق قضیه نگاه کن. به سامیار که داره زنگ میزنه. نیگا باز قطع کرد حالا اینو ببنین مسعوده یه عالمه اس فرستاده و کالیده.

لبامو جمع کردم . لب پایینیم و قسمتی از لب بالاییمو بین دندونام نگه داشتم.

من: جواب سامیار رو بده گناه داره. منم میرم اتاق خومو رامینو مرتب کنم.

پاشدم. بالشت تو بغل رفتم به سمت در. توی چهارچوب که رسیدم مریم صدام زد.

مریم: مرضی؟ مسعود رو چی کار کنم.

نفس عمیقی کشیدم و همراهش چشمامو بشتم و قامتمو صاف صاف کردم. برگشتم سمتش.

من: فکر کنم خودت می دونی.

پشتمو به مریم کردم که باز صداش اینبار اومد. عاجزانه تر از قبل.

مریم: مطمئنی؟

من: آره گفتم که.

خواستم برم که دوباره مریم خیلی ملتمس صدام زد.

مریم: مرضـــــــــــــــــــــــی؟

غمناک برگشتم سمتش.

من: ها؟ گفتم که. مطمئنم مطمئن مطمئن.

مریم: هوی چته دور بر میداری؟ نمی خوایش نخواه، بالشت اون نفی اشولو کجا می بری؟ الان میاد میگه من بالشتشو برداشتم.

ای بز ِ بزدل. بالشتو پرت کردم طرفش که توی یک حرکت انتهاری گرفتش.

من: بز.

نیشم وا شد و خواشتم برم که باز مریم صدام زد.

مریم:هوی درم ببند.

نوچ بلند و بالایی نثارش کردم و پریدم توی اتاق. یه دستی به سر و روی اتاق کشیدم.روی تختم نشستم نفسمو کشیدم توی شش هام. دوباره یه نفس عمیق تر و محکم تر انگار به سیگار پک بزنی.

خوودمو گوشه ی تختم جمع کردم. آخه تختم گوشه ی اتاق بود. بالشتمو توی بغلم گرفتم و فشرده اش کردم. بالشت فشرده شده امو، تکیه گاه چونم کردم.گره دستامو دور بالشتم محکم تر کردم.یه نفس عمیق دیگه. پلک زدم و زدم زیر گریه. اشکام تند تند میومدن پایین و هر لحظه هم سرعتشون بیشتر میشد. تعدادشونم همینطور. آروم زمزمه کردم. مسعود.

یه بار دیگه طولانی تر و آروم تر تو دلم صداش کردم. دوباره عمیق نفس کشیدم. پیشونیمو گذاشتم روی بالشتم و بلافاصله خیس شد. با چشمای اشکیم دست بردم و موبایلمو برداشتم. اس ام اس هامو دور کردم. همونایی که مسعود واسم میفرستاد.اون روزای قبل از رفتن به اون پاساژ. عکسشو باز کردم. به نظرم خوشگل تر از همیشه اومد. دست کشیدم توی موهام.

کجایی مسعود؟

موبایلمو قفل کردم. اشکامم پاک کردم. یه آبی به سر و صورتم زدم و از اتاق رفتم بیرون. کنار اپن واستادم.

من : هوی نفی چه خبرته اینقدر قار قار می کنی قاطر؟

نفی: گمشو اسکندر، بیا میخوایم ناهار بلنبونیم.

رفتم سمت آشپزخونه، کنار اپن واستادم.

من: چنگیز جون، میذاشتین واسه شستن ظرفا صدام میکردین، شماها که دیگه شروع کردین.

مریمم: به من چه نظر نفی بود.

نفی: آره اسکول بابا راست میگه؛ تازه من میخواشتمواسه شستن ظرفا صدات کنم ولی سیبیل کلسوم نذاشت گفت بزار بیاد ناهار بخوره جون داشته باشه ظرف بشوره نزنه ظرفا رو بشکنه.

رفتم جلوتر. پشت نفی قرار گرفتم و به مریم و مهدیه که روبه روی نفی بودن لبخندی شیطنت آمیز زدم. مریم نیشش تا ته واشد و کله اشو واسه لایک کردن این حرکتم تکون داد. نیش منم شل تر شد.

شل تر شد نیشم و دستمو بردم زیر لیوان نوشابه ی نفی و یه ذره شیب لیوانو زیاد کردم. نوشابه که در اثر حرکتم بیشتر به دهان نامبارک این مغول سرایت کرد یه کمی از دهن مبارکش جاری شد که نفی زودتر علاج واقعه کرد و لیوانشو روی میز گذاشت و نوشابه ها رو که دولپی تو دهن نگه داشته بود داد پایین. دور دنشو با دستمال تمیز کرد.برگشت و همچین زد تو صورتم که نیشم تا ته بسته شد.

نفی: اشول چرا میخوای منو با تنوشابه بکشی؟ ها چرا؟

منم زدم تو کله اش و بلافاصله بین مهدیه و رامین قرار گرفتم.

من: وا چرا اینجوری میکنی اتباع بیگانه؟ خواستم لطف کرده باشن که راحت تر نوشابه بخوری.

نفی بیچی زیر لب گفت و حسابی واسم خط و نشون کشید. ما هم به قیافه اش می خندیدیم. ناهارو خوردیم  و بعد جمع و جور کردن ظرفا رفتیم تا بخوابیم.

طبق عادتم روی کاناپه ی توی هال راز کشیده بودم. روم به پشتی کاناپه بود و یه کوسن زیر سرم بود و اون یکی تو بغلم. جز رامین که رفته بود بخوابه بقیه تو اتاق مریم و نفی بودن و با هم گپ میزدن. همین نفی طفطفه که از همه بیشتر میگفت خوابش میاد ، حالا سر و صداش از همه بلند تره. نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.

توی یه باغ بودم خیلی بزرگ بود و شب بود. واسه یه قسمتش تابلو زده بودن و روش یه چیزایی نوشته بودن. فکر کنم مربوط به این بود که اونجا خطرناکه و باعث مشکلات میشه. حالا دقیق یادم نمیاد جن داشته یا یه چیز دیگه بود. با مامانم و فرزانه وارد یه ساختمون توی همون باغه شدیم. توش عروسی بود. طبقه ی همکف مرد ها بودن و طبقه ی پایینی زن ها. طبقه ی همکف وسطش باز بود و میشد طبقه ی پایینو دید. مامانم و فرزانه ازم جدا شدن و من پایین پله ها مریم رو دیدم.هنوز پونزده سالمون بود. مرم یه لباس زرد کوتاه خوشگل داشت و اومد دوتا قر پیش من داد که منظورش این بود بیا بریم برقصیم لباسمو عوض کردم. لباسمو یواشکی پوشیده بودم. مامانم نمیدونست.

یهو با لرز کله ام از خواب بیدار شدم. دستموبردم زیر کوسن و با دیدن یه شماره ی ناشناس متعجب کلید سبزه رو زدم.

من: الـــــو؟

پشت خطی: سلام.

من: سلام.

پشتی: خوبید؟

من:شما؟

پشتی: شما؟

من: بله شما؟ بفرمایین؟

پشتی: من؟ آها نشناختی؟

من: باید بشناسم؟

پشتی: یعنی اینقدر غریبه شدم؟

من: تو همیشه غریبه آشنا بودی. غریبه به حساب میومدی در عین آشنایی.

آه کشیدم کوتاه و آروم ولیشنید.

پشتی : چی شدهآه می کشی؟

من:چی میخوای؟

اون:این جوابم نبود. بود؟

من: جواب درست برای تواینکه همین الان قطع کنم. ما که دیگه هیچ صنمی با هم نداریم. اصلا از اولشم نداشتیم. داشتیم؟ جز یه چیز غیرقابل هضم برای جامعه، اینطور نیست؟

اومد یه چیزی بگه ولی صداش توی گلوش خفه شد.مکثی کرد.

پشت خطی: ببخشش.

من:برای چی؟ ..... چرا باید ببخشمش؟ خودش منو خواسته بود. با اینکه می دونست با تو با برادرش دوست بودم. منو خواست اومد جلو و خودشو جای تو جا زد. یه عالم دروغ سرهم کرد. دروغاش رو فهمیدم و دم نزدم. بخشیدمش. کی جای من می بود میبخشیدش؟ هوم؟

هیچینگفت. چی داشت که بگه. نفس عمیقی کشیدم. به قول خودم شش هامو جلا دادم.

من: منو بخاطر اینکه بخشیدمش. بخاطر اینکه صادق بودمو و گفتم همه چیو میدونم از خودش طرد کرد.

آب دهنمو قورت دادم.

من: بازم بخشیدمش. کارشو فراموش نکردم ولی خب بخشیدمش چون نمی تونستم خاطراتخوبمو باهاش از یاد ببرم. ولی اینبار، وقتی دیدم منو با کی عوض کرده. وقتی اینبار منی رو که مثل آضغال دور انداخته بود دوباره طلب کرد، فهمیدم آدم نیست . فهمیدم آشغال صفته. شنیدی که میگن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید؟ من واسش یه آشغال بودم  و فاطمه که یه آشغال هست. ما دو تا رو طلبید. کی از یه آشغال صفت خوشش میاد؟ ها؟

سکوت برقرار شد. هیچی نگفت. هیچی نگفتم.

من:خدافظ.

میلاد: هنوزم مثل قبل میگی خدافظ. کوتاه سریع.

من: این جواب من نبود. خدافظ.

خدافظی نکرد. گفت قربانت.

گوشیمو چسبوندم روی قلبم. اشکمو پاک کردم.دوباره و دوباره. گریه کردم. گریه و گریه. قلبم میزد ولی بی احساس. دوباره اشکامو پاک کردم.دستی توی موهام کشیدم و رفتم توی دستشویی. صورتمو شستم.به نظر اومد  بقیه خواب باشن خب زشت بود برم توی اتاق نفی اینا وقتی در اتاقشون بسته اس . یه سری میوه شستم و گذاشتم توی ظرف و راهی یخچال کردمشون. خواستم برم توی اتاق لباس بپوشم که برم بیرون خرید کنم.

رفتم دم در اتاقمون. آروم در زدم. صدایی نیومد. خب معلوم نبود مهدیه اینجاس یا نه. صدایی نیومد رفتم تو ولی خبری از مهدیه نبود. فقط رامین روی تخت خوابیده بود و عروسک باب اسفنجیشو بغل کرده بود.

در کمدم رو باز کردم، مانتوی سرخ آبیمو که یه کلاه هم داشت و تقریبا مخملی و گرم بود رو با شلوار و شال سفید برداشتم و تنم کردم. کیف پولمم برداشتم و رفتم توی هال گوشیمو برداشتم و گذاشتمش تنگ جیب مانتوم.

دفتر تلفن رو برداشتم و دنبال شماره ی آژانس گشتم. گوشی تلفن رو برداشتم که یهو موبایلم کالید. ابروهام رفت بالا. گوشی تلفنو برگودوندم سرجاش. این پا و اون پا کردم. خب چرا الان این باید بهم بزنگه؟؟؟

شونه هامو بالا انداختم.

من: الو سلام.

سامیار: سلام خوبی؟ شناختی؟

من:هوم.

سامیر : کیم ؟

من: اینقده بدم میاد از اینایی که زنگ میزنن میگن شناختی؟

سامایر: خیله خب بابا. فهمیدیم خواهان نداریم و به سهم دوستت چشم نداری.

من:سامیار خدا شفات بده چی کار داری؟

سامیار: ها من. واسه ماشینت زنگ زدم. کارش تموم شده کجابیارمش.

من: اوه آفرین آفرین چقد زود . آدرس تعمیرگاهو بده خودم برم بیارم.

سامیار: چرا؟ نمی خوای آدرستونو بدونم؟

من:  آخه می خواستم بدونم کجاست که هر وقت مشکل پیش اومد برم پیشش.

سامیار: بابا پارتی داشتم ردیفکرد. اونجوریام سریع نیست.

من: یعنی تو واقعا نفهمیدی نمی خوام آدرسمونوداشته باشی؟اصلا ه معنی داره تو یه پسر آدرس خونه ی سه تا دختر تنها رو داشته باشی؟؟

سامیار: مسخره. بیا ماشینتو ببر دو ساعته دم در الاف تون ام .

من: هــــــــــا؟؟؟!!!

سامیار : نشنیدی ؟ دم خونه اتونم بیا ماشینتو ببر.

من:آدرس ما رو از کجا آوردی؟

سامیار: بیا یعد بپرس . نمی خوایم از گوشی خودت زنگ بزن جواب سوالاتو می دم فکرکردی خودت زرنگی؟ شارژ گوشیم تموم میشه.

من: همچین میگی شارژ گوشیم تموم میشه انگار بچه دبستانی ای و سیم کارت ایرانسل داری. اومدم.

گوشیمو گذاشتم توی جیبم و یادداشتم برای بچه ها رو چسبوندم. از ساختمون خارج شدم و ماشین سامیار رو دیدم که کلا خیلی شاخص بود. ماشین من بینوا هم کنارش قراضه ای بیش نبود. رفتم سمتش. روی صندلی ماشینش نشسته بود و سرشو روی فرمون گذاشته بود.

من: اهم اهم.

سرشو بالا آورد. قشنگ دیدم کف کرده.

من: ها چیه؟ تعجب کردی؟

سامیار: نــــه. من دیگه به کارای غیر عادیتون عادت کردم. هرچند این دیگه خیلی غیر عادی بود. اومدم بخوابم به امید اینکه خانوما دیر لباس می پوشن ولی مثل اینکه بازم همون عجایب همیشگی.

نیشم شل شد.

من: خب سوییچ؟

سویچو بهم داد. خواستم برم که یه چیزی یادم اومد.

من: نگفتی آدرسمونو از کجا آوردی؟

سامیار: کیارش یکیو فرستاد دنبالتون کرد.

من: یادم باشه دیگه به اونم اعتمادی نیست. به پا میزاره برامون.

اینو با کمی خنده و حالتی طنز مانند گفتم. لبخندی زدم و بعد از تشکر سوار ماشینم شدم و روندم به سوی هایپر. همیشه عاشقش بودم.

یعنی کاملا برای من تداعی کننده ی اندونزی و کری فوره. همیشه منم عاشق کری فور بودم. ماشینو توی پارکینگ سیتی سنتر پارک کردم. ورودیش از پارکینگ به قسمت اصلی شاختمون کاملا شبیه کری فور بود.رفتم طبقه ی اول. یه سبد برداشتم و حمله کردم به سوی فسمت خوراکی ها. خوبی هایپرم اینکه مواد خوراکی ارزون تر از بقیه جاهاس.

میوه و دونات شکلاتی و پفک و چیپس و آبمیوه و نوشابه و پودر ژله و خلاصه همه چی برداشتم ریختم توی سبد و در انتها هم رفتم چند تا پیتزای نیمه آماده و چند تا پرس جوجه و برگ و پلو برای شام خریدم و زدم بیرون.

ها باز که اونطوری نگاه می کنین.؟؟؟خب ما تازه اومدیم وقتندارمی که هی بشور و بساب راه بندازیم و قابلمه کثیف کنیم برای یه شاک خانوادگی.!!! رسیدم دم در خونه کالیدم به خونه و به مریم گفتم با نفی بسیج شه بیان پایین خریدا رو منتقلکنیم. البته بماند که از طرف خودش چقد منو لعن و نفرین کرد که بیدارش نکردم بریم هایپر استار. البته گفت که اینا فقط از طرف خودش بوده وتک تک دوستان هم از اینا برام دارن!!!!

سری تکون دادم و دوتا از پاکت های غذاا رو برداشتم که مریم و نفی اومدن. یعنی یه لحظه چشمم خورد تو چشمای نفی نزدیک بود خودمو خیس کنم همچین چشمای آتشینی داشت که نگو. داشت توی آسانسور سر مریم غر می کرد. تا چشمش بهم خوورد با دادو بیداد اومد طرفم.

نفی: ای بزبز قندی حالا تننهاا میری بیرون آره؟

 تا اومد سمتم دستاامو بالا آوردم.

من: آغا (اونطوری نیگا نکنین غلط املایی نیست. تو بلاگم نوشتم معنیشو. تو گوگل هم معنیشو سرچ کنید فکر کنم میاره.) جان من بی خی شو فعلا بیا اینا رو ببریم بالاا.

نفی: ها واستا. همچین ( انگشت اشاره اشو آورد بالاا به نشانه ی تهدید.) حالتو بگیرم حالا می بینی.

و رفت سمت ماشین و دووتا پاکت بردشت. مریم هم سری به نشانه ی تاسف نشون دادو دوتا پاکت برداشت.

مریم: خیلی طفطفه و بــــوقی.

من: خب حالا بعدا این الفاظ گرانبها رو بهم هدیه بدین. تو رو خدا جا تشکرتونه؟؟؟ ضمنا اونا رو برندارین اول پاکتای صندلیای جلو رو بردارین توشون غذاس. سرد میشن.

مریم و نفی با غرغر فراوون پاکتاشونو عوض کردن و سه تایی راه افتادیم سمت ساختمون.

سوار آسانسور که شدیم مریم و نفیسه هنوز داشتن باهم دیگه برام نقشه می کشیدن و مریم هر چند ثانیه چشماش برق می زد و با کله حرفای نفی رو تایید میکرد.

وقتی آسانسور واستاد و دراش وا شدن و چشم ما به جمال در خونه امون روشن شد. زودتر از اون دوتا خارج شدم و دَم در خونهواستادم . مریم و نفی که اومدن واستادن و نیگام می کردن.

هی اونا نیگا من می کردن هی من نیگا اونا می کردم. تا اینکه خودم دهن وا کردم.

من: دوستان منو تو خونه جلو مهدیه و اقوامم مستفیض نکنین بزارین برنبعد هنر هاتون رو در زمینه ی کلمات مستهجن ادبیات فارسی رو کیند. بزارید بعدا از وجود شیطانیتون مستفیض بشن نه همین جلسه ی اول.

نفی: اُ برو بابا. حالا جلو خاله و داییت چیزی نمی گیم ولی مهدیه هم در این زمینه حسابی هنرمنده. حالام برو کنار بریم تو.

پوفی کردم و رفتم کنار، نفی که وارد شد جلوی مریم رو گرفتم.

کله اموکج کردم و از اون لبخنداییکه چال گونه امو نشون میداد واسش زدم.

مریم: ها چیه؟

من: مریم حواست به نفی باشه ها. رامین ازش یاد می گیره ها. از من گفتن بود.

مریم: خیله خب اشول برو اونور فهمیدم داری خر می کنی.

نیشم وا تر شد و سرمو انداختم پایین و مثل گاورفتم تو.اصلا هم به خودم شرم اندر جهت اینکه نذاشتم اول مریم بره تو وارد نکردم.

من: سلام من اومدم.

رامین: نمیومدی هم فرقی نداشت.

یعنی بهشخصه چشام چهارتا شد.

من:چی گفتی رامین؟؟

رامین: وقتی میری بیرون که نمیگیرامین بعد حالا اومدی میگی رامین؟

مهدیه: راست میگه. خیلی نامردی. میری هایپر ما رو نمیبری؟؟؟

برگشتم و به مهدیه نیگا کردم.

من: نرفتم که اونجا گردش رفتم خرید نیگا.

رامین:اگه رفتی خرید پساون بادکنکه چیه که توی پاکتته؟ حتما رفتی اونجا جشن بوده که بهت بادکنک دادن.

بعدشم سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق.

نفیسه: واقعا هم که راست میگه. اصلا بقیه ی وسایلا رو خودت بروبیار.

اونم سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاق منو و رامین.

مهدیه: به خدا.

اونم رفت تو اتاق من.

برگشتم و به مریم نیگا کردم.

دوتا پاکت دستشو گذاشت زمین و به سمت اتاقمن و رامین رفت.

مریم: برم ببینم می تونم از خر شیطون پیاده اشون کنم؟

 و مریم هم رفت توی اتاق من و رامین.

و من موندم و یه دهن وا. همینجوری با دهن بازم به در اتاق زلیده بودم.بعد چند دقیقه فکمو جمع کردم. رفتم سمت آشپزخونه و پاکتا رو گذاشتم روی اپن.

من: خیلی خب. نمی خواین کمک کنین دیگهاین ادا و اصولا واسه چیه؟ حداقل بیاین سفره رو بچینین غذا ها سرد میشن.

تااینو گفتم از خونه رفتم بیرون که یهو یه صدای جیغ و هورا از خونمون بلند شد که من کف کردم. همسایه ها جای خود دارند.

کله امو بردم تو.

من: هویی سرو صدا نکنید همسایه ها می فهنن اون بالاخونه رودادین اجاره.

دیگه پریدم تو آسانسور.

دست به سینه تو آسانسور واستاده بودم که یهو ایستاد و یه خانم و آقایی سوار شدن.میان سال بودن. سلام کردم و سری تکون دادم برای احترام. ائنام با نیشای واشون جواب سلاممو دادن. در آسانسورداشت بسته میشد که یهو یه صدایی اومد.

- : مهلا واستا.

و پشتش یه خانومی که بدو بدو سعی داشت به آساسنسور برسه. منم که کنار دکمه ها بودم کلید بازموندن درو نگه داشتم. خانومه تشکری کرد و ظرفی رو داد به خانوم مسنه.

- : بیا گفتم شاه دوماد قیمه قلقلی دوست دار براش گذاشتم که ببری. یه کمی هم برای اون بچه ننه گذاشتم. بچم  کار داشت نتونست بمونه زیاد بخوره غذاشو نصفه خورد و رفت.

این خانوم مسنه هم در کمی تشکر کرد و بعد بای بای کردن و منم انگشتمو از رو کلید بینوا برداشتم. به همکف که رسیدیم. بعد پیاده شدن خانوم و آقاهه از آسانسور پیاده شدم و رفتم سمت ماشین. چند تا پاکت برداشتم و زیر لبی غرغر می کردم.

کارگرم کارگرای قدیم. کارگرای قدیمی از صبح تا شب فرغون فرغون سیمان و آجر از همکف می بردن تا طبقه دهم بدون آسانسور. حالا اینا با آسناسور تنبلیشون میشه بیان دو تا پاکت ببرن.

- :نوچ نوچ نوچ نوچ. غیبت؟؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سپهر سبزه کار دوشنبه 28 مهر 1393 ساعت 17:20

چه بی ادب

سپهر سبزه کار پنج‌شنبه 24 مهر 1393 ساعت 19:24

یک ساعت طول کشید خوندمش

روانی منم گفتم پسر غلامعلی کلات شنقل آبم ؟؟؟؟
ضمنا مگه تو کنکور نداری؟
اصلا تو چیزیهم فهمیدی از رمانم؟
رمانو که نمیان از فصل های آخرش شروع کنن به خوندن، ن واقعا فهمیدی چیزی؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد