ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خانم مشاور میگوید: گاهی اوقات برای خاموش کردن ذهن مجبوری از بیرون به آن حمله کنی. به این کار میگویند" حمله بیرونی" باید به ذهنت فرمان دهی که در همین حال حضورداشته باشد. در همین لحظه که زندگیاش میکنی. باید ذهنت را از دیروز و فردا رها کنی. باید از تمامی حسهایت کمک بگیری. میگوید باید از بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسهات کمک بگیری و مدام حس ات را نسبت به اشیایی که میبینی. بوهایی که حس میکنی، طعمهایی که مزه میکنی بگویی.
از مطب که بیرون میایم. شروع میکنم به تمرین. امروز اول پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم تلخ است. هوا بوی پاییز را میدهد. .. از داخل ماشین چشم میدوزم به تکتک آدمهایی که خسته از ترافیک عصرگاهی در ماشینهای اطراف نشستهاند. شروع میکنم بلندبلند به تحلیل کردنشان. رنگ لباسهایشان را میگویم. اینکه چه حسی دارند و پیش خودم حدس میزنم چرا در این لحظه در این خیابان حضور دارند. مردی که کنار دست راننده در تاکسی بغلی نشسته زل زده است به من و لبهایم که از پشت شیشههای ماشین که بالا کشیدهام، مدام تکان میخورند و من بیخیال از آدمهایی که از کنارم میگذرند همچنان چشم میگردانم به روی تمامی ساختمانها، ماشینها، درختها و آدمهایی که بخشی از "حالایم" را تشکیل میدهند.
از جلوی مسجدی میگذرم. تابلوی سردرش را میخوانم. مسجد امام زمان. سالهاست که از جلوی این مسجد بدون آنکه نامش را بدانم گذشتهام. مثل غریبهای هستم که قدم به شهری ناآشنا گذاشته است. دارم سعی میکنم به کمک تمامی حسهایم این شهر و مردمانش را از نو بشناسم. خانم مشاور میگوید: باید به ذهن آشفتهات نظم و ترتیب دهی. باید افسار ذهنت را در دستت بگیری و آن را به راهی هدایت کنی که میخواهی.
و من برای مهار ذهنی که آرام و قرار ندارد جملههایی را بلندبلند میگویم:
خورشید در حال غروب کردن است. امروز اولین روز پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم هنوز تلخ است.