ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یه روز که شب بود، یه دختری بود که با برادرش رفتن توی رستوران پلاژ های کنار دریای ارتش تا برای خانوادره اشون و خانواده ی دایی و خاله و پدربزرگ مادریشون جا بگیرن.
چون خیلی زود رفته بودن هی میرفتن دم در رستوران و بعدش سوار چرخ
ادامه مطلب ...
داستانای مرضی
یه روزیه دوو ایسری بود که کارش از سرماخوردگی گذشته بود و سرطان ریه گرفته بود چون جون نداشت و روشن نمیشد. روشنم که میشد حرکت نمی کرد. داستان تموم شد.
داستانای مرضی
یه روز یه مامانی بود از بس دیر کرد باعث شد بچه هاش نتونن باب اسفنجی ببینن.
داستان تموم شد.
یه روز یه پسری بود که از ترس سر و صداهای دعوای گربه ها رفت توی آشپزخونه ایستاده خوابید .... . داستان تموم شد