شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

مهدی جانا

مهدی جانا 

 

 

 

مه کوچک است وکم نور

خورشید هم که لوس است

تو مهدی دلم باش

آرام جان و یار بی ناز و منتم باش

هجر تو درد سختی ست

درمان آن تو هستی

آری بیا و باش درمان درد سختم

زخم عظیم دوریت

گرفته جان و قلبم

آری بیا تو مهدی مرحم بذار به زخمم

چشمان نابینایم

دنبال نور حق است

آری بیا تو مهدی و نوری بده به چشمم

کورم دلم گرفته

آرام جانم سالهاست

از پیش من رفته

غم ،گریه و ندامت

چاره ی درد من نیست

آری بیا تو جانا خرسند کن قلبم

..............

غایب عالم

 

غایب عالم 

 

 

  

 

 

 

همه دنیا میدونن 

جزتو غایبی ندارن

برای اومدنت

لحظه هارو میشمارن

شاید امروز

شاید فردا

تو بیای دوباره اینجا

در ها رو وا بکنی

ظلما رورسوا بکنی

دل ها رو شاد بکنی

شادی رو آزاد بکنی

آزاد

 

آزاد 

 

 

 

 

رو ایوون خونمون

دیدم یه پرنده

زسنگ ظلم و ستم

بال اون شکسته

بال وپرش رو بسته

ناله وآه داره

آزادیش رو گرفتن

قلبشو پینه بستن

به جای قلب قرمز

قلب سیاه گرفته

امید دیگه نداره

شادی دیگه نداره

توقلب اون پرنده

گرفته ناراحتی

جای قشنگ خنده

دلش طاقت نداره

ظلم و ستم میباره

ناراحتی جایش رو

به شادی می سپاره

نیست دیگه اون پرنده

ناراحت و افسرده

دل اون شاد شاده

قلب اون پر امیده

چون شب در آسمون

ستاره ی حق رودیده

ایمان خالصانه

نوری به قلبش داده

قلبش پر از نشاطه

پرواز براش یه راهه

راهه به سوی یارش

از غم و آه وغصه

بالش رو می تکونه

اون می پره دوباره

حالا دیگه آزاده

آزاد ، آزاد

معجزه دستش گرفت

 

معجزه دستش گرفت

  

 

 

 

 

 

دیده ام در شب زلطف تو بینا شده

کوربودم چشم من زنور حق تو بینا شده

کوربودم چشم من بر حقیقت بسته بود

من نمیدیدم حقیقت در کجاست

من نمیدیدم نور را

نمیدیدم تاریکی را

من قدم برمیداشتم در نا کجا آباد ها

چشم میبستم به حق و نور و علم

پا می نهادم در ظلم و تاریکی و جهل

آری دست خویش در دست تاریک زمان می نهادم

من بودم و ظلمت

من بودم و تاریگی

ناگهان شبی نوری به پهنای جهان از من گذشت

ناگهان دیدم کجا هستم

کجا بودم؟کجا؟

نور دستم را گرفت و برد تا مرز خوبی ها

نور من را از بدی ها گذراند

نور،نور ایمان بود و حق

نور،تاریکی کفران ها نبود

نور شد رهنما

شد یار من

من گذاشتم پا در علم وعدالت

من سپردم دست به حق و شهامت

من شدم بنده

شدم خالص

من شدم شرمنده ی خالق

شدم مومن

من شدم شاکر زلطف حق

من شدم شاگرد یزدان

من شدم آن کس که در تاریکی شب معجزه دستش گرفت

 

یه سر آغاز

  

 

سلام 

این یه وبلاگه برای شاید آخرین یادگاری ما ها 

برای داستانای زندگی

برای داستانای پیش رومون 

همیشه گفتم و میگم سرنوشت یه قصه ی ازپیش نوشته شدست ولی هزاران انشاب داره هر راهی رو که انتخاب کنیم داستانمون هم عوض میشه پس باید بهترین راها رو برای بهترین داستانمون انتخاب کنیم" 

کاش بفهمین زندگیمونو و درست ازش استفاده کنیم

  تو نظرسنجی هم شرکت کنین