شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

یه ضرب المثل جدید!!!

اوه دوستان دیشب داشتیم از مهمونی برمی گشتیم و تو ماشیت بودیم و حرف می زدیم. خواهرم داشت تعریف می کرد که فکر می کنه یکی از اقواممون از دستمون ناراحته.

حالا کمی باهاشون صمیمی بودیم ولی نه خیلی که بخوان برامون جون بدن. خلاصه یه عالمه بحث سر اینکه حق ندارن ناراحت بشن و اینا شد که در آخر داداشم با یه جمله بحثو خاتمه داد و این جمله خیلی خفن بود و حسابی منو تحت تاثیر گذاشت.

گفت: از خوشحالیشون چی به ما می رسه که از نارحتیشون نرسه.

و من هنوزم در کف این جمله ی پرمفهوم برادرمم. نظرتون چیه درباره اش؟؟؟

تازه به پیشنهاد خواهرم گذاشتمش اینجا که همه اتون ازش مستفیض بشین.

غروب شادی هایمان - فصل هشتم

 

 

فرشته

می دونستم تا نگم ولم نمی کنه برای همینم تموم نقشه امو بهش گفتم و اونم گفت عالیــــــــه.

مریم از اتاقش اومد بیرون و گفت: چی عالـــــیه

نفیس کم آورده بود می ترسید لو بره ولی من هیچ استرسی نداشتم.

من:میگم به جای اینکه بریم مستقیم ناهار بخوریم، بریم بازار رو کمی بگردیم و یه چیزایی که لازم داریم رو بخریم و هله هوله هم تو راه بخوریم و بعدم بریم شام بخوریم؛ چون همینطور که ملاحظه می کنید. (و به ساعت اشاره کردم.) ساعت نزدیکای پنجه و هر چیم غذا الان بلنبونیم نمیشه اسم ناهار رو گذاشت روش. باید بگیم عصرونه و وقتی عصرونه غذا بخوریم دیگه جایی واسه شام نمی مونه.

مریم یکم فکر کرد و گفت: باشه ولی این ( به رامین اشاره کرد) نباید هله هوله بخوره.

رامین دادش بلند شد و گفت: چـــــــــرا؟ من بزرگ شدم مریم. بچه که نیستم که.

منم به دفاع ازش پرداختم: آره خب. با یه بار که چیزی نمیشه.

نفیسه هم گفت: راست میگه دیگه. بچه گناه داره.

مریم خلع سلاح شد ولی واسه هر دومون حسابی چشم و ایرو اومد و خط و نشون کشید.

مریم: باشه ولی چیزای غیر بهداشتی ممنوع.

زیر لبی نزدیک گوش نفیس گفتم: بهداشتی که مزه نمیده.

سر مریم که در حال برگشتن به اتاقش بود 180 درجه مثل جغدا برگشت عقب و چشاش از حدقه زدن بیرون.

مریم: چیــــــزی گفتی عزیزم؟؟؟؟

همچین با غیض گفت که چنگیز خان مغولم ودشو خیس می کرد چه برسه به من. حالا من و نفیسه مونده بودم واسه گریه کنیم یا به قیافه اش بخندیم؟ سرهامونو هماهنگ به معنی نه تکون دادیم که مریم رفت توی اتاقش.

تا کمر توی کمد خم شدم تا بافت  فیروزه ایم رو پیدا کنم. لعنتی، خدا نکنه آدم یه چیزی رو بخواد. کوفتی همیشه جلوی چشمه حالا نیست.مگه مسخره اشم؟؟؟

بیا ببینمت. آخیـــــــــــــــــــــــــــــش بالاخره پیدا شد. آخه من چه هیزم تری به تو فروختم که اینقد منو حرصم می دی؟ ها؟؟؟

-                    : به کی میگی هیزم تر فروختم؟

برگشتم سمت در اتاق که رامین رو دیدم.

-                    : تو کی اومدی اینجا ؟

-                    : همین الان.

-                    : من به شما نگفتم وقتی جایی میری در بزن اول؟

یه قیافه ی مظلوم به خودش گرفت.سرشو پایین انداخت و عذر خواهی کرد.

-                    : حالا اشکال نداره اون قیافه رو به خودت نگیر. بدو بیا بغلم یه بوس بهم بده اینقدر خوشتیپ شدی.

پرید تو بغلم و یه بوس گندالی ازش گرفتم.

رامین: عمه جون با کی حرف می زدی

من: با هیچکس.

رامین: مگه میشه با هیچکسم حرف زد؟

من:هــــا؟

رامین:اگه با هیچکس حرف نمیزدی پس چرا حرف می زدی؟

من:خب حالا شما فرض کن با خودم حرف میزدم.

رامین:عمه؟

من:جونم؟

رامین:یعنی شما دیوونه اید؟

من:چــــــــــــــــــــــی؟

رامین: مریم گقت هرکی با خودش حرف بزنه دیوونه اس.

و بعد اشاره ای به مریم که بیرون اتاق ایستاده بود کرد. البته بیرون که چه عرض کنم داشت خودشو مینداخت تو اتاق فقط یه لنگه پاش از اتاق خارج بود.

پس بگو خانم می خواسته تلافی هله هوله رو دربیاره. یه زبون درازی خوشگل بهش کردم و رامین رو فرستادم بره لباس بپوشه. خودمم تا دم در همراهیش کردم که مریم صاف واستاد.

من: رامین جون شما برو با نفیسه لباس بپوش.

رامین رفت و نیش مریم تا ته وا شد.

من: خب که پس من دیوونه انم ها؟

مریم دوباره نیششو باز کرد و در رفت. خدایا یه عقلی به این یه پولیم به ما بده.و این دفعه در اتاقمو قفل کردم نمی دونستم این همه ملت به من چشم دارن والا.

همگی سوار سانتافه ی سفیدم شدیم و به سمت میدون اما اصفهان رفتیم. چون هیچ کدوم از بچه ها اصفهان رو نمی شناختن و  به اندازه ای که من توی کودکی به اصفهان اومده بودم، اینجا نیومده بودند من میروندم ولی خودمم خیلی نمی شناختم و به کمک   جی پی اس رانندگی می کردم.

هر سه بدون هیچ حرفی بیرون رو نگاه می کردن. اواخر پاییز بود و داشت زمستون شروع می شد . فصل تولد من. هرچند که ازش خاطره ی خوبی جز روز تولدم و خرید های عید نداشتم.

برای ترم دوم امسال همگی اومده بودیم دانشگاه اصفهان . در حقیقت بخاطر فشار هایی که رومون اعمال میشد مجبور شدیم بیایم اصفهان و به دور از خانواده ها و فامیل هامون زندگی کنیم. حالا یه جوری میگم به دور از خانواده ها و فامیل ها که انگار تو تهران تو حلق خانواده ها و فامیل هامون بودیم. والا. فقط فامیل های مادر سمی اونجا بودن، ما که کسی رو نداشتیم اونجا.

داشتم فکر می کردم که یه لحظه چشمم به رامین افتاد قیافه اش سرخ شده بود. وا این بچه چش شده؟ زنبور نیشش زده یا رو میخ نشسته.

من: رامین چی شده؟

کله ی مریم و نفیس برگشت سمت رامین. رامین یه چند لحظه به همون صورت بود که بعد تند تند گفت: بابا خسته شدم اومدیم بیرون شما ها هیچی نمی گین مگه نمی دونین من باید حرف بزنم سوال بپرسم؟ کودکم باید سوال بپرسم تا ذهنم کنجکاوی بشه. ذهنم تحریک بشه تا با هوش بشم ولی از وقتی اومدیم تو ماشین هیچ کدومتون هیچی نمی گین منم که می ترسم از شما سه تا غول بیابونی. اگه یه چیزی بگم منو از همین پنجره ی ماشین پرت میکنین بیرون. بابا خسته شدم.

باب ماشاا... این بچه چه زبونی وا کرده ها.

مریم: جونم عجقم. بیا جلو روی پای من بشین برات اینجا ها رو تشریح کنم.

جیغ کشیدم : نــــــــــــــــــــه. پلیس جریمه امون می کنه.

تا مریم اومد چیزی بگه نفیس پرید وسط و گفت : چی چی نه. خیلیم خوبه.رامین برو برای خودت جلو بشین. تازه اینجوری منم به یه نون و نوایی می رسم می تونم هر ور خواستم وول بخورم.

من:خیلی شیت خوردی.

نفیس: هـــــــی کولی اشول بی تربیتِ بی نزاکتِ بی فرهنگِ بی خاصیتِ بی وجودِ بی ...

مریم: نفــــی؟ رامین اینجاست.

نفیس: خب چی کار کنم این دختره ی کولی اشول خیلی بی تربیت شده.

وسط خیابون ما ها توی ماشین در حال رانندگی داد و قال راه انداخته بودیم و غر غر می کردیم. که یهو رامین با حالتی جیغ جیغی گفت.

رامین: بابا نخواستم. هی با اون صداهای دفنگیتون قارقار نکنین.

نفیس: آره اینا عینهو کلاغ می مونن. بیا خودم هر چی خواستی بهت می گم.

نفیسه رامین رو نشوند کنار پنجره و خودشم کنارش نشست و شروع کرد به چرت و پرت تفیدن.

نفیس: خب ننه جون از جونم برات بگم که یه زمانی یه کرم ابریشم خواننده ای بود که همین حوالی زندگی می کرد خواننده هم بود کنسرتاشم همه جا بود و اصلیتا اصفهانی بود. بهش می گفتن هاتف کرم ابریشمی اصفهانی ....

نفیسه همینطوری اشت چرت و پرت تف می داد که مریم هم بهش پیوست و شروع کرد به داستان های تخیلی گفتن. منم حواسمو دادم به رانندگی تا یه جای خوب برای پارک پیدا کنم.

بالاخره مجبور شدم برم سمت محله ی نظر. وارد محله که شدم مریم و نفیسه فک هاشون روی زمین بود.

نفیسه: اینجا دیگه کجاست؟

رامین: خیلی باحاله!!!! نیگا کن زمینا همه سنگ فرش شدن. ساختموناش چقدر خفنن!!!

مریم که اصلا محو شده بود.

من: اگه همه مخصوصا بعضیا گوش کنن ...

منتظر شدم مریم روشو به ما برگردونه. چند ثانیه بعد اهم اهمی کردم که بازم مریم حواسش نبود. ماشین رو دوبل یه جا نگه داشتم و به مریم نگاه کردم.

رامین یه چیزی درگوش نفیسه گفت که نفیسه هم با خوشحالی تاییدش کرد. رامین رفت پشت صندلی مریم. شالشو زد بالا و جیغ مریم ماشینو ترکوند. مریم اولش توی شک بود ولی بعدش می خواست به رامین حمله ور بشه که با هزار بدبختی آرومش کردیم ولی مریم هنوزم غضبناک ما رو می نگریست.

من: خب داشتم می گفتم که من اولین بار که اومدم اینجا 14 سالم بود. تابستون قبل از سوم راهنمایی. لنگ ظهر با بابام و بابابزرگ مادریم و سجاد اومدیم اینجا.

مریم: جون بکن بگو دیگه کجاست.

من :ایــــــــــــش اصلا نمیگم.

ماشین رو راه انداختم و به سمت پارکینگ کلیسای وانک رفتم. ماشینو اونجا پارک کردم و در عقبو برای نفیسه و رامین و در جلو رو برای مریم باز کردم . مثل این راهنماهای تور ها روبه رو شون قرار گرفتم و گفتم: خانم ها و آقایان به بازار اصفهان خوش آمدید.

مریم از حالت دپرسی دراومد و با هیجان گفت: عالیه پیش به سوی خرید.

و من و نفیسه و رامین هر سه تا باهم هورا گفتیم و دستامونو به هم کوبوندیم.

 با آسانسور از پارکینگ خارج شدیم و این بچه ها محو این محله ی تهران. رفتیم سمت بازار امام. بچه ها هنوز دوست داشتن بدونن درباره ی محله ی نظر ولی من چیزی نمیگفتم.

این دختره ی ذلیل مرده داره ما رو دور تا دور بازار می چرخونه و میگه نه این زشته. باز یه چیز دیگه می بینیم مریم چیزی نمی گه اون مغازه داره می گه نه این زشته و مریمم چهار تا نیگاه می ندازه میگه آره راست می گن زشته و دوباره روز از نو روزی از نو.

اوپس بالاخره بعد از ساعت ها کندوکاو و گشت زنی و دست به دست شدن رامین که حسابی خسته بود، بانو مریم ما را صدا زدند و وارد یک مغازه گشتیدیم.

مریم : ببینین این چطوره؟

یه ست پتو و اینجور چیزا بود که قرمز و سفید بودن به نظر من که خوشگل بود. ساده و شیک. من که خوشم اومد. نفی هم چشماش برق می زد.

من: خوبه خوجله .

نفی: آره نظر منم همینه. همینو بگیریم.

بعد رو کرد به فروشنده و گفت : ببخشید از این یه نفره اشم دارین؟

فروشنده که یه دختر جوون با آرایش 77 قلمی بود با عشوه جواب داد : بله.

و رفت تا بیاره.

من: ماشالله واسه ما که دختریم اینقدر عشوه میاد واسه پسرا چه می کند!!!

نفی: باید یه جوری برتری خورشو به ما ثابت کنه.

ریز ریز خندیدم.

مریم: تازه برا ما عشوه نریزه برا کی بریزه؟ تو همچین مغازه هایی که پسر نمیان. بی چاهر عقده ای شده. حالا کی بهتر از ما؟ خونه داریم، ماشین داریم، خوشگل که هستیم ، خوشتیپ و با کلاسم هستیم دیگه چی می خواد؟

و باز هم خندیدم که دختر اومد. یه ست دونفره و یه یک نفره برداشتیم و از مغازه خارج شدیم. رفتیم به یکی از اون رستورانای باکلاس اونجا و شام خوردیم.

بعد شام رامین خوابش برده بود. مریم هم چشماش گرم بود. نفی هم که زبونش ماشالله دو متربیرون بود و داشت هفت پادشاه می دید. دستگاه پخش رو گذاشتم و یه آهنگ بی کلام از  one direction گذاشتم play بشه.

ذهنم پر کشید به گذشته. به فرشاد، به میلادی که هیچوقت شناخته نشد. به مسعود، به فاطمه. به همه جا.

چشمامو آروم باز کردم. نه مثل اینکه هیچکسی اینجا نبود. هیچکس اینجا نبود که زنگ گوشیمو خفه کنه و بامهربونی از خواب بیدارم کنه. هه چه افکار و رویاهایی داررم من !!!

یه آبی به سر و صورتم زدم. به سمت آشپزخونه رفتم. در یخچالو باز کردم که تازه یادم اومد یخچالمون از شکم گرسنه های آفریقا هم خالی تره !!!

چون رامین بچه بود و می ترسید, با من می خوابید.  مریم اینام تنها خوابیدن رو دوست نداشتن به همین خاطر با نفیس تو یه اتاق بودن.

البته من که می دونستم عدم دوست داشتن تنهایی بهونه اشون بود چون حاضر نبودن نصف شبی رامینی رو که بخاطر فشار های اخیر با 4 سال سن شب ادراری داست رو ببرن دستشویی.

نه اینکه دوست نداشته باشن ولی سنگین خواب بودن و دل کندن از خواب همانا و کثیف شدن تخت رامین همانا. تازه سوای اینکه خودشون باید بیدارش می کردن.

رفتم توی اتاق نفیس و مریم. ماشالله اینا چرا اینجوری می خوابن؟؟؟

نفیس پاهاش سمت تاج تخت بود و به شکم خوابیده بود و یه پاش درحال سقوط از تخت و یه دستشم تو صورت مریم.

مریمم یه دستش زیر بالشتش بود و اون یکی دستش روی پیشونیش زیر دست نفیس. با اینکه سر مریم بالای تخت بود ولی بالشتش به جای زیر سرش، زیر یه پاش جا خوش کرده بود. اون یکی پاشم تو دل و روده های مریم سیر می کرد.

خب فکر نکنم با این وضعی که اینا خوابیدن بتونم حرفشون بشم. اوپس.

از اتاقشون خارج شدم و برگشتم به اتاقم.یه یادداشت نوشتم که رامین رومی برم مهد و چسبوندم به آینه ی اتاقشون.رامین هم داشت صورتشو می شست بچم با من بیدار شه بود. از دستشویی خارج شد.

جلوی موهای مشکی و لختش که به طرز بی نهایتی به موهای فرشاد رفته بودن حیس شده بودن و به پیشونیش چسبیده بودن. ای جان اونقدر ناز شده که نگو.

پریدم سمتش و بغلش کردم یه بوس گندالی ازش گرفتم.

رامین: خاله صبونه چی داریم؟

من: گشنه پلو. اماده شو بریم بیرون یه خرید کوچولو بکنیم و بریم مهد. و قبلشم یه بستی توپ.

رامین: از همین بستنی برجی هایی که می گفتی بچه بودی دوست داشتی؟

من: آره از همون بستنی هایی که دوست داشتنم و وقتی میومدیم اصفهان می خوردم. پس بزن بریم به سوی بستنی برجی.

با هم لباس پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون براش بستنی گرفتم و یه مقدار هله هوله و خوراکی خریدم و گذاشتم تو کیفش. چهار تا کیک و شیر کاکائو خریدم.یه کیک و شیرکاکائو رو دادم رامین توی راه مهدش بخوره.

رامین رو گذاشتم توی مهد و برگشتم خونه کیک ها رو با یه مقدار خوراکی گذاشتم تو یخچال.ته یادداشتی که برای نفی و مریم گذاشته بودم نوشتم که توی یخچال خوراکی هست.

ساعت روی میز عسلیشونو برای ده مین دیگه کوک کردم و از خونه زدم بیرون. دستامو توی جیب پالتوی سفیدم برم. زمستون داره میاد ...

زمستونی که 14 روز پس از شروعش من ساعت 2 نصف شب به دنیا میام. زمستونی که زندگیم توش از این رو به اون رو شد و دوباره اون روز برام یاد آوری شد ... .

یادم میاد پارسال، بعد از نامزدیم با بعضیا خیلی خوش و خرم بودم، خیلی. هر روز با مسعود که فکر می کردم همون میلاده بیرون می رفتیم و شاد بودیم.

بعد از امتحانات ، برگشتیم بیرجند. شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم. بعد یه مدت داشتم می رفتم با مسعود بیرون تا برای عید خرید کنیم. اولین عیدی بود که در کنار هم بودیم. واقعی در کنار هم بودیم.

لباسامو پوشیدم که مسعود باهام تماس گرفت و گفت حال برادرش بد شده باید با اولین پرواز بره اصفهان. ناراحت شدم ولی به روم نیاوردم با ظاهری خوشحال رفتم فرودگاه بیرجند و بدرقه اش کردم.

چند روزی که اصفهان بود رابطه امون فقط در حد چند تماس کوتاه بود که همه اشون از سمت مسعود بودن؛چونتماس های من فقط به دست یکی پاسخ داده میشد. فاطمه! دختری که یک بار که با یه خط دیگه در گذشته ای هنگامی که مسعود برایم میلادی بود ناشناخته، از شماره ای دیگر چند بار باهاش تماس گرفتم ولی او تماس ها را بی پاسخ می گذاشت.

تااینکه ساعتی بعد زنگ زد به شماره. ولی این بار من سکوت کردم که اس داد : فاطمه تویی؟؟؟

و این فاطمه تا امروز بامن است. اون روزا تنم لرزید ولی با خودم گفتم نه امکان نداره.

بعد از بازگشت مسعود به بیرجند با خانواده اش، تازه برادرش را دیدم. ابروهای گشیده، سبزه، شمانی قهوه ای و موهایی حنایی!!!

برام خنده دار بود خیلی. قرار یه خواستگاری گذاشتن تا با حضور پدربزرگم دوباره منو خواستگاری کنن و بشم نامزدش.

اون شب وقتی رفتیم توی اتاق گفت می خواد عروسی زود باشه. دوست داره زیاد بچه داشته باشه و من گفتم با هم بعدا حرف می زنیم.

دوباره عطرش نفسمو پر کرد. بهم نزدیک شد و در آغوشم گرفت. روم خم شد و منو روی تخت خوابوند.

گفت: من که می دونم چه خانوم حرف گوش کنی دارم و اینا فقط ازروی نازشه. خب چه کنیم که ما گردنمون از مو هم باریک تره و هم ناز کش خوبی هستیم.

لب هاش به لبام گرمی داد و شبمون رو ستاره بارون کرد.

سر در دانشگاه رو دیدم که خوشحال سرعت قدمم هامو بیشتر کردم و که با چیزی که دیدم خشکم زد. رضــــا ؟؟؟ اونم منو دید پر غضب شد. با یه قدم خودشوبهم ندیک کرد.

رضا : تو ؟ بازم تو؟ لعنتی چی از جون من می خوای که همه جا پیدات میشه؟ اونو، سریای منو ازم گرفتی حالا اومدی چیو ازم بگیری؟هـــا؟

با اسم پریا، اون لعنتی اون که زندگی برادرم، بهترین دوستم، من، نفیسه و یه نفر دیگه رو خراب کرده بود سرشار از نفرت شدم. گذشته جلوم رژه رفت چشم در شرف آبیاری صورتم بودن. دست رضا بالا رفت چشماموبستم تا نبینم چقدر راحت می خواد منو بشکنه، دستمو با چشمای بسته بردم بالا و دستشو غضبناک گرفتم ولی دستی روی دستم پایین اومد.

نگاه کردم. دست رضا تو هوا بود. مریم بود. مریم بازم مثل یه خواهر کنارم بود.با هم مهارش کردیم.

مریم: فرشته زندگیتو بهم زد؟ فرشته ؟ اونی که زندگی بهم زنه تویی. تو و اون پریای لعنتی هرزه ی خونه خراب کن. اون آشغالی که برادرشو به خاک سیاه سرد نشوند. اون لعنتی که .... .

سکوت کرد. می دونستم نمی خواست پشت سرش حرف بزنه. فایده ای نداشت.

مریم: نمی خوام دیگه اطرافمون دیده بشی. می دونی خودتم خوب می دونی که خیلی راحت می تونیم ازت شکایت کنیم. پس برو و بزار حرمت اون یه ذره فامیل بودنمونو نگه دارم.

رضا یه نگاه وحشیانه بهمون انداخت.

رضا: مطمئن باش حالا که اینجایین و با پای خودتون اومدین نمی ذارم راحت نفس بکشین. همونطور که ...

داشت حرف می زد که دست مریم رو گرفتم و به سادگی ازش گذشتم. انگار وجود نداره. هرچند که وجودش برامون بی ارزش بود. برای همه مون.

مریم: خوبی؟

نفس عمیقی کشیدم و نیشمو وا کردم.

من: هـــوم. عالیم. بقیه اتون کو؟

که یهو یه موجود سنگین وزن از پشت پرید روم.

نفیس: اگه منظورت از بقیه منم، که اینجام ولی توی بی شعور مثل بز سرتون انداختی پایین فقط و فقط دست مریم جونتو گرفتی. منو ول کردی به امون خدا. ولی خیلی کره خری مثلا اون ناقس العقل داشت حرف می زد که مثل گاو سرتو انداختی پایین ولش کردیا. خیلی عصبانی شد بی فرهنگ بی شعور بی نزاکت بی خانواده ی ...

اگه ولش می کردیم تا شب رضا رو مستفیض می کرد. خواستم ساکتش کنم که مریم دشت به کار شد.

مریم: بابا یه لحظه به خودت زنگ تفریح بده. بعدا اونو مستفیض کن. می دونیم. قصدمون همین بود که حرصی بشه عین گاو میش.

با هم وارد دانشگاه شدیم. رسیدیم به کلاس مورد نظر.

مریم: وایـــــــی خدا جون چرا من اینقد بدبتختم. تو رو خدا بیا ببین این درسو همه اشو حفظم و دوباره باید بیام بشینم سر کلاس زجر آوره واقعا. هـــــــــی.

من و نفیس با هم پشت سر هـــی گفتیم و وارد کلاس شدیم. ردیف اول نشستیم و منتظر استاد شدیم. نفیسه و مریم داشتن سرم غرغر می کردن که چرا صبح مثل سیب زمینی بی رگ ولشون کردم و تنها اومدم ولی من دستمو زیر چونه ام گذاشته بودم و فکر می کردم.

همگی اتاق رو خالی کردن. موهامو آزاد کردم و نیش باز شده ام رو کنترل.

 - : خوبی؟

برگشتم سمتش. حالا فقط ما اینجا بودیم.به چشم های زیباش خیره شدم.

من: آره حالا خوبم باور کن داشتم خفه می شدم.

دستشو گذاشت روی شونه ام و یه دونه از اون لبخندای ملیح همه کش زد. چشمامو بستم و سرمو گذاشتم روی شونه اش. دستشو کشید روی موهام ولی آروم تا مدل موهام خراب نشن. بوسه ای روی موهام نشوند که یهو در باز شد و نفیسه و مریم و سامیار مثل بز همراه فرشاد وارد اتاق شدن.

سه تایی باهم گفتن: به جمع مرغا خوش اومدین.

یهو از مسعود جدا شدم. یه نگاه متعجب به مسعود انداختم که بازم خندید.

مسعود: هــــا؟ چیه چی می خواین؟

چهار تایی باهم گفتن: شاباش.

من: وا چه ربطی به شاباش داره؟ مگه عرویسه که شاباش می خواین.

مریم: مهم اینه ما رقصیدیم و امشب اون اتفاقی که قراره شب عروسی بیفته میفته.

هــــی خاک تو سرم دختره ی بی حیا یه دونه از گردو های سفره رو برداشتم و پرتیدم سمتش که جاخال داد و یهو یه چیزی فرو رفت تو دل و روده ام. متعجب برگشتم سمت چپم که مسعود نشسته بود ولی به جاش مریم رو دیدم.

مریم با صدایی آروم: بلند شو کولی استاد اومد.

از سر جام فرمالیته برخاستن کردم و بعد دوباره نشستم. نفیسه قبل از اینکه استاده چیزی بگه ازش پرسید که می تونیم صحبتاشو ضبط کنیم؟ اونم موافقت کردم و من دست بردم روی ضبط و صداشو ضبط کردم.

حواسم درست حسابی جمع نبود ولی سعی خودمو می کردم نرم توی گذشته.

- : پـــــــــوف وایــــی خدا دارم دیوونه می شم.

مریم: منم همینطور بریم یه چیزی بزنیم تو رگ روشن شیم.

همونطور زل زده بودم به مریم و نیگاش می کردم. وسایلاشونو جمع کردن و عزم رفتن کردن.

نگاهشون می کردم ولی اونجا نبودم. گم شده بودم تو گذشته. تو گذشته ای که مریم ده روز قبل از نامزدی من با سامیار نامزد شد. بعد نامزدیم مسعود خیلی خوب بود. عالی. یه چند روزی بیرجند بودیم و از حضور فرشاد فیض بردیم. چون روزای آخرش بود. می خواست بره آمریکا درسشو ادامه بده و موندگار بشه. دوری ازش زیاد برام سخت نبود. البته فکر می کردم. چون همیشه تو بچگی حتی وقتی 17 سالشم بود روی مخ ما ها راه می رفت و مثل بچه ها سر به سرمون می ذاشت و کیف می کرد از حرص خوردنمون.

روز آخری که بیرجند بودیم. بازم ساک بستیم که راهی تهران بشیم واسه ترم جدید. فرشاد اما می موند. قرار شده بود چند روز بعد از ما بیاد تهران. می خواست این روزای آخررو با مامان و بابا باشه.

خیالش از نفیسه هم راحت بود. چون خواستگاریش کرده بود و قرار شده بود اونم بره البته یه ماه دیگه. مریم همراه سمی و همسر گرامش می مدن. منم با مسعود.

به بدنه ی ماشینش تکیه داده بودم تا بیاد. داشتم با سمی و مریم می حرفیدم که یه گوشی روی داشبورد توجهم رو جلب کرد. هی زنگ می خورد و می مد وسط حرفای ماها. آخرش عاصی شدم و دست بردم جواب بدم که یهو یه دست نشست روی شونه ام.

مریم: فرشته؟

برگشتم و کنارم رو نگاه کردم. این خاطرات آخرش منو دیوونه می کنه.

من: خوبم مریم خوبم. بریم تریا.

وسایلامو ریختم توی کیفم و بی حوصله رفتیم توی تریا و سه تا قهوه ی داغو البته تلخ سفارش دادیم.

مریم: فرشته، درکت می کنیم. اون خاطرات خیلی تلخن. می دونیم. دلم نمی خواد مثل همه ی آدمای اطرافمون سوسول باشیم و بگیم بی خیال، فراموش کن. فکر کنم نیاز باشه هر چند وقتی مرورشون کنیم تا درس عبرتی برامون بشه و دوباره تکرارشون نکنیم. اما نه تنها. سنگینی اون اتفاقات رو نباید یه نفر تنهایی به دوش بکشه ما همه با هم مرورشون می کنیم. خب؟ نظرتون؟

نفیسه موافقتشو اعلام کرد و منم. همیشه مریمو دوست داشتم لحظه های تلخ باهام بوده. همیشه ی خدا.

نفیسه: فرشته کجا بودی؟

من: وقتی فاطمه می کالید به گوشی میلاد. وقتی که فهمیدم مسعود اون میلادی که فکر می کردم نیست. وقتی فهمیدم اون شخصیتی که برادرش بوده رو دزدیده.

بغض توی گلوم نشست. همیشه همین طور بوده. وقتی می خوام خاطرات تلخ رو بازگو کنم، از حقم در مقابل کسی دفاع کنم اشکم دم مشکم بوده.

مریم: آره راست می گی.یادش بخیر. نفی یادت میاد فرشته اون لحظه چقدر از اینکه حرفای فاطمه رو شنیده بود شوک زده بود؟

نفیسه: اوهوم. بعد از اون مکالمه راه افتادیم. بعد از چند روز که توی تهران بودیم، فرشته بهمون گفت که فاطمه و میلاد هی به مسعود می کالن و مکالمه های طولانی دارن. از اون طرفم مسعود پاشوکرده تو یه کفش که زودتر عروسی بگیریم.

اینبار من ادامه دادم.

من: آره، فاطمه تا موبایل میلاد رو اون روز جواب دادم شروع کرد به حرف زدن. گفت میلاد تا کی می خوای دست روی دست بزاری که به اون دختر دروغ بگن؟ مگه تو دوسش نداشتی؟ مگه تو نبودی که این همه وقت باهاش بود؟ پس چرا می ذاری مسعود بازیش بده؟

نفیسه: که یه روی از اون روزای سخت در خونه امون زده شد. فرشاد اومده بود تهران و اول اومده بود دیدن ما. آخه همه امون اونجا جمع بودیم. هم فرشته بود هم مسعود هم من و هم مریم و هم سامیار. از دیدنش همگی خوش حال بودیم. چیزی از خوشحالیمون نگذشته بود که موبایل مریم زنگ خورد. مریم با تعجب به تلفنش نگاه کرد و پاسخ داد.

یهو تلفن مریم زنگید. مریم چشاش شد چهار تا و تلفنش رو جواب داد. من و نفیس زدیم زیر خنده.

من: مثل اینکه تاریخ داره تکرار میشه. به قول اون پیرمرده که نمی دونم کیه و کجا دیدمش تاریخ همیشه در حال تکراره.

و باز خندیدیم که مریم با خشانت تماسو قطع کرد و گفت.

مریم: پاشین کثافتای اشول که بی چاره شدیم ما تمرگیدیدم ورور می کنیم رامین اونجا تو مهد منتظرمونه.

از جام بلند شدم بازم تکرار تاریخ!!! از دانشگاه خارج شدیم.

من: ماشین کجاس؟

نفیسه: همین جاها. میرم بیارمش.

سوار ماشین شدیم و پیش به سوی مهد. چون مریم چند باری واسه ثبت نام و بقیه ی کارا رفته بود مهد اون رانندگی می کرد. نفیسه جلو بود و من عقب نشسته بودم و آهنگ می گوشیدم. البته آهنگ که چه عرض کنم از مگا هیت میکسم بدتر بود. بس که این نفیسه آهنگه رو شروع نشده قطع می کرد و میزد بعدی. با رد شدن از سی و سه پل یاد خاله ام افتادم. نفیسه از ماشین پیاده شد و رفت رامین رو بیاره.

من: خواهران اشول قابل توجه شما باید بگم که باید بریم دیدن خاله ی من. می دونید چند روزه ما اینجاییم و دیدنشون نرفتیم؟؟؟

مریم دستی به نشونه ی بی خیال نشون داد.

مریم: حالا می ریم. بزار خودمون ثابت قدم بشیم عجقم.

من: گمشو همین مونده عجق تو بشم.

در همین لحظه رامین سوار ماشین شد.

رامین: مریم میشه من عجقت بشم؟؟؟

مریم: چرا که نه عجقم بیا بــــوس بهم بده.

نفیس: نه رامین عجق این نشی که انا لله می شیا.

رامین نوچ کش داری گفت و از بین دو صندلی رفت جلو لپ مریمو آبدار بوس کرد. می دونستم اگه الان هرکی جز رامین می بود مریم کله اشو می کند. آخه سایقه دارم دیگه. یه بار همین کارو باهاش کردم که به طرز فجیهی از خجالتم در اومد.

رامین رو کنار پنجره نشوندم و براش از اصفهان می گفتم. که یهو یه صدایی به گوشمون رسید.

کیـــــــــــه

کیـــــــــــه

کیـــــــــــه

( این کیه ها رو با صدای کلفت یه مرد بخونین.‌)

زدیم زیر خنده.

مریم: نفیسه کولی هنوزم اینو عوضش نکردی؟

کیـــــــــه

نفیسه خندید.

نفیس: نه به جان تو نمی تونم عوضش کنم.

رامین هنوز می خندید و با اشتیاق مشاجره ی بین ما رو دنبال می کرد.

کیــــــــــــه

مریم: نفیسه جون عمه ات جواب بده.

نفیسه نوچ کش داری کرد

کیــــــــــه

مریم: نفیسه جوابش بده دیگه.

نفیسه دوباره نوچ کرد.

من: نفیسه؟ چه مرگته خب. جواب بده مخمون رفت.

کیــــــــه

نفیسه: نمی تونم.

من و مریم:چــــــــــــــرا؟

نفیسه: چون گوشی من نیست.

کیـــــــــــــه

مریم: فرشته ی کره خر پس ماله توئه زود باش.

نفیسه: نخیـــــرم. فرشته به گوشیت دست نمی زنی. مال مریمه.

من:مریــــــــم؟

مریم نه ی کشداری گفت و گوشیشو از رو داشبرد برداشت. یه نگاه غضب دار به نفی کرد و کلید سبز رو زد.

مریم: هــــا چیه مثل خر سرتو انداختی پایین و زنگ می زنی.

نفیسه زمزمه کرد: مثل خر میان تو نه اینکه زنگ بزنن.

مریم بهش چشم غره ای رفت.

مریم: نخیر نمی شناسم. گزا لنگ ظهر مزاحم می شین مردم خوابن.

- : ....... .

مریم: به تو چه اصلا؟ آره خواب بودم حتما.

- : ....... .

مریم: عجبــــــا. خدایا ما ر.و از شر این موجوداتت خلاص کن.

- : ....... .

مریم: برو بابا.

گوشی رو پرت کرد روی داشبرد.

مریم: نفیسه خونت حلاله.

نفیسه بی خیال گفت: چرا قطع کردی؟ اداب معاشرت نداری خواهر.

مریم: گمشو ... .

یه کلمه ی زشت گفت و بعد دستشو گذاشت رو دهنش و برگشت عقبو نگاه کرد و در حالی که مریم داشت می گفت خاک بر سرم جلو رامین ...

جیغ منو نفیسه تو ماشین پیچید.

مریـــــــــــــم.

و بــــــوم. خوردیم به یه ماشین جیگیلی.

رامین : وایـــی بد بخت شدیم. حالا باید بریم کل هیکلمونو بفروشیم. خدا.

من: وای بی ام ی ام 3  . خدایا چرا مردم اینقدر پولدارن از این ماشینا دارن که ما باید وقت تصادف کلیه امونو بفروشیم؟؟

در همین لحظه باز کیـــــــه کیــــــــــــــه هوا شد. یه پسر با موهایی لخت که نصف پیشونیشو پوشونده بود و عینک آفتابیش اون نصفه ی دیگه ی صورتشو، از ماشین رو به رومون پیاده شد. مریم لعنتی ای گفت و جواب داد به تماسش.

مریم: خفه یه لحظه دیگه بشنوم صداتو می زنم لهت می کنم.

- : ....... .

از ماشین پیاده شدیم.

مریم: گفتم خفه. زدم ماشین بابای بچه  ی مردمو له کردم میره پیش ننه اش گریه می کنه.

که یهو پسره عینکشو زد رو موهاش و گفتو

پسره:واسه ماشین بابام میرم پیش مامانم گریه می کنم؟

و این ما بودیم که فکامون رو زمین بود.

رامین: وایـــــــی مریم. یب چاره شدی پسره شنید حرفاتو.

من هیسی گغتم و مریم لب وا کرد.

مریم: سامـــی؟

تــــــــــــــــــــــــوجه توجـــــــــــــــــــــــه !!!!

توجه توجه!!!! 

دوستان فصل دیگر رمان من هم اکنون نوشتیده شده است. 

رین توی قسمت داستان ها و ببینیدیش. 

عاشقتونم. 

بوس بوس.