ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اینم یه داستان که میخواستم سر کلاس دینی بخونم ولی نخوندم. شما بخونید.
ادامه مطلب ...
یه روز که شب بود، یه دختری بود که با برادرش رفتن توی رستوران پلاژ های کنار دریای ارتش تا برای خانوادره اشون و خانواده ی دایی و خاله و پدربزرگ مادریشون جا بگیرن.
چون خیلی زود رفته بودن هی میرفتن دم در رستوران و بعدش سوار چرخ
ادامه مطلب ...
دوباره اس ام اس رو چک کرد. آدرسش همینجا رو می گفت. خلوت و تاریکی محله، وهمی رو در وجودش آفرید. با گام هایی لرزان و فکری آشفته به سمت باجه ی تلفن رفت.