حنما بخونین

باحاله ها گفته باشم

سر کلاس فیزیک بودیم که ناگهان وسط درس صدا های عجیب غریبی می آمد که البته فقط من می شنیدم صدای شکم بغل دستی ام بود . شکمش رو گرفته بود و صدای شکمش تشابه عجیبی به صدای یک ماشین که داشت از یه تپه بالا میرفت و یکدفه دنده خلاص می کرد داشت. یک دفه شکم من هم این جوری شد این ماشینه هم همش میخورد به تپه و دوباره گاز میداد. دیگه از این معده چیزی باقی نمونده بود... 

 

زنگ آخر که ورزش داشتیم بچه ها عینهو موج مکزیکی دورکند این طرف اون طرف میرفتند. نگار که توانایی روزه گرفتن نداشت، دور از چشم بچه ها مشغول خوردن بود. البته اینقدر ضایع!! که عوض اینکه هوس خوردن کنم بهش می خندیدم. به این صورت میخورد سرشو تا حلقوم می کرد توی کیفش و ساندویچ میخورد البته هر چند ثانیه یک بار برای تنفس دوباره سرش رو بیرون می آورد واین کار موجب می شد که ساندویچش هم بیرون بیاد وقتی زنگ آخر خورد همه با هیجان از مدرسه بیرون رفتن. من نمیدونم واقعا مگه اینا همونایی نبودن که موج مکزیکی دور کند می رفتن که حالا انگاری بیرون مدرسه دارن نون مفتی میدن همچین با عجله میرفتنا که نزدیک بود مغزم بره تو حلقم.

ولی خدا وکیلی عجب رمضونی بود

جان من اگه خوشتون اومده نظر بدین خیلیییییی ممنون