شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان

فصل اول

با صدای زنگ موبایلم چشمامو زور زورکی باز کردم.اه...بازم این لعنتی ...پس کی می خواد دست از این کاراش برداره.رد تماس زدم.30دقیقه ی بامداده. این خواب و بیداری حالیش نیست که دم به دقیقه به من زنگ می زنه و اس می ده؟؟؟

دوباره چشمامو بستم ولی به ثانیه نکشید که صدای "مسیج مسیج" موبایلم  ..... 

 

فصل اول

با صدای زنگ موبایلم چشمامو زور زورکی باز کردم.اه...بازم این لعنتی ...پس کی می خواد دست از این کاراش برداره.رد تماس زدم.30دقیقه ی بامداده. این خواب و بیداری حالیش نیست که دم به دقیقه به من زنگ می زنه و اس می ده؟؟؟

دوباره چشمامو بستم ولی به ثانیه نکشید که صدای "مسیج مسیج" موبایلم بلند شد.بازم خودشه آقا رو باش واسه من نوشته "قهر نکن دیگه عزیزم قهر باشی دلم می گیره آخه من که طاقت دوری از تو رو ندارم گلم"

اوهــــــــــــــو.....منم دیگه گوشام مخملی شد الان قربون صدقه ات میرم..... کور خوندی.موبایلمو خاموش کردم و چشمامو روی هم گذاشتم.

میلاد بی افمه.4ساله باهاش دوستم.یادمه چند شب بعد از که فرشاد از سربازی برگشت من و مریم با هم رفته بودیم خرید. البته فرشاد هم اولش باهامون بود ولی بعد یه مدت رفیق شیشش که سربازی با هم بودن و هم رشته هم بودن بهش زنگ زد و با هم حرف زدن.بعد از اتمام مکالمشون فرشاد گفت که دوستشم همین جاهاست و میره با دوستش بگرده و قرار شد کار ما که تموم شد بهش بزنگیم که بیاد ما رو برسونه.

ساعتای 9:30 کارمون تموم شد و به فرشاد که زنگ زدم گفت که تویه کافی شاپ تو طبقه ی همکف پاساژه.ما هم رفتیم اونجا که فرشاد رو پشت یه میز 4نفره دیدم که داشت با یه پسر که پشت میز بود حرف میزد.

رفتیم جلوتر که فرشاد ما رو دید و بلند شد دوستشم بلند شد و فرشاد گفت:معرفی می کنم.مسعود دوست و رفیق شیشم.

خلاصه بعد از احوال پرسی نشستیم و من و مریم طرفو برانداز می کردیم. چشما و ابرو مشکی مشکی با سورت استخوانی و سبزه،ابروها و لب های کشیده و یه بینی متناسب بایه عینک و یه دسته جوش که قیافشو با نمک کرده بود. قدشم بلند بود.لاغرم بود.

خلاصه دو شب بعد میلاد بهم زنگ زد و اس داد.من و مریم از 14 سالگیمون پسرا رو سرکار می ذاشتیم.یعنی باهاشون دوست می شدیم و بعد چند روز می گفتیم سرکار بودن.حتی همین فرشاد رو هم سرکار گذاشتیم.

منم دوباره هوس کردم یکی رو سرکار بزارم و باهاش دوست شدم ولی اون دست بردار نبو حتی وقتی بهش گفتم سرکار بوده و در نتیجه این دوستی ادامه پیدا می کنه.

اوایل خیلی خواهش می کرد ببینمش ولی من قبول نمی کردم.ولی حالا مشتاق بودم یه عکس ازش داشته باشم ولی اون قبول نمی کرد و من همش باهاش قهر می کردم و باز اون نازمو می کشید تا آشتی کنم.

که احساس کردم دارم میلرزم وایــــــــــــــــــی خدا زلزله اومده.

چشمامو باز کردم که باز کردن همانا و خیس شدن همانا.....فرشاد گفت:شرمنده آبجی بیدار نمی شدی مجبور شدم روت آب بریزم.

گفتم:ببینم تو مرض داری؟اصلا کی به تو گفته منو بیدار کنی اونم با آب؟

یه لبخند شیطانی زد و گفت:آخه راه بهتری پیدا نکردم.

گفتم:اِاِاِاِاِاِاِ.....که راه بهتری پیدا نکردی؟؟؟؟؟

از تختم جدا شدم تا حسابشو برسم که اون فرزتر بود و از اتاقم خارج شد و در حال فرار داد زد:آبجی گلم یه نگاه به ساعت بکنیااااا.

منم در حالی که پارچ آب دستم بود خواستم از اتاق خارج بشم که با دیدن ساعت رنگ از رخم پرید وای خدا 7:15 دقیقه. پارچ رو زمین گذاشتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم تو اتاقم و یه مانتوی سفید با جین زغالیمو پوشیدم مقنعه امو سرم کردم و همون طور که داشتم جورابامو پام می کردم جزوه هامم ریختم تو کوله ام و رفتم به سمت در خروجی فرشاد داشت بندهای کفشاشو می بست.منم که به خاطر پارچ آب جوشی بودم با ملایمت کیف یه تنیم رو زدم تو سر مبارک.دادش هوا رفت و گفت:چته تو دختر؟باز چه مرگته؟

یه لبخند به پهنای صورتم زدم و گفتم:تلافی.

 پارچ آب و خم شدم و مشغول پوشین کفشام که چشمم به ساعتم افتاد دوباره کیفمو زدم تو سر فرشاد و گفتم:میمردی زودتر بیدارم کنی؟

فرشاد که معلوم بود عصبانیه در حالی که سعی می کرد منو له نکنه گفت: جای تشکرته؟؟؟ نفسشو با حرص بیرون داد و ادامه داد: فکر کنم وظیفه ام رسوندنت به دانشگاهه نه بیدار کردنت برای دانشگاه.

و با صورتی قرمز از عصبانیت ازم دور شد و دکمه ی آسانسور رو فشرد. منم دنبالش به سمت آسانسور رفتم و هم زمان با رسیدن من آسانسور هم رسید .فرشاد رفت تو و منم بعد از اون وارد آسانسور شدم و در کنارش جا گرفتم.

در آسانسور بسته شد و به حرکت دراومد.نگاهی به فرشاد انداختم هنوزم عین لبو قرمز بود.منم بودم دو بار کیفی مثل کیف خودم تو سرم فرود میومد حسابی جوشی می شدم و سر به تن طرف نمیذاشتم ولی خب حقش بود میخواست خیسم نکنه ولی از طرفی هم حقش نبود بار دوبار بزنمش. راست میگه وظیفش بیدار کردن من نیست.

در آسانسور باز شد.فرشاد رفت سمت پارکینگ و منم رو به روی ساختمان کنار خیابون واستادم تا ماشینو بیاره.بعد چند دقیقه اومد.منم بی سروصدا سوار شدم.اونم هیچی نمی گفت.

آینه ی کوچولومو از توی کیفم بیرون آوردم و مقنعه امو مرتب می کردم که موهای مشکی صافم عجولانه بیرون میومدند.خب بزارین از خودم بگم.

من فرشته ام.فرشته معین.با 22سال سن و دانشجوی رشته ی پزشکی و قراره در آینده پزشک مغز و اعصاب بشم. پوست روشن و چشمایی به رنگ آسمون دارم که از مامی جون خوشگلم به ارث بردم.لب های قلبی کوچولو و نسبتا گوشتی دارم که به رنگ سرخ آبی ان و دورشون یه سرخ آبی تیره که به قهوه ای روشن میزنه.لپ های تپل که وقتی می خندم یه چال رو هر کدومشون به وجود میاد.ابروهامم پرن و معلوم نیست به کی رفتن. بینی کوچولویی دارم که با بقیه ی اعضای صورتم متناسبه. موهای مشکی لخت و صاف بلند که به بابام رفتن. قدم هم بلنده با اندامی لاغر.کلا تیپ توپ و پسرکشی دارم.

فرشادم که دیگه فهمیدید داداشمه.3سال ازم بزرگتره و فوق لیسانس مهندسی کامپیوتره و الانم مدتیه درگیر کاراش برای ادامه ی تحصیل در آمریکا.

فرشاد چشم های قهوه ای تیره ای داره ولی نه خیلی تیره که به سیاهی بره و نه خیلی روشن که به عسلی نزدیک باشه.پوستشم سفیده البته کمی مایل به سبزه. ببنیش با صورت کشیده اش تناسب داره. لب هاش هم مثل مال من قلبی و سرخه.ابروهاشم مثل مال من پره. قدشم که ماشا... خیلی بلنده یه جورایی تیر برقه.تو اقوام به فرشاد و پسر عموم سپهر میگن تیر برق. فرشاد استخوان بندی ضعیفی داره و بچم حسابی لاغره.از بس که لاغره رگ های دستاش بیرونه.

موهامو که مرتب کردم دوباره زیر چشمی به فرشاد نگاه کردم هنوزم اخماش تو هم بود.اه اخماتو باز کن پسر اینجوری بهت زن نمیدن میشی پیره پسر میترشی هم آبروم جلو دوستام میره هم رو دست مامان بابا باد می کنی.

رسیدیم دم در دانشگاهم. در رو باز کردم و پیاده شدم و برگشتم سمت فرشاد و گفتم:نبینم داداشی خوشگلم ناراحت باشه هــــــــــــا.

فرشاد برگشت سمتم و عینک آفتابیشو از چشماش برداشت و گفت:این یعنی چی؟

گفتم:یعنی ببخشید داداشی.

فرشاد یه ابروشو بالا داد و عینک طبیشو زد به چشمش و گفت:ببینم این همون خواهر خودخواه خودمه که داره منت کشی می کنه؟

گفتم:آره دارم منت کشی می کنم حالا میبخشی داداشی جـــــــــــــــونم؟

گفت:اگه نبخشم چی کار کنم؟برو آبجی کوچیکه به سلامت.

یه لبخند زدم و در ماشینشو بستم.نگاهی به ساعتم انداختم.وایــــــــــی دیدی چه خاکی به سدم شد؟الان این موسوی رسیده کلاس دیگه جام نمیده.ای تو روحت میلاد که دیشب با اس ام اسات بد خوابم کردی.

کیفمو چسبیدم و دویدم سمت ساختمان دانشگاه.میلاد خان دعا کن دیر نشده باشه وگرنه با دستای خودم میزارمت توی قبر.همینجور میدویدم و زیر لب به میلاد خان فحش می دادم و نفرینش می کردم و خط و نشون براش می کشیدم که با یک انسان شریف که برای من نقش سرعت گیر رو داشت تصادف کردم و هر دو زمین رو فرش کردیم.سرمو بلند کردم تا اونو در فرمایشات شریفی که به میلاد نسبت می دادم بهره مند کنم که اونم سرشو بلند کرد و باهاش چشم تو چشم شدم.

وای خدا این بشر چه چشمای قهوه ای نافذی داره ها.....چرا من تا حالا دقت نکرده بودم عجیبه ها.حتما الان داره ذهنمو می خونه.نه خدا فقط نفهمه داشتم به کی فکر می کردم که باز تا یه هفته متلک بارم می کنه.

چشم ازش گرفتم و گفتم:وای مریمی مواظب باش مگه ندیدی دارم با چه سرعتی می دوم نگفتی یهو خوردی به من بلایی سرم میومد به فرشته می شدین اونوقت می خواستین چی کار کنین؟

مریم در حالی که داشت مانتوشو می تکوند گفت:عزیزم یه موقع خودتو تحویل نگیریــــــا.می ترسم با این همه فروتنی کسی چشمت کنه.حالا هم خودتو جمع کن بریم پاتوقمون.

از رو زمین بلند شدم و گفتم:بریم پاتوق چه غلطی کنیم؟نکنه یادت رفته با موسوی آناتومی داریم؟

مریم گفت:نــــــــــوچ یادم نرفته.مسعود جون تشریف نیاوردند.حالاهم پاشو بریم بچه ها منتظرن.

با هم به سمت پاتوق همیشگیمون رفتیم.مریم رفیق شیشمه.من کلاس اول و دوم دبستانمو کامل خارج از کشور بودم و با خانواده ام تو جاکارتا پایتخت اندونزی زندگی می کردیم.من مریمو سال سوم دبستان وقتی برگشتیم دیدم. ولی زیاد باهاش نمی جوشیدم.من اون سال با مرجان شاهبیگی دوست بودم و مریم هم با یکی دیگه دوست بود و سال بعدشم از اون مدرسه رفت ولی من اون سالم همونجا موندم و سال پنجم به یه مدرسه که به خونمون نزدیکتر بود رفتم و تقریبا رابطه ام با مرجان قطع شد. خلاصه تا اینکه من تیزهوشان و نمونه ی دولتی واسه راهنمایی قبول شدم ولی مرجان نه و دیگه کاملا رابطمون قطع شد.

روز اولی که وارد مدرسه شدم و توی صف کلاسمون ایستادم،مریم اومد سراغم ولی من اونو نشناختم.خلاصه اون خودشو معرفی کرد و از اون به بعد شدیم دوست صمیمی.

مریم اولش می خواست متخصص مغز و اعصاب بشه ولی بعدش نظرش عوض شد و گفت که می خواد بره وکالت.حالا هم می خواد متخصص زنان بشه.کلا ثوات شخصیتی نداره این بشر.ولی دختر گلیه.

موهای نرم خرمایی با پوست سفید و چشمایی به رنگ قهوه ای سوخته.لب های ساده و بینی قلمی.قدشم تقریبا اندازه ی منه ولی یه کوچولو کوتاه تره.

پدر و مادر مریم مثل پدر و مادر من استاد دانشگاه هستن.پدرش استاد مکانیکه و مادرش شیمی.بابای من استاد ریاضیه و مادرم هم مهندسی کامپیوتر خونده و استاد کامپیوتر.

مریم یه داداش داره به اسم امیدعلی که 6سال از مریم و 7سال از من کوچیک تره و دلیل این اختلاف اینه که من متولد دی هستم و مریم مرداد و متولد دی بودن باعث شده یه سال دیر برم مدرسه.

خب من و مریم فامیلی هامون خیلی شبیه همه.فامیل من معینه و مال مریم هم مبین و این باعث شد توی دوره ی راهنمایی و دبیرستان معلما و معاونا ما رو مثل دو تا خواهر بدونن.

البته یه جورایی هم درسته چون من و مریم همیشه با هم بودیم و همیشه بهم دیگه رازهامونو می گفتیم و با هم رودربایسی نداشتیم.و اخلاقمون و افکارمون شبیه همه.

یادمه وقتی دختر کوچیکه ی عمه زینب که بزرگ ترین خواهر بابامه، که اسمش زهره س، میخواست بره مدرسه ازش خجالت می کشیدم و خودمو قایم می کردم. چون من و اون تو یه سال به دنیا اومدیم ولی اون مدرسه می رفت و من هنوز پیش دبستانی بودم.

رسیدیم به پاتوقمون که دیدم نفیسه اونجاست.پاتوقومون وسط چمنای دانشگاه زیر یه بید مجنونه و خیلی جای توپیه.

رفتم سمت نفیسه و بهش سلام کردم اونم با لبخند جوابمو داد و نشستیم و مشغول گفت و گو شدیم.

من و مریم سال اول راهنمایی با نفیسه و سمیه هم کلاس شدیم ولی با هم نبودیم.سال دوم راهنمایی بر اثر تغییر جاها ماچهارتا کنار هم نشستیم و چون نفیسه بچه ی شوخ طبع ،شاد ،خنده رو و مهربون بود باهاشون دوست شدیم.

نفیسه چشمای عسلی با پوست سفیدی داره.مژه هاشم بلدن.یه بینی کوچولو با لب هایی ریز و ناز.قدش متوسطه و صدای بچه گونه ای داره.پدرش یه شرکت لوازم بهداشتی داره و مادرشم داروسازی خونده و داروخانه داره.نفیسه هم می خواد چشم پزشک بشه.

با صدای مریم به خودم اومدم.

مریم:هویـــــــــی دختر کجایی تو؟

سرمو بلند کردم و گفتم:خونه پسر شجاع.چی می گی؟

مریم نوچ نوچی کرد و گفت:فکر کنم عاشق شدی.میگم نکنه خبراییه کلک بروز نمی دی.نکنه شازده خان اومده خواستگاریت؟

جزوه امو پرت کردم طرفش و گفتم:برو گمشـــــــــــو؟مگه مغز خر خوردم که عاشق شده باشم یا بزارم اون بیاد خواستگاریم؟

مریم کلاسورمو تو هوا گرفت و اومد سمتم و کلاسرمو زد تو سرم و گفت:نبینم دوباره عین جنگلیا خرت و پرتا تو به سمتم پرت کنیا.

به حرفش توجهی نکردم و از نفیسه پرسیدم:راستی نفیس موسوی چرا نیومده؟

نفیسه گفت:بچه ها می گن با زنش دعواش شده.

قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم پرسیدم:چـــــــــرا؟اون که مسائل خانوادگیشو با محل کارش قاطی نمی کرد.

نفیسه سری تکون داد و گفت:بابا این استادا یه چیزی می گن ده دقیقه بعدش میزنن زیرش.

با صدای شخصی همه رمونو بلند کردیم:سلام به Star Girlsهای خودمون.

Star Girls اسم گروه ما بود که ازش برای مواقع خودمونی یا توی وبلاگ ها و فضای مجازی استفاده می کردیم.اسم های اعضا اسم های مستعار خودمون بود.یعنی:(خودمAda Wong( ،(مریم)Selia Aram  ، (نفیسه) Hasif ،‌ (سمیه) Sami

سمیه بعد از زدن حرفش اومد و کنارمون نشست و گفت:چجوری از زیر دست موسوی جیم زدین؟

مریم با حالت غم برک زده ای گفت:جیم نزدیم.با زنش دعواش شده.

و بعد خودشو انداخت تو بغلم.

سمیه تعجب کرد و پرسید:این چش شد؟

مریم همون جور که خودشو تو بغلم گم کرده بود گفت:آخی چرا خدا....... چرا؟

صداش میلرزید.فکای ما سه تا اندازه دهن مار پینتن وا مونده بود.سعی کردم مریمو از آغوشم جدا کنم مگه می شد؟همچین خودشو بهم چسبونده بود که نگو و نپرس.

گفتم:مریمی،چی شده؟نگو که عاشق موسوی شدی؟

یهو شونه هاش شروع کردن به لرزیدن و صدایی مشابه گریهازش بلند شد و گفت:فرشته دست رو دلم نزار که خونه.

هر سه تا با هم گفتیم:نــــــــــــــــــــــــــــــــه

نفیسه پرسید:از کی؟

مریم همون طور که در بغلم گم شده بود گفت:از روز اول.

و مشغول اشک ریختن شد.اِاِاِاِ......این که این همه گریه می کنه چرا مانتوم خیس نشده؟

ای دختره ی خیر ندیده حسابتو می رسم.طی یک حرکت انتهاری سر مریمو از خودم جدا کردم که دیدیم نه تنها گریه نمی کنه داره میخنده.

نفیسه گفت:مـــــا رو مسخره می کنی؟

مریم از من جدا شد و همینجوری ریسه میرفت.

سمیه پــوفی کرد و گفت:این کجاش خنده داره؟

مریم گفت:خیلی ساده این خیلــــــــــــــــی

به نفیس و سمی(همون سمیه ی خودمون)گفتم:بچه ها پاشین بریم تا مثل این دیوونه نشدیم.بچه ها هم به تبعیت از من بلند شدندو نوچ نوچی کردند و با هم رفتیم رو یه نیمکت نشستیم.

مریم هم بلند شد و اومد کنارمون نشست و گفت:اوه اوه....نگاشون کن قهر می کنن.نی نی کوچولوها.

ناگهان یکی گفت:اِ...جدی باهات قهر کردن؟می خوای دعواشون کنم تا دوباره باهات قهر نکنن عشقـــــــم؟

همگی سر بلند کردیم که قیافه ی شیش تیغ شده ی مهرداد سلیمی یکی از افراد دارودسته ی شاهرخ شاهرخی که یکی از لات های دانشگاه بود رو دیدیم.

مریم ایشــــــــــــــــــــی گفت و بلند شد ما هم بلند شدیم و من دست مریم و نفیسه و مریم هم دست سمیه رو گرفت و گفت:نبازی به کمک تو نداریم ما با هم قهر نبودیم که حالا یه بی خاصیت مثل تو بخواد آشتیمون بده.

چهار تایی ران افتادیم و ازش دور شدیم.رفتیم تو تریا و دور یه میز نشستیم.من گفتم:بچه ها من میرم آبمیوه و کیک بگیرم میخورین؟

همگه سرشونو به نشانه ی مثبت تکون دادن و منم آبمیوه های آلبالویی و کیک های شکلاتی خریدم و برگشتم سر میز و مشغول شدیم.

خب حالا بزارین از سمیه براتون بگم.فامیلش کیانیه . دختر ساکت و آروم و مهربونیه.چشم هاش هم رنگ چشمای مریمه.پوستش سبزه ست و موهاشم مشکی.پیشونیش جوش جوشیه و لب ها و بینی کوچولویی داره.قدش هم، هم اندازه ی نفیسه ست.

باباشم خیلی خر پوله و تو کار ساخت و ساز خونه و آپارتمانه.مامانشم خانه داره.یه خواهر یزرگ تر از خودشم داره که الان ازدواج کرده و یه بچه ی 3 یا4 ساله داره.سمیه معماری می خونه ولی تو درسای عمومی با هم هستیم.

بعد از رسیدن به شکم های مبارک از تریا زدیم بیرون.نگاهی به ساعتم انداختم که زمانو 15دقیقه به 10 نشون می داد.گفتم:بچه ها بریم که 15 دقیقه ی دیگه با خانم مخملی درس داریم.

مریم ساعتشو نگاه کرد و گفت:وایــــــــــــــی...بچه بدویین که سیاه بخت شدیم ساعت 10و 5دقیقه ست.

همه دویدیم سمت کلاس و با هزار خواهش و تمنا تونستیم بریم سر کلاس.

نشستیم ته ته کلاس.گفتم:لعنتی لالا کرده.

مریم گفت:کی؟

به ساعتم اشاره کردم و گفتم:ایشون.

خاتم مخملی(البته من بهش می گم مخملی)گفت:خانم معین و مبین.دیر اومدین سر کلاس دیگه با هم پچ پچ نکنین.

با این حرفش همه برگشتن سمتمون.ما هم سرامونو پایین انداختیم و گفتیم:چشم.

خانم مخملی دوباره مشغول شد که شاهرخ شاهرخی برگشت و گفت:وای فرشته جونم چرا دیر اومدی؟می خواستی همه ی پسرای کلاسو سکته بدی گلم؟این کارا از تو بعیده.آخه تو که خیلی مهربونی چرا سنگدل شدی؟

اخمی کردم و گفتم:ساکت شو.

اونم گفت:چشـــــــــــــم

بالاخره 2 ساعت کلاس ادبیات هم تموم شد.جزوه هامو جمع کردم و با مریم از کلاس خارج شدیم.سمیه و نفیسه جلو تر از ما راه می رفتن.که دم در کلاس شاهرخ شاهرخی و دار و دسته اش که شامل:مبین فلکی و مهرداد سلیمی بودن جلو مونو گرفتن.

شاهرخ جلو اومد و گفت:آخه عزیــــزم چرا اینقد با این دل عاشق من بازی می کنی؟من که طا...

نذاشتم به چرت و پرت گفتناش ادامه بده و دست مریمو گرفتم و از کنارش رد شدم که دست راستم که آزاد بود رو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند.

خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی بی پدر خیلی خر زور بود.

وقتی دید تقلا می کنم گفت:عزیزم بیا آشتی کنیم تا دستو ول کنم.الانم بوست می کنم....

با شنیدن آخرین جمله اش دست مریم رو ول کردم و زدم تو گوشش.اونقدر حرکتم ناگهانی بود که دست راستمو ول کرد.منم از فرصت استفاده کردم و دست مریمو گرفتم و زدیم به چاک.

رفتیم به سمت پاتوق همیشگی.سمیه و نفیسه اونجا نشسته بودن.وقتی رسیدیم بهشون با دستامون زانوهامونو گرفتیم و خم شدیم و نفس نفس می زدیم.

سمیه و نفیسه هر دو با تعجب به ما زل زده بودن که یهو مریم ول شد رو چمنا و یه نفس عمیق کشید.منم نشستم رو چمنا.کمی که حالمون جا اومد سمیه پرسید:چی شده بچه ها مسابقه ی دو گذاشتین؟

مریم نگاهی به من که هنوز نفس های نامنظم داشتم انداخت.ازم پرسید:بگم؟

با سر بهش فهموندم آره.

مریم گفت:نخیر مسابقه ی دو کیلو چنده؟وقتی شماها و استاد رفتین این یارو شاهرخ شاهرخی و دارودسته اش ما رو تنها گیر آوردن،پیشنهاد آب دهن کاری و دوستی دادن.فرشته هم یکی خوابوند زیر گوشش و زدیم به چاک. حقش.پسره ی هرزه ی منحرف بی چشم و رو.

سمیه برگشت سمتم و گفت:واقعــــــــــــا؟

سرمو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:معلومه.پسره فکر کرده کیه که من باید عاشق سینه چاکش باشم و تا گفت بیا دوست شیم،بپرم بغلش و یه ماچ ازش بگیرم و بگم وایــــــــــی خیلی خوش حال شدم.چرا که نه عزیزم...

بعد از فکر به این حرف چندشم شد و یه تکون خوردم و گفتم:اِیــــــــــــــی. از فکرشم حالم بد می شه.

خلاصه عصر که کلاسامون تموم شد چهارتایی رفتیم دم در دانشگاه.سمیه رفت تا برای خودشون تاکسی بگیره.خواستم از مریم و نفیس خدافطی کنم که باز اون پسره ی بی شعور جلوم ظاهر شد.و پشت سرشم اون مهرداد عوضی. اه اینم شانسه ما داریم؟

تا دید دارم نگاهش می کنم یه لبخند مزخف زد و گفت:بالاخره ما رو پسندیدین خانم سخت پسند؟

نگاهمو ازش گرفتم و به سمت مریم و نفیس رفتم که باز صداشو شنیدم که گفت:چـــرا فرار می کنی؟نترس من که فرشته خوشگله و دوست نازشو نمی زنم که.

مریم:تو بی جا می کنی حتی فکر زدن من و فرشته به سرت بزنه.

اینبار مهرداد گفت:مریم جون عصبانی نشو.شاهرخ غلط بکنه دست رو شما که خانوم منی بلند بکنه.اصلا اگه همچین کاری کنه خودم دستشو می شکونم.

خب اینو درست می گفت چون مهرداد خیلی هیکلی تر از شاهرخ بود و اگه یه مشت می زد تو صورت شاهرخ بی چاره تا آخر عمر از ریخت میفتاد. از فکر کردن به قیافه ی داغون شاهرخ خندم گرفت.

مریم هم که از حرف مهرداد عصبانی بود ،با خنده ی من عصبانی تر شد و گفت:برو گمشو پسره ی هرزه ی هیز.خجالت نمی کشی هر لحظه با یه دختر می پری باز حالا اومدی شدی میخ من.خدا می دونه که تا حالا تو خونه خالـــ.....

که مهرداد زد تو گوش مریم و با این کارش مریم ساکت شد.خواست یکی دیگه بزنه و تا دستشو بالا برد یه دست مانع فرود آمدن دست مهرداد تو صورت مریم شد.

یه لحظه هممون هنگ کردیم ولی بعد همه ی چشم ها به سمت دست و صاحب دست رفت.اِ اِ اِ..این که فرشاده.نه بابا این داداش ما هم جنتلمنه ها.

فرشاد دست مهرداد رو پیچوند برد پشت سرش و گفت:خجالت نمی کشی دست رو یه دختر بلند می کنی.اگه می خوای اثبات کنی زور داری بیا با یه کسی که زور داشته باشه دعوا کن نه یه کی که ضعیفه.فهمیدی؟

مهرداد هیچی نگفت.دوباره فرشاد دستشو بیشتر پیچوند که مهرداد یه آخ کرد و بعدش فرشاد داد زد:فهمیــــدی؟ یا دوباره بگم؟

مهرداد هم گفت:آره آره فهمیدم.

فرشاد هم دستشو ول کرد و به مهرداد و شاهرخ گفت:نبینم دیگه مزاحمشون شین.شیر فهم شد؟

که یهو شاهرخ به فرشاد حمله ور شد و خواست بزندش که فرشاد دو تا مشت زد توی شکم شاهرخ و بعد پرتش کرد رو زمین.شاهرخ رو زمین به خودش می پیچید مهردادهم که اوضاع خراب شاهرخ رو دید خواست به فرشاد حمله کنه که فرشاد زرنگ تر بود و دو تا مشت هم به مهرداد هدیه کرد که باعث شد اونم کنار دوستش بیفته و به خودش بپیچه.البته فرشاد چند تا مشت هم به صورتاشون زد.

بعد فرشاد لباسشو مثل این بازیگرا تکوند و رو به ما گفت:بیان سوار ماشین شین هر چهارتاتونو می رسونم.و خودش به سمت ماشین رفت.

منم که حسابی ذوق مرگ شده بودم و نیشم تا بناگوش باز بود داد زدم:سمیه بیا با ما بریم.و بعد یه زبون خوشگل و بلند بالا به شاهرخ و مهرداد نشون دادم و جلو نشستم.مریم و سمیه و نفیس هم عقب سوار شدن و راه افتادیم.

تو ماشین اولش همه ساکت بودیم تا اینکه فرشاد گفن:اون دو تا کی بودن؟ از کی مزاحمتون می شن؟

منم همه ی ماجرا رو تعریف کردم.وقتی حرفم تموم شد،فرشاد گفت:تا چند روز خودم می رسونمتون.

مریم گفت:نه مزاحمـ...

فرشاد پرید تو حرفش و گفت:نه مزاحم نیستید.ممکنه تو راه بازم اونا و دوستاشون مزاحمتون بشن و اذیتتون بکنن.

مریم که امروز یه نمونه ی عصبانیت آق داداشمو دیده بود دیگه چیزی نگفت و ساکت شد.خلاصه بچه ها رو که رسوندیم رفتیم خونه.

تا سیدم پریدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد کولر رو روشن کردم و دراز کشیدم رو تختم آخ که چقد حال می ده آدم بعد از کلاس بیاد خونه و توی هوای گرم رو تختش زیر کولر دراز بکشه.

داشتم حال می کردم که یهو در اتاقم یاز شد و فرشاد اومد تو.گفتم:هوی چه خبرته؟این جا که مثل اتاق خودت طویله نیست سرتو می ندازی پایین میای تو.

فرشاد:آی کوچولو به اتاق من توهین نکن که می دونی از اتاق خودت مرتب تره.در ضمن بیا یه چیزی درست کن کوفت کنم مردم از گشنگی.

خودم:به من چه.خودت برو یه چیزی درست کن بخور.

فرشاد:اِ اِ اِ...

خودم:آخ ببخشید یه چیزی درست کن کوفت کن.

فرشاد:ببخشیدا مثل اینکه من امنروز انرژیمو مصرف کردم و از شما دفاع کردمـــــــــــا.

خودم:نازی داداشی خوبم ولی برای من که کاری نکردی از مریم دفاع کردی.

فرشاد:راست میگی اصلا چرا غذای تو رو بخورم که بعدش راهی بیمارستان بشم.میرم خودم یه چیزی سرهم می کنم می خورم بهتر از غذاهای توئه.

و بعدش در رو بست.اِ....این گفت غذاهای من بده؟خب بزار فکر کنم؟ اومـــــــــــم خب فقط یه بار املت که درست می کردم آب گرجه ها بخار نشده بود و من تخم مرغ ها رو توش ریختم که باعث شد گوجه ها و تخم مرغا حروم بشن....یه بارم اونقدر توی برنجا آب ریختم که شد آش برنج... یه بارم یادم رفت توی خورشت ادویه بریزم...و یه بارم گوشتای قورمه سبزیم نپخته بود که فرشاد رفت بیمارستان...وای نه اگه همینجوری بشمارم یه عالمه میشه.

وایــــــــی از روی تختم پایین پریدم و با سرعت برق و باد خودمو رسوندم تو حال و داد زدم:فرشـــــاد اگه به آشپزخونه دست بزنــ...

که دیدم فرشاد روی کاناپه لم داده و داره تلویزیون می بینه.فرشاد با صدای من برگشت و نگام کرد و گفت:نه خیالتون راحت پیشخدمت من تو کارای شما دخالت نمی کنم شما  برید غذاتونو بپزین.امر دیگه ای هم ندارم اگه داشتم صدات می زنم.

خودم:اِ یه موقع خجالت نکشیدا چیزی می خواین بگید براتون فراهم کنم.

فرشاد:نه نمی خوام....اومـــــــم ولی نه وایسا حالا که این همه خواهش و تمنا می کنی فکر کنم یه لیوان شربت هم بیاری بد نیست.

و دوباره زل زد به تلویزیون.بعد چند دقیقه دوباره برگشت سمت من که هنوز از جام جُم هم نخورده بودم و گفت:گفتم که تعارف نمی کنم خونه ی خودمه تو هم خدمتکارمی تعارف ندارم برو به کارت برس چرا زل زدی منو نگاه می کنی خوشگل ندیدی؟

خودم:خوشگل که وقتی جلوی آینه ام زیاد می بینم ولی تا حالا میمون با اعتماد به سقف ندیده بودم که دیدم.ضمنا من نوشابه با ناهارم میل می کنم.

و به سمت اتاقم رفتم اِ اِ اِ پسره ی پررو منو مسخره می کنی آره نشونت میدم دارم برات.

رفتم نشستم پشت کامپیوتر و آلبوم بگو سیب پویا بیاتی رو دانلود کردم.12 تا آهنگ بود.10تاشو گوش دادم رفتم رو یازدهمی که فرشاد صدام زد:فری بیا ناهار بخور.

ای پسره ی گوسفند هزار بار بهش گفتم منو فری صدا نزنه. رفتم توآشپزخونه و پشت میز ناهار خوری نشستم.به به آقا عجب سفره ای چیده حالا غذاش چیه؟که فرشاد برگشت و یه دیس ماکارانی گذاشت وسط میز و گفت:بفرمایین.

منم بدون حرف شروع کردم به خوردن خداییش عجب دست پختی داره این گوسفند با اومدن کلمه ی گوسفند یادم اومد از دستش عصبانیم.اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:پسره ی گوسفند غذات واقعا بد مزه اس.

فرشاد سرشو بلند کرد و یه نگاه به من و یه نگاه به بشقابم کرد و گفت:اگه بد بود چرا همشو خوردی؟در ضمن مگه نگفتم به من گوسفند نگو؟

بشقابمو نگاه کردم عجب سوتی گنده ای دادما ولی نه اشکال نداره.دوباره سرمو بلند کردمو و با اعتماد به نفس گفتم:چون گشنم بود و زهر مار خوردن بهتر از گشنگی کشیدنه.در ضمن دوست دارم گوسفند صدات کنم. حالا هم اون پارچ نوشابه رو بده یه کم نوشابه بخورم بلکه طعم بدات غذات از بین بره.

فرشاد با بی خیالی مشغول خوردن غذاش شد.گفتم:آهای پارچو بده.

فرشاد:خودت بردار چلاق که نیستی؟هستی؟

اِه همه داداش دارن ما هم داریم.نامرد پارچ کنار دستشه زورش میاد بده بهم.دستمو دراز کردم و پارچ رو برداشتم و برای خودم نوشابه ریختم و خوردم و از آشپزخونه خارج شدم و رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم  و خوابیدم.

چشمامو که باز کردم دیدم هوا تاریک شده اوه اوه من چه زیاد خوابیدما. اوم حالا چی کار کنم.خب قیل ناهار چی کار می کردم آها یادم اومد داشتم آهنگ ها رو گوش می دادم.

رفتم سراغ کامپیوترم ولی دیدم حسش نیست گوش کنم.رفتم سراغ کیفم که از توش موبایلمو پیدا کنم و آهنگ ها رو روش بریزم.کل وسایل کیفمو روی تختم خالی کردم تا آخرین چیزی که بیرون اومد موبایلم بود برش داشتم که دیدم59 تا میس کال و 6 تا پیام از میلاد دارم.

پیام ها رو باز کردم.توی همشون خواهش و التماس بود که باهاش آشتی کنم. نخیر کورخونده من دیگه خر نمی شم.چقدر دلم واسه ی مامانم تنگ شده.شماره ی خونه رو گرفتم که بعد چند تا بوق صدای بابام تو گوشم پیچید.

بابا:سلام بفرمایید؟

خودم:سلام بابا خوبین چه خبر؟

بابا:سلام دختر بی معرفت ما.ما خوبین تو چطوری؟

خودم:منم خوبم.مامان چطوره؟خونست؟میشه گوشیو بهش بدین؟

بابا:پس بگو بخاطر اون زنگ زدی آره خونس گوشی.

و مامانو صدا زد.با مامانم حرف زدم و بعد از شنیدن کلی توصیه ازش خداحافظی کردم که بلافاصله موبایلم زنگ خورد میلاد بود.رد تماس دادم.

ولی اون ول کن نبود تا اینکه دیدم خیلی پیله اس و مجبور شدم پاسخ بزنم.

تا کلید سبزه رو زدم صدای گرفته اش پیچید تو گوشم:الــو فرشته ...

دوباره:الو فرشته جواب بده دیگه...

من:......

اون:فرشته دلم تنگ شده برات.دلم برای صدات تنگ شده حرف بزن...دلم واسه خنده هات تنگ شده...

من:...

اون:الو فرشته صدام میاد؟..فرشته خانومم صدام میاد؟

من:ببین من دیگه باهات کاری ندارم لطفا دیگه تماس نگیر.

و قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم پررو.

دوباره بعد چند دقیقه زنگ زد ولی من جواب نمی دادم آخرشم زدمش رد خودکار.اه اینم هی رو اعصابه دلم حوس آهنگ کرد موبایلمو برداشتم و یازدهمین آهنگ پویا بیاتی رو زدم پخش بشه.

نمی خوای صداتو کسی بشنوه

داری با خودت درد دل می کنی

چه زجر آوره اینکه فکر می کنم

همین روزا دستامو ول می کنی

الان چند روزه که قهری باهام

نخندیدنت اذیتم می کنه

سر حرفو وا کن کنارم بشین

سکوت تو ناراحتم می کنه

یه چیزی بگو پس چرا ساکتی؟

بگو که هنوم دلت با منه

بزار فکر کنم وقتی تنها می شم

دل شوره تنهاییمو می زنه

یه چیزی بگو بغضمو نشکنه

بگو که نمی تونی ترکم کنی

قرار من و تو جدایی نبود

قسم خورده بودی که درکم کنی

به من رحم کن من دلم نازکه

به حدی که با گریه عاشق شدم

تو هر جای دنیا بری شک نکن

باید باز برگردی پیش خودم

به جایی رسیدم که حس می کنم

نفس نکشیدن برام سخت نیست

تو اونقد وابسته بودی به من

که جز من کسی با تو خوشبخت نیست

یه چیزی بگو پس چرا ساکتی؟

بگو که هنوزم دلت با منه

بزار فکر کنم وقتی تنها میشم

دل شوره تنهاییمو می زنه

یه چیزی بگو بغضمو نشکنه

بگو که نمی تونی ترکم کنی

قرار من و تو جدایی نبود

قسم خورده بودی که درکم کنی

(آهنگ به من رحم کن پویا بیاتی. آلبوم بگو سیب)

نمی دونم چرا من اینقده بد شانسم؟حالا نور به حرفای میلاد باریده بود که پویا این آهنگو کُپ حرفای این جناب بخونه؟نه واقعا خیلی حرفای ارزشمندی داره؟بخشکه این شانس.

از روی تختم بلند شدم و گوشیمو خاموش کردم و پرتش کردم روی تختم و بعد مشغول خوندن جزوه هام شدم تا شب که فرشاد عین اجل معلق نازل شد به اتاق بی در و پیکر بنده و عین این جارچیا داد زد:فرشته پاشو یه چیزی سر هم کن بخورم.

اخماموتو هم کردم و گفتم:هــــوی هزار بار گفتم بهت اینم هزار و یکمین بار میای تو اتاقم در بزن دفعه ی بعد یه جور دیگه حالیت می کنمــــــــــا.

دستشو به حالت بروبابا تکون داد و گفت:جوجو کوچولو منو تهدید نکن فوتت کنم میفتی زمین بیا برو یه چیزی سرهم کن دیگه.

یالشت استوانه ای بلندمو برداشتم و مثل آرپیجی به سمتش گرفتم و گفتم:میری بیرون یا نه؟

فرشاد هم پرید از اتاق بیرون و در طوری پشت سرش بست که صداش به هفت کوچه اونورترم رسید.رفتم تو آشپزخونه و واسه ی جناب یه نیمرو درست کردم و در حالی که برمی گشتم به اتاقم گفتم:جناب جارچی شامتون آماده ست بفرمایین کوفت کنین.

و دوباره مشغول درس خوندن شدم.اونقدر سرم گرم بود که متوجه گذر زمان نشدم وقتی جزوه هامودویار دور کردم تازه فهمیدم خیلی وقته سرگرم درسامم.جزوه هامو بستم که دیدم ساعت از یازده هم گذشته.

رفتم تو تختم و تا چشمامو روی هم گذاشتم یادم اومد موبایلمو روشن نکردم. تا موبایلمو روشن کردم دیدم 44تا تماس ناموفق از میلی دارم.البته من و دوستام بهش می گیم میلی.

و دوباره خوابیدم.صبح با صدای موبایلم که حاکی از این کهکسی پشت خطه بیدار شدم.ای خدا لعنتت کنه که کله صبحی مزاحم جوون مردم میشی. بدون اینکه چشمامو باز کنم با صدایی خوابالو اما عصبانی جواب دادم:هــــــــــــــا چیه؟مردم آزار مرض داری صبح زود زنگ می زنی؟

که صدای مهربون میلی تو گوشم پیچید:هنوز خوابی گلم؟پاشو پاشو دیرت میشه هــا.

باز این مزاحم.تماسو قطع کردم دوباره سرمو روی بالشت گذاشتم که چشمم به ساعت خورد وای خدا مرگم بده ساعت نهِ.بیا بدبخت شدیم رفت.مثل این جن زده ها از اتاقم پریدم بیرون و داد می زدم فرشاد فرشاد و در همین بین لباسامم می پوشیدم پس این پسره کدوم گوریه.

پریدم تو اتاقش که دیدم آقای خان داداش روی میز کارش خوابیده تکونش دادم و گفتم<داداشی برادر گرام بلند شو بلند شو دیرم شد.

ولی اون انگار نه انگار من بالا سرش دارم جون میدم که بیدار شه.کلافه واستادم و زل زدم بهش بلکه زیر نگاه من از خجالت ذوب بشه و دل از خواب بکنه ولی هیچی نشد.

چشم چرخوندم دور میزش که به یه پارچ آب که اتافاقا توش یخ هم بود رسیدم.خب تقصیر من چیه؟خودش بیدار نمیشه.رفتم در اتاقو باز کردم و برگشتم بالا سرش و پارچ آب رو روی سر و گردن متبرک خوابالو خالی کردم.

و تا بچه ی مردم چشماشو باز کرد از اتاقش زدم بیرون و کیفمو برداشتم و همون طور که به سمت در خروجی می رفتم داد زدم:فرشاد بلند شــــــــو.

در یک لحظه برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم فرشاد داره میاد سمتم. اِ اِ اِ این بچه چه فرزه.تا فهمید من فهمیدم دوید سمتم منم دور مبلا می چرخیدم و ازش فرار می کرد که یهویی بند کوله ام گیر کرد به دسته یه مبل و من روی زمین پخش شدم.

اونم نامردی نکرد و با قلقلک حسابی از خجالتم در اومد.بعدشم پا شد رفت تو اتاقش و گفت:من تا نزدیکیای صبح بیدار بودم و داشتم کارای ویزا و  خروجمو انجام میدادم تو یا با تاکسی برو یا کلید ماشینمو از روی اپن بردار و برو.

خب معلومه که من با تاکسی نمیرم.کلید ماشینشو برداشتم و رفتم دنبال بچه ها تا با اونا برم دانشگاه.به مریم اس دادم که میام دنبالشون.تارسیدم مریم و نفیس هم از خونشون اومدن بیرون و با دیدنم دستی تکون دادن سوار شدن.

خودم:سلام بر خواهران گرام.

مریم که جلو نشسته بود گفت:سلام.چه بلایی سر اون داداش بدبختت آوردی که راضی شد ماشینشو بهت بده؟

خودم:هیچ خودش پیشنهاد داد.

مریم هم نوچ نوچی کرد و ساکت شد.

از سکوت بدم میومد دستگاه پخشو روشن کردم که صدای Inna ماشینو پر کرد:

Come back and set me free  Now from infinity

همین حالا برگرد و منو از ابدیت رها کن

Love is a mystery

عشق یک معماست

Distance is killing me

فاصله داره منو نابود می کنه

Come back I need you now

برگردبهت نیاز دارم

You are the love I found

تو عشقی هستی که پیداش کردم

I feel above the ground

حس می کنم بالاتر از سطح زمینم!

You take me round and round

تو منو کامل تر می کنی

Am I dreaming?

 دارم خواب میبینم؟!

What I feel tonight about you and I

چه حس (خاصی) امشب درباره ی تو و خودم دارم!

Am I dreaming?

دارم خواب میبینم؟!

I can feel your love when I hold you tight

می تونم عشق رو حس کنم وقتی که محکم در آغوش می گیرمت

I just wanna love you

فقط می خوام عاشقت باشم

And you’re the one  I need you

و می دونی که تو تنها کسی هستی که بهش نیاز دارم

And I just wanna give all my love I have

و می خوام تمام عشقی که دارم رو بهت بدم

With my lips I’m feeling

با لب هام!…  دارم حس می کنم

And then I say I mean it

و بعدش بهت میگم که منظورم همین بود!

Cause you’re the only one that I feel tonight

چون تو تنها کسی هستی که امشب حسش می کنم!

آهنگ Loveاز Inna

رسیدیم دانشگاه ماشینو پارک کردم و سه تایی راهی کلاسمون شدیم امروزم کلاسمون با جناب های شاهرخی و سلیمی ولی من دیگه مثل قبلنا استرس ندارم.

تا وارد کلاس شدیم چشم چرخوندم و دنبالشون گشتم ماشاا... هزار ماشاا... چقدر خوشگل شدن.یه لبخند خبیثانه اومد رو لبم و بهشون نزدیک شدیم کنار میزشون ایستادم و دست مریمم کشیدم که وایسه و همراه اون نفیس هم ایستاد. با صدای نسبتا بلندی طوری که بقیه ی بچه ها بشنون گفتم:ماشاا... چه خوشگل شدین.واقعا این سایه های بنفش زیر چشما و روی صورتتون برازندتونه بزنم به تخته.

و چند تقه به میزشون زدم و با یه لبخند پیروزمندانه دست مریم رو کشیدم و رفتیم عقب تر از اونا نشستیم.نگاه همه ی بچه های کلاس بین ما و اونا در حرکت بود احتمالا توقع داشتن اون دوتا بیان ما رو بتکونن ولی اونا جرأتشو ندارن.

استاد اومد تو و فقط من و مریم و نفیس و شاید اون دوتا فهمیدیم چون داشتیم تخته رو نگاه می کردیم.ما پنج تا از جامون به احترام استاد بلند شدیم ولی بقیه فقط میخمون بودن.استاد موسوی تک سرفه ای کرد و گفت: بچه ها اینجا چه خبره چرا هی نگاهتون از خانمای معین و مبین و خوشدل به آقایون شاهرخی و سلیمی میره و بر می گرده؟

در این لحظه همه ی بچه به سمت استاد برگشتن و یه لحظه هنگ کردن خلاصه بعد از اتمام کلاس دخترا دسته دسته میومدن و ازمون تعریف می کردن.کلا خیلی روز خوبی بود.

*******************

نظرات 2 + ارسال نظر
مانیا جمعه 13 دی 1392 ساعت 09:16

آخ دخملی عاشقتنم
بالاخره گذاشتی
ایولا
نصف این پستتو خوندم خوب بود یقیه شو بعدا میخونم
نکنه میخوای داداشتو زن بدی که اینقده تعریفشو میکنیی؟؟؟

خودم یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 13:31

عالــــــــــــــــــــــــــــــــی بودم

یعنی یه آدم شنقل که میگن ینی این

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد