شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان فصل دوم

الان

شمارشو گرفتم بعد از اولین بوق برداشت.

خودم:الو سلام .... 

 

فصل دوم

الان یه ماهی از اون روز که کارای ویزای داداشم جور شده می گذره و تقریبا اواخر آبان. هوا بد جوری ابری و سرد شده.دم در دانشگاه منتظر فرشاد بودم که تصمیم گرفتم به میلاد زنگ بزنم.

شمارشو گرفتم بعد از اولین بوق برداشت.

خودم:الو سلام میلی جون خوبی؟چه خبرا؟

میلی:سلامتی شما.خوبم شما چطوری خانومم؟

خودم:مرسی خوبم.

می خواستم یه چیزی بگم که یه چیزی خورد تو دماغم سرمو بلند کردم و به آسمون زل زدم.

جیغ زدم:وایـــــــــــــــــــی بارون میاد.

میلی:وای دختر کر شدم قلبم اومد توی دهنم این چه وضعته.بارون که غش و ضعف نداره.تو کجایی الان؟

خودم:چرا هم داره خیلی هم داره .جلوی دانشگاه منتظر برادر مربوطه.

میلی:فرشته نمی خواد منتظر داداشت باشی تاکسی بگیر برو خونه زیر بارون بمونی مریض می شی.

خودم:نه نمی خوام من عاشق بارونم خیلی حال میده زیر بارون وایسی.

میلی:بچه جان مریض می شی میفتی تو خونه از درس و دانشـ...

اون همینجوری داشت نصیحت می کرد که با تاکسی برم خونه ولی مگه حرف تو گوش من میره اصلا به حرفاش توجهی نداشتم.اون که دوست داره نصیحت کنه خب بکنه من که گوش نمی دم.

همین جور که حرف می زد نگاهی به اطراف و ماشینا و آدمایی که سعی داشتن خودشونو به یه سرپناه برسونن تا از خیس شدن توسط بارون در امان باشن نگاه می کردم.

که تو یه پرادوی مشکی مسعود،یکی از دوستای صمیمی داداشم،رو دیدم که داشت با موبایلش حرف می زد و مثل این که خیلی سعی داشت طرفی که پشت خطه رو متقاعد کنه.

با صدای میلی به خودم اومدم:باشه برو تاکسی بگیر جون من...

خودم:نه شرمنده حیفه بارون رو ول کنم.حالا بی خی بارون.میگم میدونی چی شده؟نمی دونی دیگه،کارای فرشاد تموم شده.می خواد بهمن بره اونجا بعضی از کارای ثبت نام که حضوریه رو انجام بده و واسه عید برگرده.

هنوز به مسعود نگاه می کردم که چهره اش نگران شد.میلی گفت:تو هم برمی گردی بیرجند؟

خودم:نه بابا برم اونجا چی کار.این همه زحمت کشیدم رتبه ی 79 کنکور گرفتم که پاشم بیام تهران مستقل شم.باز حالا برگردم بیرجند؟

قیافه ی مسعود به حالت عادی برگشت.میلی:آخیــــــــــــــش خیالم راحت شد.

چه جالب.قیافه ی مسعود با حرفای من تغییر می کنه.حال میده مسعود همون میلی خودمون باشه و من الان داشته باشم با اون حرف میزده باشم.یه کوچولو فکر کردم دیدم بی راهم نمی گمـــــا بزار امتحان کنتم ببینم چی میشه.

گفتم:میلی من دارم با تاکسی میرم.

بعد مثلا که می خوام تاکسی بگیرم گفتم:آقا نگه دار در بست.

بعد ادامه دادم:خب من سوار تاکسی شدم بعدا باهات حرف می زنم بای.

میلی:الــــــــــــــو فرشته قطع نکن ببینم تو چرا دروغ میگی،هــــــــــا؟تو که هنوز دم در دانشگاهی.

آهـــــــــــا زدم به هدف یعنی واقعا این اونه؟

خودم:تو از کجا می دونی من سوار تاکسی هستم یا نه؟

یهویی رنگ ازرخسار مسعود پرید.میلی با من من گفت:خب..خب..آخه هنوز صدای بارون میاد.

اه نشد ولی من مطمئنم خودشه.گفتم:خیلـ.....

که یکی هلم داد و افتادم تو چاله ی آبی که جلوم بود و کل هیکلم خیس آب شد و بعد از اون صدای خنده ی داداش محترم به گوشم رسید و یه سری از افراد که رد می شدند و من و فرشادو میشناختن برمی گشتن و چند لحظه نگامون می کردن و بعد با تاسف به راهشون ادامه می دادن.یه لحظه واقعا شکه شدم.

پسره ی بی شعور این چه کاری بود آبرومو جلو بچه ها بردی.با عصبانیت بلند شدم و روبه روی فرشاد ایستادم.دیگه به میلی و مسعود فکر نمی کردم. فرشاد همین طور که می خندید بریده بریده گفت:و..وای...فـ..رشته..چقد... قیـ...افه ات..با..حال..شده...

دیگه واقعا جوش آوردم.گفتم:که باحال شده بود آره؟

و در یک حرکت انتهاری یه سیلی خوابوندم تو صورتش.اون که دیگه لال شد که یکی از پشت سرم گفت:وای فرشته خانم حالتون خوبه؟

برگشتم و پشت سرم مسعود رو دیدم.گفتم:بله ممنون.و راه افتادمبا همون لباسا به سمت خونه.صدای مسعود رو شنیدم که خطاب به فرشاد گفت:واقعا که فرشاد...

آخی بی چاره میلی راست می گفت باید می رفتم و به فرشادم نمی گفتم تا یه ذره الاف می شد.با صدای بوق ماشینی سرمو بلند کردم.که ماشین مسعود رو دیدم و بعد صداشو شنیدم که گفت:فرشته خانم پیاده نرین بیان سوار شین برسونمتون. سرما می خورین.

خودم:نه می رم.

و به راهم ادامه دادم.اونم سرعت گرفت و رفت.بعد چند دقیقه که راه رفتم ماشین مسعود رو دیدم که کنار خیابون پارک شده بود و مسعود بیرون ماشین با یه چتر وایستاده بود.

مسعود با دیدن من اومد نزدیک و گفت:بیا بریم.

گفتم:نه نمیام.

گفت:نمیای؟

گفتم:نــــه

یه ابروشو داد بالا و گفت:باشــــــــــــــــه.

همین طور نگاش می کردم که یهویی دستمو گرفت و منو کشوند سمت ماشین و طی یه حرکت انتهاری در رو باز کرد و منو انداخت تو ماشینش و خودشم سوار شد و ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.

جو سنگینی بود مخصوصا که فکر می کردم اون میلاده.خب حالا دوباره می تونم امتحانش کنم.بهش اس ام اس دادم:راس می گفتی کاش با تاکسی می رفتم.

بعد چند ثانیه برای مسعود یه اس اومد.مسعود موبایلشو برداشت و نگاهی بهش انداخت و دوباره گذاشتش سرجاش.بعد چند دقیقه دوباره اس دادم:چرا جواب نمیدی؟باز هم براش اس اومد ولی اینبار جواب نداد.

یه فکر دیگه زد به سرم باید زنگ بزنم.هنسفریمو گذاشتم توی گوشم و شمارشو گرفتم.که موبایل مسعود شروع کرد به زنگ خوردن ولی مسعود جواب نمی داد میلاد هم همینطور.حالا مطمئن بودم مسعود خوده میلاده.

دوباره زنگ زدم ولی بازم همون آش و همون کاسه.همون طور که به میلاد زنگ میزدم و گوشی مسعود زنگ می خورد به مسعود گفتم:چرا برنمی دارید؟

مسعود:مهم نیست.

خودم:ولی ممکنه GFتون باشه جواب ندید نارحت میشه.منم اگه به BFم زنگ بزنم و برنداره نارحت میشم.

کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:فعلا شما مهمید.بعدا به یه بهونه ای دلشو به دست میارم.

سکوت کردم و با خودم گفتم پس بگو جناب وقتی جواب نمی داده سرش جای دیگه ای گرم بوده.آره دلشو بدست میاری وایســـــــــــ-ا یه آشی برات بپزم یه وجب روغن روش باشه آقــا.

گفتم:ولی اگه BF من جوابمو نده و بعدش بیاد منت کشی و مدتی دیگه بفهمم دروغ گفته کلا باهاش بهم می زنم.

گفت:نه خیالتون راحت اون باهام بهم نمی زنه.

خودم:میشه منو نبرید خونه.امشب نمیرم پیش فرشاد.

تعجب زده برگشت سمتم و گفت:پس کجا میرین؟

خودم:خونه ی مریم اینا.

مسعود:آدرسشو بگین.

خودم:شما برید بهتون میگم کدوم طرفی.

مسعود:به فرشادم بگین نگران می شه.

خودم:نه لازم نکرده بزار یه شب تو نگرانی بخوابه.

مسعود:ولی من بهش میگم.

داد زدم:نـــــــــــه خیرم شما همچین کاری نمی کنید...اصلا نگه دارید خودم میرم.

مسعود:نه نمیشه که...

منتظر ادامه ی حرفش نموندم و نمیدونم چرا جوگیر شدم و عین این آدمای تو فیلما در ماشینو باز کردم که یهو مسعود ترمز کرد و ماشین با صدای بدی متوقف شد.

من که حسابی شکه شده بودم و کف کرده بودم که یهو مسعود صداشو برد بالا و گفت:این چه غلطی بود که کردی.

هم ترسیدم و هم عصبانی شدم اشکام سرازیر شد ن اما با عصبانیت مثل خودش گفتم:دوست داشتم و به تو چه؟

و از ماشین پیاده شدم و درشم محکم به هم کوبیدم و شروع کردم به دویدن ولی یه تاکسی دیدم براش دست تکون دادم و آدرس یه خیابون اطراف خونه مریم اینا رو دادم.

وقتی رسیدیم پولو حساب کردم و داشتم یواش یواش به سمت کوچه اشون می رفتم که صدای بوق ماشینیو شنیدم.اول فکر کردم مسعوده ولی بعد صدای یه پسرو شنیدم که انگاری مست بود:خـــــــــانمی... بیـــا.... برســــــــــونمت...

عصبی برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم ولی وقتی دیدم یه پسر دیگه هم رو صندلی کمک راننده اس ترسیدم.هر دو تاشون هیکلی بودن.دومی که دید دارم بر و بر نگاشون می کنم گفت:اشکالی نداره شما شماره هم بدی قبوله.

دوباره عصبی شدم و ترسم فروکش کرد گفتم:شماره می خوای،آره؟

و بعد موبایلمو در آوردم و پرت کردم به سمت ماشینش و موبایلم تیکه تیکه شد.ادامه دادم:بیا اینم شماره،حالا برو گمشــــــــــو...

طرف پرید از ماشین بیرون و اومد سمتم و دستموگرفت و گفت:خب پس باید زور بالا سرت باشـــه

و من همینجوری تقلا می کردم که یهو طرف پخش زمین شد.و پشت سرش مسعود رو دیدم که افتاد به جون طرف.راننده هم از ماشین پیاده شد ولی چون مست بود زیاد نای نداشت.راننده افتاد به جون مسعود و مسعودم که هل شده بود افتاد رو زمین.

نگاهی به رفیقش انداختم که با اینکه زخمی بود یه چاقو از جیبش بیرون آورد و رفت سمت مسعود.وای خدا بچه ی مردم کاریش بشه تقصیر منه. باید یه کاری بکنم. عزممو جزم کردم و رفتم از پشت پریدم رو اونی که چاقو نداشت.

مسعود خودشو جمع و جور کرد و چاقو رو از پسره گرفت و پرت کرد سمت ما.نگاه من و کمک راننده رفت سمت چاقو.کمک راننده در حالی که با من درگیر بود خودشو می کشوند سمت چاقو.منم تا حد ممکن از سرعتش می کاستم.

ولی اون هر لحظه به چاقو نزدیک و نزدیک تر می شد.دستش تقریبا 20 یا 30 سانت با چاقو فاصله داشت که من یه جیغ بنفش کشیدم و بعدش گوششو گاز گرفتم و مو هاشو کشیدم.

پسره داد زد:آیــــــــــــــی وحشی ولم کن.

ولی من دست بردار نبودم.موهاشو می کشیدم عقب طوری که نتونه منو بگیره که یهو مسعود یه آخ بلند کرد هردومون برگشتیم سمتش و حواسامون پرت شد و لی پسره زودتر حواسشو جمع کرد و در یک حرکت انتهاری دستمو پیچوند و خودشو به چاقو رسوند و لحظاتی بعد چاقو زیر گلوم بود.

پسری که راننده بود رو زمین بی حال افتاده بود و مسعود روش بود و می زدش که این یکی بلند گفت:هــــــــــــــوی یه لحظه اینورو داشته باش.

مسعود بر گشت سمت ما.با دیدن چاقو زیر گلوم رنگش پرید.بلند شد که پسره چاقو رو بیشتر به گلوم فشرد و گفت:آ.. آ.. آ جلو نیا وگرنه خلاصش می کنم.

مسعود که نفس نفس می زد و صورتش قرمز شده بود گفت:اونو ولش کن لعنتی.

پسره یه خنده ی کریح کرد و گفت:نـــــــوچ نمی شه تازه پیداش کردم.

مسعود هر لحظه عصبی و عصبی تر می شد.که یه دفعه اون پسره که راننده بود از جاش بلند شد و از رو زمین یه چاقو برداشت و به سمت مسعود خیز برداشت. داد زدم:مسعــــــــود پشت سرت.

مسعود برگشت ولی دیر شده بود پسره چاقوشو توی بازوی مسعود فرو کرد.مسعود افتاد رو زمین.که صدای آژیر ماشین پلیس و لحظاتی بعد ماشین پلیس سر کوچه ظاهر شد.

اونی که چاقو زیر گلوم گذاشته بود چاقوشو روی پهلوم کشید و بعد پرتم کرد روی زمین و یه لگد به پهلوم رد و سوار ماشینشون شد و الفرار.ولی راننده روی زمین افتاد.

پهلوم گرم شد و لحظاتی بعد همه جا تیره و تار شد و فقط صداهای گنگ و نا مفهومی رو می شنیدم.ولی اونا هم قطع شدن.فقط لحظه ی آخر حس کردم یکی بغلم کرده و بعدش هیچی.سکوت مطلق.

مسعود

پسره چاقوشو کشید رو پهلوی فرشته و بعد پرتش کرد رو زمین و یه لگد بهش زد و فرار کرد پلیسا رسیدن ولی دیر.خودمو به فرشته رسوندم و بغلش کردم.

فرامرز اومد نزدیکمون و با دیدن زخمامون داد زد:اورژانس اورژانسو خبر کنید.

یه سرباز رفت سمت پسره و بهش دست بند زد و سوار ماشین کردش.

از فرشته همچنان خون می رفت و کاری از دستم برنمیومد.فرامرز ازم یه سوالایی می پرسید ولی من بهشون توجهی نداشتم.فقط و فقط حواسم به فرشته بود که همچنان ازش خون می رفت.

نه فایده نداره اون کم خونی داره باید هر چه زود تر به بیمارستان برسه. فرشته رو تو بغلم فشردم و از جام بلند شدم و به سمت ماشینم رفتم. فرامرز هنوزم یه چیزایی می گفت که نمی فهمیدم.فرشته رو پشت ماشین گذاشتم و گفتم:می برمش بیمارستان.

ماشینو روشن کردمو با آخرین سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان روندم.بید از چند دقیقه رسیدیم. فرشته رو بغل کردم و رفتم توی بیمارستان. یکی از پرستارا اومد سمتم و با دیدن خونی که از فرشته می رفت.منو به سمت اورژانس راهنمایی کرد.

فرشته رو،روی یه تخت گذاشتم.یه دکتر اومد و یه ذره فرشته رو معاینه کرد که پرستاره گفت:آقا بفرمایین بیرون.و منو از فرشته ام جدا کرد.بعد چند ثانیه دوباره همون پرستاره اومد بیرون.باهاش هم گام شدم و پرسیدم: حالش چطوره.

پرستار:چه نسبتی باهاش داری؟

-:نامزدشم.

پرستار:نیاز به خون داره به یکی از بستگانش که گروه خونیش باهاش یکیه زنگ بزنید بیاد.

-:خانم حالش چطوره؟

پرستار:خون زیادی ازش رفته ولی خدا رو شکر یه بریدگی سطحیه و  زخمش عمیق نیست.با چند بخیه درست میشه.فقط زودتر با یکی از بستگانش تماس بگیرین.جون در غیر این صورت جونش به خطر میوفته.

و رفت.بلافاصله شماره ی فرشاد رو گرفتم.یه بوق دو بوق سه بوق برنداشت.ولی با بوق چهارم جواب داد.

قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:فرشاد گروه خونت مثل فرشته اس؟

فرشاد که هول شده بود گفت:آره ولی چطور مگه؟

-:هر چه زودتر خودتو سالم برسون به بیمارستان(...)

و قطع کردم.رفتم تو سالن اورژانس نشستم.سرمو بین دستام گرفتم و بهش فشار میاوردم.یه بریدگی سطحی..بریدگی سطحی...بریدگی سطحی.نه فرشته نباید بلایی سرش بیاد.من بی فرشته هیچم.هیچم...هیچم...

با شنیدن صدای فرشاد سرمو بلند کردم.اومد سمتم و پرسید:فرشته چی شده؟

همون موقع پرستاره هم اومد تو اورژانس.رفتم سمتش و بریده بریده گفتم:برادرش اومد. گروه خونیشون بهم می خوره.

پرستار باشه ای گفت و به سمت فرشاد رفت چند کلمه ای باهاش حرف زدو بعد فرشاد همراهش راه افتاد و رفت.بعد چند دقیقه فرشاد در حالی که آستینشو تا زده بود و یه پنبه رو نزدیکای آرنجش می فشرد اومد و کنارم نشست.

هیچ کدوممون چیزی نمی گفتیم.که دکتری که تو اتاق فرشته بود اومد بیرون و پشت سرشم یه پرستار.دکتره حرف میزد و پرستاره یاد داشت میکرد.

ما هم پشت سرشون راه افتادیم.خواستم حال فرشته رو بپرسم که فرشاد گفت:حالش چطوره دکتر؟

دکتر برگشت و گفت:همراهشین؟

گفتیم:بله.

دکتر:کدوم یکی از شما برادرشین؟

فرشاد:من.

دکتر:در دسترس باشین.ممکنه نیاز به خون پیدا کنه.منتقلش می کنیم به بخش ولی خالا خالا ها به هوش نمیاد.

فرشاد کنار دیوار لیز خورد ولی من دوباره راه افتادم و پرسیدم:چرا ؟

ایستاد و گفت:شما نامزدشین؟

-:بله.

دکتر:چون کم خونی داره و خون زیادی از دست داده فعلا تو کما خواهد بود.

دستام سرد شدن.سرم گیج رفت.پرسیدم:چـ...چه..مد...مدت؟

دکتر:معلوم نیست.شاید یه روز شایدم بیشتر.ولی اگه خیلی تو کما باشه جونش به خطر میفته.

خواست دوباره راه بیفته که گفت:شما زخمی هستین؟

تازه یاد زخمم افتادم.نگاهی بهش انداختم و گفتم:مهم نیست.

دکتر به پرستار گفت:حواستون به مواردی که گفتم باشه.فعلا زخم ایشونو پانسمان کنید.و رفت.

پرستار منو به یه اتاق راهنمایی کرد و مشغول زدن بخیه شد ولی من هیچ حسی نداشتم.اصلا درد حس نمی کردم.بعد از چند دقیقه کار پرستار تموم شد و رفت.

منم رفتم بیرون.الان دو ساعته اینجام.فرشته رو منتقل کردن.چند بار دیگه هم از فرشاد خون گرفتن.البته منم چون o+ بودم بهش خون دادم.

فرشته

با احساس حرکت جسمی روی دستم چشمامو باز کردم.که نور زیاد محل چشممو زد.دوباره چشمامو باز کردم.اینبار بین نور زیادی که در اطراف بود یه سری سایه رو هم می دیدم که به سمتم میومدن.

و کم کم صداهای نامفهومی رو شنیدم و تصویر ها واضح شدند.یکی بهم نزدیک شد و یه چیزایی می گفت ولی من نمی فهمیدم چی میگه.حالم خوب نبود.چشمامو بستم.

دوباره چشمامو باز کردم اینبار تصاویر واضح شدن.به اطراف نگاهی کردم یه اتاق سرتاسر سفید با یه پنجره ی بزرگ و یه مرد که داره از پنجره به بیرون نگاه می کنه.

اینجا کجاست؟خواستم داد بزنم اینجا کجاست ولی به جای کلمات ناله کردم.اونی که کنار پنجره بود بلافاصله برگشت سمتم ولی صورتش واضح نبود.

یه چیزی گفت و اومد سمتم.حالا مسعود کنار تختم بود و دستمو توی دستش گرفته بود.گفت:فرشته،حالت خوبه؟

توی صداش شادی رو به وضوح می شد حس کرد.فقط چشمامو باز و بست کردم.نیشش تا بناگوش باز شد خواست یه چیزی بگه ولی یه آقا با روپوش سفید وارد شد و مسعود کنار رفت.

مرد که دکتر بود.چند تا سوال ازم پرسید.بعد به سمت مسعود رفت و باهاش کمی حرف زد و از اتاق خارج شد.مسعود دوباره اومد کنار تختم و با همون نیش باز گفت:وای فرشته نمی دونی چقدر خوشحالم.همش می ترسیدم بری تو کما.الان حالت خوبه چیزی نمی خوای؟

با صدای آرومی گفتم:من خوبم ولی چرا کما؟

مسعود گفت:فرشته یادت نمیاد؟روز بارونی،فرشاد،مزاحما،...

دیگه صداشو نمی شنیدم.یاد اون روز افتادم.بعد از اینکه زخمی شدم چی شد؟مسعود داشت حرف میزد که پریدم تو حرفش و گفتم:یادم اومد نمی خواد تکرار کنی.

مسعود:باشه ببخشید دیگه نمی گم.فقط الان هیچ دردی نداری؟

-:نه ندارم.

مسعود:خب پس من برم به فرشاد بگم بیاد.بچه از دیروز داره میمیره از نگرانی.

-:مگه اون اینجاست؟

مسعود:آره.میرم بگم بیاد.

-:نه نمی خوام ببینمش.

مسعود:فرشته لوس گری درنیار اونم گناه داره قیافشو ندیدی دیروز که فهمید اومد اینجا.همش داره خودش سرزنش می کنه.

و از اتاق خارج شد.مرده شورشو ببرن.نمی خوام ببینمش.زور که نیست. داشتم زیر لبی غرغر می کردم که در باز شد و قامت فرشاد در آستانه ی در نمایان شد.

نگاهمو از در گرفتم و به پنجره زل زدم.صدای بسته شدن در و بعدش گام های فرشاد که فاصله ی در تا تخت رو طی کردن و بعد صدای گرفته ی فرشاد:قبلنا رسم بود یه بزرگتر رو که می دیدن بهش سلام می کردن.

-:....

بعد چند لحظه با صدای گرفته تری گفت:سلام عرض شد.

-:....

فرشاد:فرشته قهری خواهری؟

-:...

فرشاد:ببخشید غلط کردم.

-:...

فرشاد:دیگه تکرار نمی شه.ببخشین دیگه.

-:...

فرشاد:فرشته خواهش می کنـ...

پریدم تو حرفش و با عصبانیت بدون اینکه نگاش کنم گفتم:بخشیدم حالا هم بیرون نمی خوام ببینمت.

گفت:اما من می خـ...

گفتم:بیــــــــــــــــــــــــرون.

دیگه صدایی نیومد فقط چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در.پسره ی پرروی نفهم.اونجوری آبروی منو برده حالا زبونم میریزه.

مسعود:فرشته نباید این کارو می کردی.

برگشتم سمت صدا.اخم کردم و گفتم:تو اینجا چی کار می کنی؟کی اومدی تو؟

مسعود:با فرشاد اومدم.

-:واسه ورود به اتاق کسی اول اجازه می گیرن.

مسعود:ولی من فکر کردم نیازی نیست.

-:به چه دلیل؟

مسعود:چون نامزدتم.

-:ترش نکنی یه موقع.

مسعود:نه خیالت راحت.

-: روتو برم.ولی فکر کنم سوء تفاهم شده باشه.من نامزد شما نیستم احتمالا اتاق بغلی هستن شما اشتباه اومدین.

مسعود:ولی من مطمئنم درست اومدم.

-:مطمئن نباش.اینقدرم چرت و پرت تف نده.حالا هم بیرون.

مسعود:اه توام نمی زاری آدم یه لحظه خوش باشه نامزد داره.

و بعد از اتاق خارج شد.واااااااااااااا این قاط زده بد جور.خیلی خسته بودم.چشمامو بستم که یکم بخوابم ولی یهو در اتاق باز شد و یکی پرید تو اتاق.

-:وای فرشته تو امروز اینجا به بهونه ی زخمی شدن خوابیده بودی و ما باید می رفتیم کلاس و اون امتحان سختو می دادیم؟

برگشتم سمت در که مریم رو دیدم که یه دست گل بزرگ تو یه دستش بود و یه مشما پر از کمپوت تو اون یکی دستش.اخم کردم و گفتم: هــــوی طویله که نیستش اینجوری میای تو.

مریم:هرجا خر باشه طویله اس دیگه.حالا هم که تو اینجایی پس طویله اس.

-:خیلی بی شعوری.گمشو بیا اینجا ببینم چی آوردی؟

مریم اومد کنار تختم نشست و گفت:شرمنده اینا مال تو نیست وقتی خواستم برم با خودم می برمشون.آوردم که نگن دست خالی اومده عیادت بیمار.

منم پریدم و طی یک حرکت انتهاری مشما رو ازش قاپیدم و یه کمپوت گیلاس از توش بیرون آوردم و بازش کردم و گفتم:برو ببین تو یخچال یه قاشق نیست برام بیاری؟

مریم:رو که نیست سنگ پای قزوینه.خودت برو.

-:نا سلامتی من مریضمــــــــــا.

مریم ایش کشداری گفت و رفت سمت یخچال بعد چند دقیقه گشتن با یه قاشق و یه بسته شکلات تلخ اومد کنارم نشست و قاشقو بهم داد.خ.دشم مشغول خوردن شکلاتای توی بسته شد.منم مشغول خوردن کمپوت.

خلاصه براش قضیه ی دیروز رو تعریف کردم و یه عالمه با هم ور ور کردیم تا اینکه مریم پا شد که بره.رسید که دم در یادم اومد با فرشاد قهرم.

-:مریم؟

برگشت سمتم و گفت:هان چیه؟

یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:میشه مرخص شدم بیام پیش شما؟

متعجب شد و پرسید:چرا؟

-:گفتم که با فرشاد قهرم.

نچ نچی کرد و گفت:شماها هنوزم بچه این من که خوشحال میشم یادت باشه قبل مرخص شدنت بکالی بیام دنبالت.

-:نه خودم میام باید یه سری وسایلم از خونه بردارم.

مریم:باشه فعلا.

-:بای.

و رفت.بعد چند دقیقه همون دکتری که وقتی به هوش اومدم معاینه ام کرد وارد اتاق شد و گفت:دوستتون بودن؟

-:آره.

دکتر:چقدر خانم شادی بودن.دوست شمان؟

-:آره با هم پزشکی می خونیم.

چشمان سبز دکتر برقی زد و با لحن خاصی گفت:چه خوب.خیلی هم با وقار بودن.یه خانوم کامل.

یه نگاه بهش کردم.خوش هیکل بود با موهای مشکی که برق میزدن و یه بینی قلمی و لبای مردونه و صورت شیش تیغ.قدشم بلند بود خیلی هم جوون بود.حلقه هم نداشت.

آ آ آ آقا دکتر شرمنده مریم مال داداشمه هرچند باهاش قهرم ولی مال اونه.

-:آره خیلی دختر گلیه خونه دار خانواده دار.خوشگل خوشتیپ.

دکتر:مجــ...

پریدم تو حرف دکتر و گفتم:خدا واسه شوهرش نگهش داره.

یهو قیافه دکتر تو هم رفت و گفت:خب دیگه بسه.و شروع کرد به سوال پرسیدن.و در انتها وقتی می خواست از اتاق بره بیرون گفت:نامزدتونم پشت در هستن می خوان بیان تو.گفتن بیرونشون کردین.کارتون درست نیست.بی چاره گناه داره.نگرانتونه بزارین بیاد تو.از دیروز که آوردنتون تا وقتی به هوش اومدین چشماش پر از نگرانیه.خیلی نگرانتون بود یه لحظه هم از کنار تختتون جم نخورد یه بارم بهتون خون داد.بزارین بیاد تو.

آخی بی چاره مسعود دکتر راست میگه بچه تازه چاقو هم خورد. دکتر در اتاقو باز کرد که گفتم:دکتر بهش بگین بیاد تو.

دکتر یه لبخند زد و از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد مسعود اومد تو. ـ:مسعود،ببخشین نباید بیرونت می کردم.

مسعود لبخندی زدو کنارم نشست و گفت:خواهش می کنم اشتباه از خودم بود.

-:مسعود من کی مرخص می شم؟

مسعود:دکتر گفت فردا صبح.

چشمام سنگینی می کردن.گفتم:خوابم میاد.

مسعود باشه کرد و بلند شد که بره.دستشو گرفتم و کفتم:نرو ممکنه به خدمتکار نیاز داشته باشم.

مسعود با تعجب گفت:جــــــــــــــــانم؟

-:خدمتکار عزیز بگیر بتمرگ ممکنه کارت داشته باشم اگه بری اخراجت می کنمــــــــــــــا.

مسعود دوباره نشست و گفت:نه به اون بیرون کردنت نه به این نگه داشتنت.

منم چشمامو بستم و خوابیدم.

دارم راه میرم ولی نمی دونم کجاست.همه جا تاریک تاریکه.یه صداهایی میاد.یکی داره دنبالم می کنه می خواد منو بگیره .میدوم و میدوم ولی فقط تاریکی محضه.هر چی تند تر می دوم خسته تر می شم ولی اونی که داره تعقیبم می کنه جای اینکه فاصله اش باهام بیشتر بشه بهم نزدیک تر میشه و میفتم زمین.طرف میاد نزدیکم اونم تو تاریکیه.قهقه می زنه.صداش خیلی بهم نزدیکه ولی نمی بینمش.فقط حسش می کنم.

اومد جلو جلوتر.منو گرفته و قهقه می زنه.ولی نمی بینمش.دستشو آورد جلو یه چاقو تو دستاش بود.نــــــــــــــــــه.

چشمامو باز کردم.بدنم داغ داغ شده بود.نمی تونستم حرکتی کنم.انتگار عضلاتم قفل شده بودن.که دیدم تو بغل یه نفر هستم.بغل مسعود.سعی داشت با حرفاش منو آروم کنه ولی من هنوزم نمی تونستم عضلاتمو حرکت بدم.

به زور گفتم:آب.

اونم پا شد و یه لیوان آب سرد برام آورد و به خوردم داد.یواش یواش دمای بدنم پایین اومد و عضلاتم نرم شدن.

مسعود:خوبی؟

تو چشماش نگرانی موج می زد.سرمو به معنی آره تکون دادم.یه نفس عمیق کشیدم و پرسیدم:ساعت چنده؟

مسعود:4 صبح.

-:ببخشید از خواب بیدار شدی.

مسعود:نه عیبی نداره.کابوس دیدی؟الان حالت خوبه؟چیزی نمی خوای؟

-:خوبم.فقط دیگه خوابم نمی بره اگه میشه موبایلمو بهم بده.

که یادم اومد موبایلم دیروز خردیده شد.مسعود پا شد بره دنبال موبایلم که گفتم:گشتم نبود نگرد نیست.دیروز خردش کردم.

مسعود:کــــــــــــــــی؟

-:همون وقتی که مزاحما اومدن.بی خی.مهم نیست.تو بخواب.

داشتم فکر می کردم و فکر می کردم که نفهمیدم چی شد که خوابم برد.نور چشممو اذیت می کرد.سعی کردم مهارش کنم ولی نمی شد.با کلافگی چشمامو باز کردم که با دیدن ساعت جا خوردم ساعت 12 بود.ای دل غافل قرار بود امروز مرخص شم.

نگاهی به دور برم کردم که دیدم مسعود رو صندلی کنار تختمه و سرشو گذاشته رو دستاش و دستاشم رو تختم و خوابیده و یه لبخندم رو لبش. ناســــی نیگـــــــــــــــا داره خواب شکلات می بینه ولی شرمنده دیگه بسه. یه کوچولو تکونش دادم ولی فایده نداشت.دوباره با شدت بیشتری کارمو تکرار کردم ولی نه بیدار نشد.

خب بزار ببینم هم دست همیشگی من کجاست؟چشم چرخوندم ولی دریغ از یه لیوان آب.خب مشکلی نیست من یه روش دیگه هم دارم.سرموآروم بردم کنار گوشش دهنمو باز کردم و گوششو گاز گرفتم و دندونامو فشار می دادم یهو داد مسعود بلند شد و به دنبالش مثل جت از تخت فاصله گرفت.

با دستش گوششو گرفته بود که نگاش به من افتاد.پرسید:کار تو بود؟

نیشم بستمو ولی هنوزم یه لبخند رو لبام بود در همین حین سرمو به معنای آره بالا و پایین کردم.اومد سمتم که گفتم:هـــــــوی به من دست زدی نزدیا تقصیر خودت بود بیدار نشدی مجبور شدم.

دوباره به سمتم خیز برداشت و گفت:که مجبور شدی آرررره؟

وای خدا الان میاد ناکارم می کنه.در همون لحظه در باز شد و یه پرستار اومد تو و یه لبخند پهن زد و گفت:چه عجب زوج خوشبخت بیدار شدن.

و اومد یه سری چیز نوشت و خواست بره که پرسیدم:کی مرخصم؟

پرستار:برادرتون کارای ترخیصتونو انجام دادن می تونید تشریف ببرید.

خواست بره بیرون که گفتم:مسعود تو هم برو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم.

اونم اومد نزدیکم که مثلا گونمو ببوسه.تا صورتش نزدیکم شد دم گوشم گفت:دارم برات.

و بعد با پرستار خارج شدن.آروم از تختم جدا شدم.یه کمی درد داشتم ولی خب خوب میشن.خلاصه مانتوی کوتاه سفید و جین یخی و شال سفیدی که فکر کنم فرشاد آورده بود رو با پالتوی سفید مخملیم پوشیدم و از اتاق خارج شدم.هوای بیرون سرد بود و سوزش صورتمو سوزوند.پشت سر فرشاد به سمت ماشینش می رفتم.تا رسیدیم به ماشین دزدگیر رو زد.

دو تایی سوار مزداش شدیم و راه افتادیم.تو ماشین سکوت برقرار بود.هیچ کدوممون چیزی نمی گفتیمومن بخاطر اینکه باهاش قهر بودم و اونم از ترس دعوای دوباره.جلوی ساختمان خونه ماشینو متوقف کرد.

پیاده شدم و رفتم تو لابی.که چشمم به دختری که تو لابی نشسته بود افتاد. لاغر و قد بلند،با یه تیپ امروزی.موهای بلوندش رو باز گذاشته بود و فقط یه شال قرمز روشون نمایشی گذاشته بود که اگه اونم نمی ذاشت سنگین تر بود.

یه مانتوی تنگ و کوتاه قرمز رنگ که بیشتر شبیه بلوز بود تا مانتو با یه شلوار سوار کاری قرمز و چکمه های پاشنه دار تا زانوش پوشیده بود.

صورتشم بس که غرق در آرایش بود ننه باباشم نمی تونستن بشناسنش.دماغ عملی با لب های تزریقی و ابرو های تتو.همینجور داشتم نگاش می کردم که با یه لحن طلبکارانه ای گفت:هوی به چی نگا می کنی؟خوشگل ندیدی؟ مگه منتظر آسانسور نبودی برو اومد.

سوار آسانسور شدم و لحظه ی آخر که در های آسانسور داشت بسته می شد زبونمو براش در آوردم و زیر لب گفتم:مگه خوشگل ندیدی؟چرا دیدم ولی شامپانزه ی آدم نما ندیده بودم و یه دهن کجی کردم و تکیه دادم به دیواره ی آسانسور که متوجه یه پسر شدم که تو آسانسور.

خودمو جمع و جور کردم و دکمه ی طبقه ی 9 رو زدم.پسره که یه لبخند رو لبش بود و سعی داشت پنهونش کنه گفت:تشبیه جالبی داشتید.

چیزی نگفتم و یه لبخند زدم.یه نگاه زیرزیرکی بهش کردم.چهارشونه،قد بلند،هیکل ورزشکاری،موهای مشکی براق،چشمای خاکستری با... پسره پرید تو دیالیزم و گفت:پسندیدن؟

یه لبخند پسر کش زدم و گفتم:نـــــــــــــوچ.

پسره:اونوقت چرا؟

خودم:چون شما رو راز بقاء می پسنده نه من.

پسره چیزی نگفت ولی قرمز شد.حالا از عصبانیت یا خنده رو نمی دونم. آسانسور:طبقه ی 9

منتظر شدم که در باز بشه که پسر دستمو گرفت و گفت:کارتمه خوشحال شدم از دیدنتون.

در باز شد ولی پیاده نشدم برگشتم نگاش کردم و گفتم:من کارگردان راز بقاء نیستم اینو با ید به اون بدیش به امید دیدار در تلویزیون

.و کارتشو گذاشتم کف دستش و از آسانسور خارج شدم و وقتی در داشت بسته می شد با دستم بای بای کردم و رفتم دم در واحدمون.

کلید انداختم تو در و وارد شدم.خرت و پرتا و جزوه و یه دست لباس ریختم تو یه کوله ام که اندازه یه ساک جا داره و پا ورچین پاورچین از اتاقم اومدم بیرون.یه سرک کشیدم خدا رو شکر هنوز نیومده.از واحدمون اومدم بیرون و راهی پله ها شدم.

پله هارو با سرعت می گذروندم تا رسیدم به لابی.یه نگاه انداختم.دختره هنوز اونجا بود.خب خدارو شکر نیستش.از ساختمون خارج شدم.هوا سوز داشت و ابری بود.

دوباره برگشتم تو لابی و به سرایدار گفتم برام زنگ بزنه تاکسی.بعد چند دقیقه تاکسی رسید.سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی مریم رو دادم.بعد چند دقیقه رسیدم.پولو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.اف اف خونشونو زدم.

که صدای مریم اومد.بفرمایین؟

گفتم:منم باز کن.

در با صدای تیکی باز شد.خونشون تو یه ساختمون20طبقه اس و طبقه ی 13 هستن.یه آپارتمان 140متری 4خوابه.با یه هال کوچولو و یه آشپزخونه و دو تا سرویس و یه تراس 10 متری.کلا خونه ی مجردی خوبیه.

خونه ی ما هم تو یه ساختمون 30 طبقه اس.که ما طبقه ی نهم هستیم.مال ما 4 خوابه اس.یکی من،یکی فرشاد،یکی کتابخونه و یکی هم واسه موقعی که مامان اینا بیان.هالمونم انداز ه اش متوسطه و آشپزخونمونم همینطور سه تا سرویس هم داریم.یکی تو اتاق مامان اینا یکی تو اتاق من،که اگه مامان اینا بیان با فرزانه اشتراکی میشه و یکی هم کنار اتاق فرشاد که عمومیه.

طبقه ی 13.در آسانسور باز شد و ازش خارج شدم و دربشونو زدم.که مریم در رو باز کرد و گفت:سلام.خوش اومدی.منم جوابشو دادم و وارد خونه شدیم.نفیس با دیدنم گفت:تو اینجا چه غلطی می کنی؟

گفتم:وای چقدر مهمون نوازی.مردم از بس ازم مهمون نوازی کردی.

کنارم نشست و گفت:برو برو تو همیشه اینجایی و خودتو صاحب خونه می دونی مهمون نوازی نمی خواد.بنال اینجا چه می کنی؟

خودم:خودت که میگی همیشه اینجام و صاحبخونه ام پس سوال پرسیدنت چیه.خونه امه عشقم می کشه بیام به تو چه؟

نفیس:حالا من یه چیزی گفتم.تو به خودت نگیر.

خودم:اومدم به عجقم سر بزنم.

نفیس:بعد این عجق شما کیه؟

به مریم که با یه سینی که روش سه تا کاپ بود اشاره کردمو و گفتم:اومد.

نفیس یه کوسن برداشت و گفت:غلط کرده اون با تو.تو می خوای سر به تنش نباشه حالا اومدی بهش سر یزنی؟

مریم کنارم نشست و کوسنو زد توی سر نفیس و گفت:چشت درآد.یه بار دیگه بزنی تو سر شویم می کشمت.

کوسنو از مریم گرفتم و زدم تو سرشو گفتم:غلط کردی تو شوی منی نه من شوی تو.

مریم کوسنو ازم گرفت و زد تو سرم و گفت:برو گمشو نخواستیم. نفیس جون هر چی عشقت کشید بزنش.خواستی بکشیشم بکشش به درک.

نفیس:مسخره بازیا رو تموم کنین.فرشته این جا چی کار می کنی؟

یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:چیه؟می خوای منو از خونت بیرون کنی؟باشه میرم.

کوله امو انداختم رو دوشم وخواستم بلند شم که نفیس کشیدم و گفت:کدوم گوری میری.بگیر بتمرگ عین آدم بگو.

به مریم نگاه کردم و گفتم:شوی عزیزم به هووم نگفتی چرا اومدم اینجا؟

مریم گفت:یه بار دیگه بهم بگی شو می کشمت.نخیر نگفتم.

هوفی کردم و قضیه رو واسه ی نفیس تعریف کردم.نفیس وقتی حرفام تموم شد گفت:نمی خوای بهش بگی اینجایی؟

خودم:نه بزار یه ذره نگران شه بعدش خودم بر می گردم خونه.

نفیس:مطمئنی کارت درسته؟

خودم:آره هستم.

و یه لیوان از روی سینی برداشتم و مایع توشو بو کشیدم.بلند شدم رفتم تو آشپزخونشون و تو کابینتارو می گشتم که مرمی گفت:دنبال چی می گردی؟

خودم:شکر.

مریم:بیا برات شیرینش کردم.

برگشتم تو هال و لیوانمو برداشتم و آروم آروم مشغول نوشیدن قهوه ام شدم که مریم tv رو روشن کرد و گفت:الان باب اسفنجی داره.

نفیس کوسنو زد تو سر مریم و گفت:خاک برسرت که هنوز باب اسفنجی نگا می کنی.

خودم:خاک بر سر نداره منم می بینم.

نفیس:خاک تو سر توهم بکنن هنوز بچه این موندم شما ها چطور دانشگاه قبول شدین.

مریم:بهتر از تو اییم که پسر شجاع نگا می کنی.

نفیس:من کجا پسر شجاع نگا می کنم؟

خودم:راست میگه منم دیدم پسر شجاع نگا می کنی.تازشم باب اسفنجی این قدرام بچه گانه نیستش.همین پاتریک یه عالمه طرفدار داره.من فرزانه و فرشاد و بابام و مامانم.تازه خیلیای دیگه هم هستن.

نفیس:فرشادم نگاه می کنه؟

خودم:آره بابا کجای راهی اون از همه بیشتر واسش سر و کله می شکونه.مخصواصا برای پاتریک.

نفیس نوچ نوچی کرد و رفت تو اتاقش.ما هم مشغول دیدن باب اسفنجی شدیم.نفیس دوباره از اتاق اومد بیرون و tv رو خاموش کرد و جلوش رو به روی ما دست به سینه ایستاد.

من و مریم هم زمان:اِ نفیس.

نفیس:زهر مار و نفیس.به جای اینکه نشستین باب اسفنجی نگاه می کنین بیاین برین واسه شام یه چیزی درست کنین.

با این حرف نفیس هر دومون برگشتیم و به ساعت نگاه کردیم.اوه اوه اوه ساعت 9:30 شده.منم که ناهار نخوردم تازه می فهمم بد جوری گشنمه. نفیس:پاشین دیگه هنوزم که دارین منو نگاه می کنین.در ضمن مریم خانم امروز نوبت شماست.

خودم:آره ماری جون پاشو برو که من ناهارم نخوردم.حسابی گشنمه.

مریم:زهر مار دوباره بهم نگی ماری وگرنه چشماتو نه نه نه زبونتو از حلقومت می کشم بیرون. پس از این به بعد شما هم باید غذا درست کنین.

خودم:واااااااااا حالا خوبه من دو روز بیشتر نمی مونم وگرنه حتما می خواستین بگین خونه رو هم من جارو کنم.

نفیس:بچه ها بسه دیگه.پاشو مریم.

مریم:فرشته هم باید باهام بیاد کمکم کنه.

خودم(در حالی که داشتم از روی مبل بلند می شدم):خیلی خب میام پاشو بریم.

همراه مریم وارد آشپزخونشون شدیم.یکی از صندلی های میز ناهار خوری رو بیرون کشیدم و روش نشستم.آرنج هامو گذاشتم رو میز و مچ هامو بالا گرفتم و چونه امو گذاشتم روشون و پرسیدم:مریمـــــــــــی حالا چه بپزیم؟

مریم:چه می دونم.یه چیزی درست می کنیم دیگه.

خودم:دیروز و امروز ناهار چی خوردین؟

مریم:واسه چی؟

خودم:انیشتن واسه اینکه یه چیزی غیر اونا درست کنیم.

مریم:آهـــــــــا خب ،اومــم امروز میرزا قاسمی(نوعی غذای شمالی که بیشتر مواد آن را بادمجون تشکیل میده) دیروز ظهر باقالی پلو،دیشب کتلت.

خودم:مریمی این غذا هارو کی می پزه؟

مریم:دیروز و امروز مال سمیه بود.ولی چون امشب به صرف شام بیرون دعوتش کردن قرار شد من بجاش درست کنم اونم فرداشب به جای من درست کنه.

خودم:اوهوم.حالا کی دعوتش کرده؟

نفیس:نمی دونم.هرچی سیم جینش کردم چیزی نگفت.

خودم:خیلی خب باشه don't problem.مرغ که دارین؟

مریم:آره.واسه چی؟

خودم:تو اون کله ات چی کار گذاشتن دختر؟واسه شام دیگه.میگم نظرت با مرغ سوخاری چیه؟

مریم:باشه خوبه.

مریم مرغ ها رو از توی فریزر بیرون آورد و زیر آب گرم مشغول نگهشون داشت.منم یه ماهیتابه گذاشتم روی گاز و زیرشو روشن کردم و توش روغن ریختم.مریم مرغ هارو گذاشت رو یه بشقاب و از تو کابینت پودر سوخاری بیرون آورد.که یهو تلفن زنگ خورد.

مریم:نفیس تلفن رو جواب بده.

-:....

مریم:نفیس؟

-:.....

مریم:اه مرده شورتو ببرن دختر.

و از آشپزخونه خارج شد.از تو یخچال سه تا تختم مرغ برداشتم و رفتم کنار اپن ایستادم و داشتم تو یه ظرف هم می زدمشون که نفیس از اتاق فکر اومد بیرون و گفت:چه مرگتونه؟ آدم هیچ جایی از دستتون راحت نیست هی نفیس نفیس نفیس.

خودم:خفه بابا انگار چی شُـ...

با اشاره ی مریم که منظورش این بود که ساکت باشین فکمو بستم ولی واسه ی نفیس خط و نشون می کشیدم.چند دقیقه بعد مریم گوشی تلفن رو گذاشت سرجاش و هوفی کرد و گفت:از بیخ گوشمون گذشت.

خودم:چی از بیخ گوشمون گذشت؟

مریم:فرشاد زنگ زده بود.

خودم:لو رفتیم؟

مریم:نه گفتم اینجا نیستی و از روزی که اومدم ملاقتت دیگه با هم ارتباطی نداشتیم.

خودم:خدا رو شکر.فردا رو هم می مونم.شاید پس فردا رفتم.

نفیس:فرشته اصلا کارت درست نیست.

خودم:باز شروع نکن.کار اون درست بود منو جلو کل دانشگاه ضایع کرد؟

مریم:بی خی فرشته اعصابتو خرد نکن.

و وارد آشپزخونه شد. بعد از آماده شدن مرغا 9 تا ساندویچ درست کردیم و به پیشنهاد من قرار شد فیلمwalking deadرو بزاریم و هم زمان ساندویچ هامونم بخوریم.

فلشمو برداشتم و زدم یه tv شون مریم هم ساندویچ ها رو آورد و نفیس هم چندتا بالشت و یه ظرف تخمه و در انتها چراقو خاموش کرد.اگه walking dead رو دیده باشین می دونید خیلی ترسناکه.واسه همین همه با هم رو کاناپه بهم چسبیدیم و tv رو روشن کردیم.

یکی از قسمت های فصل 3 بود.بعد از اینکه مزرعه ی هرشل توسط زامبی ها تصرف شد و وقتی گروه فرار کرد می کردند آندریا مرده ولی نمرده بود.رسیده بودن به زندان ها و قسمتی از اون ها رو پاک سازی کرده بودن و داشتن یه جای دیگه رو پاک سازی می کردن.

جدا شده بودن که هرشل داشت از یکی از سالن های سلول ها رد می شد. از کنار یه زامبی که به نظر میومد مرده رد شد ولی زامبی زنده بود و پای هرشل رو گاز گرفت.

اونم داد و بی داد کرد تا اینکه بقیه افراد اومدن و هرشل رو کول کردن و فرار کردن.زامبی ها هم پشت سرشون.خلاصه رفتن تو یه اتاق و درشو بستن و با تبر پای هرشل رو قطع کردن تا ویروس به بقیه ی بدنش سرایت نکنه که یه دسته آدم سالم رو دیدن که اونا هم اونجا بودن.

ریک با اونا حرف زد.اون زندانی های سالم غذا داشتن و ریک بهشون گفت که اگه نصف غذا ها ور بهشون بدن و در پاک سازی زندان کمکشون کنند میزارن که تو زندان باشن.ولی اونا جواب ندادن خلاصه تو همون جا یه تخت بوده و هرشل رو میزارن روش و الفرار.بعد از چند دقیقه که میرسن به منطقه ی خودشون که کاملا پاک سازی شده بوده زندانی ها هم میان و میگن ما کمکتون می کنیم و میرن به ادامه ی پاک سازی.

داشتیم قسمت های ترسناک فیلم رو می دیدیم که یکی زنگ در رو زد و ما سه تا که در اوج قسمت های خیلی خیلی ترسناک بودیم یه جیغ بلند کشیدیم. هر سه تامون می ترسیدیم بریم در رو باز کنیم چون می ترسیدیم پشتش زامبی باشه.تا اینکه یکی از پشت در گفت:بچه ها.مریم نفیس در رو باز کنین منم سمیه.

خودم شجاعت به خرج دادم و رفتم در رو باز کردم.سمیه اومد تو و بعد از روشن کردن چراغ پرسید:اینجا چه خبره؟چرا چراغو خاموش کردین؟چرا جیغ کشیدین اون چه وضع کاناپه اس؟(و رو به من گفت)تو اینجا چی کار می کنی؟

نگاهی به اطراف کاناپه انداختم دیدم ماشاا... اطرافش پر تخمه اس.

مریم:سمی بیا بشین جو ما رو بهم ریختی داریمwalking deadنگاه می کنیم.

خودم:راست میگه بیا.

و دوباره چراغو خاموش کردیم و چهارتایی مشغول دیدن فیلم شدیم و تا اونجایی که لوری میمیره و ریک تنهایی میره تو سلول ها و مشغول پاک سازی می شه دیدیم ولی دیگه قسمت بعدشو نداشتیم و tv رو خاموش کردیم.

کش و قوصی به بدنم دادم و بعد به ساعت نگه انداختم دیدم ساعت3 صبحه. جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:بچه ها ساعت.

نگاه همه ی بچه ها به ساعت کشیده شد.همه شوکه شدن.سمی زودتر از همه گفت:بچه ها مگه شما ها فردا کلاس ندارین؟

هر سه تامون با هم:وایــــــــــی.

و بعد عین این جن زده ها پریدیم تو اتاقا.من رفتم تو اتاق مریم و از زیر تختش یه بالشت و پتو مسافرتی اضافی که واسه اینکه هر وقت اومدم خونشون روش بخوابم رو برداشتم و پایین تخت مریم دراز کشیدم.

با اینکه پکیج روشن بود ولی احساس سرما می کردم.پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و چشمامو بستم.ولی با هر بار بستن چشمام تصاویر واکر ها برام زنده می شد.دوباره چشمامو باز کردم و زل زدم به سقف.

گفتم:مریمی بیداری؟

مریم:اوهوم.

خودم:چرا؟

مریم:این چه سوالیه خوابم نمی بره.

خودم:چرا؟

مریم:به همون دلیلی که تو خوابت نمی بره.

خودم:یعنی تو هم واکر ها رو می بینی؟

مریم:آره.

خودم:حالا چی کار کنیم؟فردا فیزیوپاتولوژی داریم.

مریم:خب آهنگ گوش کنیم؟

خودم:آره فکر کنم بهترین راهه.

ولی یادم اومد موبایلم داغونیده.

خودم:مریم؟

مریم:چیه؟

خودم:موبایلم داغون شده.

مریم:ام پی 3 تو بردار.

خودم:جاش گذاشتم.میشه مال خودتو بهم بدی؟

مریم:نــــــــــــــــــوچ.

خودم:چـــــــرا؟مریمی من که دوست دارم.

مریم:نه نمی شه.

خودم:خواهش خواهش خواهش.

مریم:نه نه نه.

رفتم گونه اشو یه ماچ آبدار کردم که جیغ خفیفی کشید و بعد گفت:برو گمشو حالمو بهم زدی.و بعد آباژورشو روشن کرد و از توی کشوی پاتختیش ام پی شو بیرون آورد و ادامه داد:بیا.

دوباره دراز کشیدم و هنسفریشو گذاشتم تو گوشم:

دلم صد پاره شده بی تو آواره شده

هرروز به یه جور می سوزوندیـش

دل من خسته شده مرغ پربسته شده

می گی همینیه که هستــی

نمی شه از تو رد بشم

بدجوری وابسته شدم

واست مهم نبود که بودم

حق من این نبود که تو

حالا بهم بگی برو

منی که عاشق تو بودم

خسته شدم از این همه نیرنگ تو

فقط برو هر چی که دارم مال تو

خسته شدم از این همه در به دری

دیگه مهم نیست که ندارمت تو رو

خسته شدم از این همه نیرنگ تو

فقط برو هر چی که دارم مال تو

خسته شدم از این همه در به دری

دیگه مهم نیست که ندارمت تو رو

دلم صد پاره شده بی تو آواره شده

هر روز به یه جور می سوزوندیش

دل من خسته شده مرغ پر بسته شده

می گی همینیه که هستی

نمی شه از تورد بشم

بدجوری وابسته شدم

واست مهم نبود که بودم

حق من این نبود که تو

حالا بهم بگی برو

منی که عاشق تو بودم

خسته شدم از این همه نیرنگ تو

فقط برو هر چی که دارم مال تو

خسته شدم از این همه در به دری

دیگه مهم نیست که ندارمت تو رو

خسته شدم از این همه نیرنگ تو

فقط برو هر چی که دارم مال تو

خسته شدم از این همه در به دری

دیگه مهم نیست که ندارمت تو رو

(آهنگ خسته شدم از حمید عسکری)آهنگ خیلی قشنگیه پیشنهاد می کنم گوشش کنید.

یه ماهی از اون روز که کارای ویزای داداشم جور شده می گذره و تقریبا اواخر آبان. هوا بد جوری ابری و سرد شده.دم در دانشگاه منتظر فرشاد بودم که تصمیم گرفتم به میلاد زنگ بزنم.
نظرات 2 + ارسال نظر
Armita یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 12:11

چرا این فصل رو توی رمان ها گذاشتی بقیه ی فصل ها رو توی داستان ها ؟ واقعـــــــــــــا که ....

مانیا شنبه 14 دی 1392 ساعت 07:37

میرم میخونم امیدوارم خوف باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد