شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان فصل سوم

فرشته فرشته پاشو.

سرمو تو بالشت فرو کردم.دوباره صدا گفت:پاشو دیگه دیر میشه.

صدا:پاشو روانی.خرس قطبی پاشو کلاسمون دیر میشه ها.

کلاس وای خدا مرگم بده.خواب از سرم پرید تو جام سیخ شدم که دیدم مریم داره مانتوشو می پوشه. ... 

فرشته فرشته پاشو.

سرمو تو بالشت فرو کردم.دوباره صدا گفت:پاشو دیگه دیر میشه.

صدا:پاشو روانی.خرس قطبی پاشو کلاسمون دیر میشه ها.

کلاس وای خدا مرگم بده.خواب از سرم پرید تو جام سیخ شدم که دیدم مریم داره مانتوشو می پوشه.منو که دید دوباره گفت:پاشو دیگه حالا هم که بیدار شدی داری بر و بر منو می پایی؟پاشو دختر آماده شو.ساعت 8 کلاسمون یه ساعت دیگه اس.

وای خدا از اتاق مریم پریدم بیرون یه آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم تو اتاق مریم از تو کوله ام مانتوی قهوه ای سوخته امو بیرون آوردم ولی چروک شده بود.

خودم البته با جیغ:مریم مانتوم چروکه وقت اتو ندارم.

مریم:خب بیا یه لباس از تو کمد من بردار.فقط حواست باشه من قبلا تو دانشگاه نپوشیده باشما.

رفتم سراغ کمدش یه مانتوی سرمه ای براق کوتاه بیرون کشیدم.خب مریم هیچ وقت واسه دانشگاه مانتوی کوتاه نمی پوشه.با این حال پرسیدم:مریمی این مانتو سرمه ای براقه رو که تو دانشگاه نپوشیدی؟

مریم:همون کوتاهه؟

خودم:YES

مریم:نوچ.

خودم:مریمی میشه مقنه امو اتو کنی؟

مریم:اوفـــــــــــــــف کدوم گوریه؟

خودم:تو کوله ام.

مانتو رو با جین مشکیم پوشیدم.پالتومم پوشیدم یه آرایش کوچولو هم کردم و رفتم تو هال.مریم مقنه امو از روی میز اتو برداشت و پرت کرد طرفم و گفت:بیا باید تلافی کنیا حالاهم برو یه چیزی بخور.

خودم:نه دیر میشه.

مریم:نه نمی شه.ما بیرون منتظریم.

رفتم تو آشپزخونه.دوتا نون باگت برداشتم و رو یکی شکلات صبحانه مالیدم و اون یکی رو گذاشتم روش.و مقنه امو پوشیدم و به ساندویچم هم گاز می زدم.

نیم بوتامو پوشیدم و رفتم بیرون.آسانسور هم همون لحظه رسید ادامه ی ساندویچمو توی آسانسور خوردم.رسیدم که به خارج ساختمان.مریم و نفیس رو دیدم که تو تاکسی بودن.سوار تاکسی شدم و تاکسی راه افتاد.

رسیدیم که دانشگاه8:45 بود.رفتیم سرکلاس.اه بازم با این شاهرخ کلاس داریم.هرچند دمش کوتاه شده ولی در هر صورت ازش چندشم میشه. رفتیم یه گوشه ی کلاس نشستیم تا استاد بیاد.

خودم:مریم من دارم بدون گوشی میمیرم مثل اینکه لازمه برم با آق داداش آشتی کنم.

مریم:روانی تو که تازه دیروز باهاش قهریدی حالا میری آشتی؟

خودم:چی کار کنم دلم موبایل می خواد.

نفیس که داشت تلویزیون می دید برگشت سمتمون و گفت:مریم بزار بره باهاش آشنی کنه وگرنه مجبوریم بازم تحملش کنیمـــــــا.

خودم:تو یکی خفه شــو جای تو رو که تنگ نکردم.اصلا مریم راست میگه باید بمونم.

نفیس:غلط می کنی جات نمی دیم.

مریم:فرشته اذیت نکن دو روز دیگه بمون.

خودم:نه باید برم گوشی بخرم.

نفیس از روی مبل یلند شد و رفت تو اتاق مریم. مریم داد زد:هــــــوی اتاق منه هــــــــــــــا.

نفیس اهمیتی به مریم نداد و بعد چند دقیقه در حالی که شال و پالتو و مانتو و جین یخی من دستش بود اومد بیرون و گفت:بیا برو لباساتو تو اتاق من بپوش مریم تو هم برو لباساتو عوض کن باهاش برو آشنی کنون و بعدم موبایل بخر.

مریم:اِ به من چه خودت برو.

نفیس:می خوام برم با سمی بیرون.

مریم:به من چی؟

نفیس:ملیم زون بیا بولو کاهس موکنم.

مریم:اه اه حالم بد شد باشه میرم.

نفیس:فلشته زونم سما هم بولو.

منم از خدا خواسته لباسامو ازش گرفتم و رفتم تو اتاقش و بعد از تعویض لباس و یه آرایش مات برگشتم تو هال که دیدم مریم هم یه مانتوی مشکی کوتاه با یه جین مشکی و یه شال مشکی با پولک های سفید پوشیده و پالتوی مشکیشم کنارش روی مبل نشسته.

گفتم:مریمی بریم؟

مریم از مبل جدا شد و با هم از خونه خارج شدیم.پرسیدم:به تاکسی کالیدی؟

مریم:پ نه پ صبر کردم شما بیای با اسبت ما رو ببری.

با هم رفتیم پایین و سوار تاکسی شدیم.

راننده تاکسی:کجا برم؟

مریم:پاساژ(...)

خودم:نه و آدرس خونمونو دادم.

مریم:چرا خونه ی شما؟

خودم:چون که اگه فرشاد اون کارو نمی کرد من الان اینجا نبودم و موبایلمم داغون نبود تازه باید پول موبایلمم ازش بگیرم.

مریم هم چیزی نگفت و تاکسی راه افتاد.رسیدیم به آپارتمانمون.از تاکسی پیاده شدیم که دیدم فرشاد به همراه یه دختر از آپارتمان اومدن بیرون. رو لب های دختره یه لبخند بود.دیدم دختر آشنا می زنه که یاد اون روز که از بیمارستان مرخص شده بودم افتادم.

رفتیم جلو و به فرشاد گفتم:سلام.

فرشاد خیلی عادی سلام کرد.

خودم:انگار نه انگار که از من بی خبر بودیا آقا داداش.

فرشاد:نه نبودم.

خودم:اگه راست میگی کجا بودم؟

فرشاد:خونه ی مریم خانوم.

خودم:کی بهت گفت؟

فرشاد:بمانــــــــــــد.حالا چرا اینقد زود اومدی آشتی کنون؟

خودم:ناراحتی برگردم؟در ضمن نیومدم آشتی کنون داشتم از بی موبایلی میمردم اومدم کلید ماشینتو با کارت بانکیت بگیرم.

فرشاد:چرا از حساب من؟

خودم:ببخشید که تقصیر مریم بود که من چاقو خوردم و موبایلم داغون شد و بیمارستان رفتم.

فرشاد:خیلی خب ببخشید.بیا اینم کارت اعتباریم.

خودم:و سوئیچ؟

دختره پرید تو بحث و گفت:آقا فرشاد معرفی نمی کنید؟

فرشاد:چرا که نه فرشته خواهرم ایشون یکی از هم کلاسیای سابقم خانم پریا شیبانی هستن.پریا جان ایشونم خاهرم و دوستشون مریم خانوم.

پریا:خوشبختم.

و دستشو جلو آورد با اکراه بهش دست دادم.اصلا ازش خوشم نمیومد انگار اونم همین حسو رو من و مریم داشت چون از نگاهش حسادت و خشم می بارید.خب قضیه بو دار بود.

خودم:خب فرشاد ایشون هم کلاسی سابقوتونن ولی الان اینجا چی کار می تونن داشته باشن؟

هر دو شون هول شدن ولی فرشاد متعجبم بود و پریا خصمانه به مریم نگاه می کرد.

پریا:فرشته جون یعنی ما که هم کلاسیای سابقیم نباید از هم دیگه خبر داشته باشیم؟

خودم:بله درست می فرمایین ولی نه خونه ی هم.تازه اگرم خونه ی هم قرار بزارین درستش اینه که گروهی باشه.از هیچ لحاظی درست نمی بینیم یه دختر برای حال و احوال بره خونه ی یه پسر مجرد.حال رو از پشت گوشی هم میشه پرسید.درست نمیگم؟

فرشاد:فرشته بیا می خوام باهات حرف بزنم.مریم خانوم پریا خانوم ما رو چند لحظه ببخشید.

و دست منو گرفت وپشت سر خودش کشوند و از اونا دور کرد و بعد گفت: فرشته ببین ای خانم شیبانی کمی تنبل بود و چند ترم افتاد و حالاهم اومده پایان ناممو ازم بگیره.ولی دلش نمی خواست کسی بفهمه قضیه حل شد؟ سوالی نمونده؟

خودم:باشه حالا سوئیچ.

فرشاد ناچار سوئیچو بهم داد و پیش اونا برگشتیم.حالت مریم فرق کرده بود و یه جوری شده بود.فهمیدم مشاجره داشتن اما سر چی؟

خودم:خوشبخت شدم پریا جون.

و رو به مریم ادامه دادم:بریم مریم سوئیچو گرفتم.خداحافظ.

پشت رل نشستم و از کوچمون خارج شدم و دوباره ماشینو خاموش کردم و از ماشین خارج شدم.مریم پرسید:کجـــــــا؟

خودم:بیا پایین قضیه بو دار بود.باید سر از کارش دربیارم

مریم ناچار از ماشین پیاده شد.میون درختای اطراف ساختمونمون جایی که بتونم ببینمشون قایم شدیم.دوباره مریم گفت:بابا بیخیال خب به فرضم کاسه ای زیر نیم کاسشون باشه به ما چه ربطی داره بیا بریم.

خودم:نه مریم باید سر از کارش دربیارم.

زیر ذره بینم گرفتمشون.فرشاد داشت باهاش حرف میزد.بحثشون بالا گرفت. پریا هر لحظه قرمزتر میشد.فرشادم عصبانی شد ولی صداش پایین بو که یهو پریا زد زیر گریه فرشادم سعی در آروم کردنش داشت که بالاخره گریه اش قطع شد.

فرشاد رفت کنارش و از توی جیبش یه دستمال بیرون آورد و اشکای دختره رو پاک کرد و بعد یه چیزی گفت که پریا لبخندی زد و گونه ی فرشاد رو بوسید و دست همو گرفتن و قدم زنان از آپارتمان دور شدند.نوچ نوچی کردم و به سمت مریم برگشتم که دیدم عین گچ سفید شده.با چشمانی متعجب و پرسشگر بهش خیره شدم.

پرسیدم:چیزی شده مریم؟

مریم با صدایی لرزان:یعنی با هم دوستن؟

خودم:مریم دوسش داری؟

مریم:کـ...کیو؟

خودم:خودتو به اون راه نزن فرشادو میگم.

چشماش اندازه نعلبکی شد و گفت:فرشاد؟ابدا.

خودم:پس دلیل سفید شدنت و لرزش صدات چیه؟

مریم:چه ربطی داره؟

یه لبخند زدم و دستشو گرفتم و به سمت ماشین کشوندمش.دیدی چی شد دوستمون دلشو باخت اونم به کی؟داداش گاگول من.تو ماشین نشستیم و راه افتادیم به سمت پاساژ موبایل.

رسیدیم به پاساژ منم ماشینو یه گوشه پارک کردم و با مریم رفتیم تو پاساژ. همینجوری داشتیم راه می رفتیم و ویترین ها رو نگاه می کردیم.که یه گوشی HUAWEIچشممو گرفت.نمی دونم چرا ولی از بچگی عاشق گوشیای تاچ صفحه بزرگ بودم.

دستئ مریم رو گرفتم و کشیدمش تو مغازه که نگاهم با یه نگاه آشنا برخورد.یه پیراهن آبی چهارخونه داشت که آستیناشو تا آرنجش تا زده بود و یه شلوار لی زخمی و کالج آبی...پسره تا دید دارم براندازش می کنم لبخندی زد و گفت:خیلی خوش اومدین بفرمایین خانوما چیزی رو پسند فرمودید؟

اوه اوه چه لفظ قلم.یه لبخند ملیح زدم و گفتم:بله اون گوشیHUAWEI

مغازه دار:بله بله گوشی خوب و خوش دستیه.با سیستـ...

داشت حرف میزد که پریدم میون حرفش و گفتم:اصله دیگه چینی که نیست؟

پسره رفت سمت ویترین و گوشی رو بیرون آورد و گذاشت رو پیشخوان و گفت:صد البته اصله خیالتون راحت.گوشی خوبیه صفحه نمایشش5/4 اینچه و ...

داشت از امکانات گوشی میگفت ولی من حواسم نبود داشتم فکر می کردم کجا دیدمش که مریم رفت اونور مغازه و مشغول دیدن آویز های گوشی شد. تا مریم رفت اونور پسره خم شد رو ویترین و اروم گفت:نشناختین؟

خودم متعجب:جانم؟

مغازه دار:فکر کردم حالا که تو راز بقاء نشونم دادن مشهور شده باشم،نه؟

اِ اِ اِ این همون یاروی توی آسانسوره.لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم هنوز قسمتی که توش از شما فیلم برداری شده رو نشون ندادن.شاید صدا و سیما بهشون گیر داده چون اگه پخش بشه بچه های ملت با دیدنتون تا یه هفته از ترس خوابشون نمی بره.

پسره:از ترس یا...

مریم همون لحظه اومد و پرید تو حرف پسره و گفت:من این آمویزو می خوام.

پسره:چشم.خب دیگه موبایلو پسندیدی؟

خودم:بله.میخواستم سیم قبلیمم باطل کنید و یه شماره ی دیگه بگیرم.

پسره:چشم فقط شمارشو بگین لطفا.

خودم: (091566...)

خم شد و از زیر پیش خوان یه لیست بیرون آورد و گفت:همراه اول یا ایرانسل؟

خودم:همراه اول باشه.

پسره لیستو گذاشت رو پیشخوان و گفت:بفرمایین اینم همراه اول.با اجازتون من برم از تو انبار گوشی رو بیارم.

یه بفرمایین زیر لبی گفتم و بعد از رفتنش مشغول شماره ها شدم.مریم هم اومد کنارم و گفت:یکی انتخاب کنی که بهخط من نزدیک باشه ها.

خودم:مال تو که ایرانسله.

مریم:خب اولش بقیه اشو که می تونی.

خودم:بیا نظر بده.

اونم از خدا خواسته اومد کنارم و مشغول شد.یه شماره پیدا کردم که نزدیک به شماره ی قبلیم بود.رفتم سمت آویزای گوشی که مریم گفت:چی شد؟کجا میری؟مگه نمی خواستی انتخاب کنی؟

خودم:انتخاب کردم ردیف اول چهارمی از پایین.

یه آویز که یه خرس پشمالوی کوچولو بود که یه قلبم دستش بود رو گذاشتم رو پیشخوان که پسره اومد و گفت:انتخاب کردین؟

خودم:بله ردیف اول چهارمی از پایین همونی که 091566 اولش داره این آویزم میخواستم.ببخشید چحور رمی میخوره؟

پسره:میکرو.

خودم:باشه یه دونه 16 گیگ میکرو هم لطف کنید.

مریم:فرشته همه ی اینا رو می خوای بزنی به حساب فرشاد؟

خودم:آره چطور مگه؟

مریم:آخه رم قبلیت که16 نبود.

خودم:چه ربطی داره بابت خسارت.

گوشی رو از جعبه اش بیرون آوردم و سیم و رم رو گذاشتم توش و آویزم بهش وصل کردم و کارت فرشادو گذاشتم رو پیشخوان و گفتم:حساب کنید رمزشم2298

پسره کارتو برداشت و گفت:قابلی نداره.

یه لبخند زدم و تکیه دادم به پیشخوان بعد از حساب کردنش خواستیم بریم بیرون که گفت:خانم معین اینم کارتمه اگه مشکلی واسه گوشی پیش اومد کارتم پیشتون باشه بد نیستـا.

کارتو گرفتم و تشکری کردم و با مریم از مغازه اش اومدیم بیرون داشتیم به سمت خروجی پاساژ می رفتیم که رو به مریم گفتم:نظرت چیه بریم به قهوه بزنیم تو رگ به حساب فرشاد؟

مریم:فرشته گناه داره بی خی.

خودم:نه نداره.بریم.

گوشی رو بیرون آوردم و روشنش کردم وخواستم به مریم میس بدم که یه پسره گفت:ناسی عسیسم چه خرس باحالی داری.گوشیتم که با مانتوت ست کردی خیلی خوشگل شدی.

برگشتم سمتش یکی از این برق گرفته ها بود با یه تیشرت سفید جذب و یه شلوار زخمی که البته زخمی رو گذرونده بود لت و پار شده بود.

یه پسر دیگه هم بقل دستش بود اونم همون تیپو داشت فقط  رنگ لباساش قرمز بود.ابروهاشونم برداشته بودن با صورتای شیش تیغ.چیزی نگفتم فقط یه نگاه تحقیر آمیز انداختم و ازشون گذشتیم.

درست مقابل پاساژ یه کافی شاپ بود.واردش شدیم و یه گوشه ی دنج کنار پنجره نشستیم.پیشخدمتش اومد و ما دوتا کیک شکلاتی با دوتا شیر قهوه سفارش دادیم.نگاهی به بیرون انداختم که متوجه قطره های بارون شدم که می خوردن به شیشه.یه لبخند اومد رو لبم.دقیقا همون لحظه در کافی شاپ باز شد همون دوتا پسره اومدن توی کافی شاپ.

اه اینم شانسه ما داریم .نگاهمو ازشون گرفتم و به مریم نگاه کردم و گفتم:شانس نداریم که اینا هم پاشدن اومدن اینجا.

مریم در حالی که سرشو به سمت در برمی گردوند پرسید:کیا؟فرشاد و پریا؟

خودم:نگاه نکن الان پررو می شن.فرشاد کیلو چنده؟همون دو تا پسری که تو پاساژ بهمون تیکه انداختن.

مریم:چه ربطـ...

پسره:او لالا.میبینم ما رو فراموش نکردین.

چیزی نگفتم و به انگشتام نگاه کردم که ادامه داد:می تونیم بشینیم؟

خودم:بقیه ی میزا خالیه.به این میز آیه نازل نشده که.

پسره:آیه نه ولی یه فرشته چرا.

و با دوستش نشستن.یه نگاه غضب ناک بهشون انداختم و گفتم:آقای به نسبت محترم لطفا برید رو یه میز دیگه بشینید.

پسره:بی خی بابا.من آبتینم اینتم داداشم آرتین.

خودم:باشین به ما چه ربطی می تونه داشته باشه؟

آبتین:خب شمام خودتونو معرفی کنید.

خودم:دلیلی نمی بینم.

آرتین:واسه چی جوجو.اسم تو رو که روت گذاشتن فرشته جون.(و رو به مریم ادامه داد)شمام خودتو معرفی کن جیگر.

اخمی کردم و به مریم نگاه کردم اونم عصبورانی بود.خواستم چیزی بگم که سفارشامونم آوردن.یه فکری به سرم زد.یه لبخند از اونا که گونه هام چال میشن زدم و با همون لبخند به مریم نگاه کردم و بعد به قهوه ها بعد به آبتین و آرتین.فکرکنم مریم هم ذهنمو خوند چون اونم لبخند زد.آبتینو آرتین که لبخند ما رو دیدن لبخند زدند و بعد آرتین گفت:چه عجب لبخند زدین.وای فرشته تو چقدر ناز می خندی.

مریم:خب آقایون نمی خاین تشریفتونو ببرین؟

آرتین:چرا آخه؟بمونیم گناه نداریم ما؟

خودم:خب باشه مشکلی نداره عزیزم.مریم جون بفرمایین.

خب وقت عملی کردن نقشه.هر دومون بلند شدیم و لیوانای قهوه امونو رو سرشون خالی کردیم و بعد در کمال آرامش به سمت صندوق رفتیم. به صندوق دار گفتم:آقایون میز رو حساب می کنند.

و با لبخند از کافی شاپ خارج شدیم.سوار ماشین شدیم و سوار شدن همانا و پقی زدن زیر خنده هم همانا.کمی که خندیدیم ماشینو روشن کردم و رفتم خونه مریم اینا.با مریم پیاده شدم و رفتیم تو آپارتمانشون که دیدیم کسی خونه نیست.مریم چراغا رو روشن کرد و رفت تو آشپزخونه.منم رفتم تو اتاقش و کوله امو برداشتم.

وقتی از اتاقش اومدم بیرون همزمان مریم هم از آشپزخونه اومد بیرون و با دیدینم گفت:داری میری؟تو کافی شاپ که نتونستیم چیزی بخوریم بیا قهوه درست کردم بخوریم.

خودم:باشه فعلا که کاری ندارم.برم کوله امو بزارم تو ماشین میام.

بعد از گذاشتن کوله ام تو ماشین با مریم یه قهوه نوش جان کردیم(یه موقع خودتو تحویل نگریـــا)و بعد برگشتم خونه.ولی آقا داداش خونه نبود.گوشی رو زدم تو شارژ و بعد رفتم یه ژاکت آستین کوتاه سوسنی با یه شلوار سوار کاری سوسنی و صندل های آبی پوشیدم.موهامم بالا سرم دم اسبی کردم و رفتم تو کار درس.

ساعت نزدیکای11 شب بود ولی هنوز فرشاد نیومده بود.از طرفی نگرانش بودم و از یه طرفم هنوز کاملا باهاش آشتی نکرده بودم که بخوام بهش بکالم ببینم کجاست از یه طرفم اگه بکالم میگفت به تو چه ربطی داره من نباید ساعات عبور و مرورمو بهت بگم.

بالاخره از موبایلم زنگ زدم به مسعود.یه بوق دو بوق با بوق سوم برداشت و صدای گرفته اش پیچید تو گوشم:

مسعود:بله بفرمایین.

من:سلام مسعود.(چه زودم پسرخاله شدمـــــــــــا)

مسعود:سلام فرشته خانم شمایین؟

من:بله.

مسعود:خوبین؟خط جدیدتونه؟

من:بله.ببین مسعود فرشاد پیش تو نیست؟

مسعود:داداش شماست از من می پرسید؟(و بعد کمی مکث کرد و با یه صدای نگران گفت)اتفاقی افتاده؟

من:نه یعنی نمی دونم ولی هنوز نیومده خونه.

مسعود:مگه شما خونه این؟اصلا چرا به گوشیش زنگ نزدین؟

من:خونه ام ولی هنوز کاملا که باهاش آشتی نکردم.

مسعود:باشه من بهش زنگ میزنم و بعد خبرتون می کنم.

تشکری کردم و قطع کردم.چند دقیقه گذشت ولی از مسعود خبری نشد.دلم شور میزد چرا زنگ نمیزنه یه حال پرسیدن که این همه معطلی نداره که. شماره ی مسعود رو گرفتم با اولین بوق جواب داد:

مسعود:الو فرشاد؟

من:مسعود چی شده؟

مسعود:هیچی.

من:پس چرا منتظر تماس از فرشاد بودی؟چرا به من زنگ نزدی؟

مسعود:فرشته نمی خوام نگرانت کنم اما...اما جواب نمی ده...یعنی نه اینکه جواب نده ها...ولی خاموشه...

مسعود:الو فرشته؟

سعی کردم صدام نلرزه و بغضمو کنترل کردم و گفتم:یعنی ممکنه چی شده باشه یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟

مسعود:فرشته خودتو نگران نکن امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه ولی تو بهش زنگ بزن منم به بقیه ی دوستامون زنگ میزنم ببینم خبری ازش ندارن.

من:باشه ممنون فعلا خداحافظ.

مسعود:مواظب خودت باش خداحافظ.

موبایلمو گذاشتم روی پاتختیم.لبه ی تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.یعنی چه اتفاقی ممکنه براش افتاد باشه؟اون که هر وقت من تهرانم نمی زاره تنها خونه بمونم تا این وقت شب.پس حالا کجاست؟

رفتم توی هال و گوشی تلفن رو برداشتم.بسم ا... زیر لب گفتم و شمارشو گرفتم."دستگاه تلفن مشترک مورد نظر خاموش می باشد.."دوباره گرفتمش. بازم خاموش.سه بار چهار بار ولی خاموشه.داشتم دوباره شماره اشو می گرفتم که صدای زنگ موبایلم اومد.تلفن رو گذاشتم و پریدم تو اتاقم.مسعوده شاید خبری ازش شده.

پاسخ رو زدم:الو مسعود؟

مسعود:سلام.

من:چی شد؟

مسعود:من هیچ شما چی؟

من:منم هیچی خاموشه.

بغض کردم.با صدایی گرفته و لرزان گفتم:حالا...حالا چی کار کنیم؟

مسعود:فرشته آروم باش خب؟ولی باید احتمالات دیگه رو هم بدیم.من زنگ می زنم به پاسگاه های پلیس اطراف خونه اتون.تو هم زنگ بزن به بیمارستان خب؟

من:بـ...باش..

مسعود:فرشته گریه و زاری رو بزاری کنار.انشاا... که اتفاقی نیفتاده اما تو ممکنه هر چیزی بشنوی پس باید مقاوم باشی خب؟

دیگه اشکم بیرون اومده بودگفتم:مـ..مـ..مسعود...هر چیزی یعنی چی؟یعنی مرده؟

مسعود:اولا فرشته گریه نکن.اگه گریه کنی پاشم میام اونجا بدون شوخی. دوما گفتم ممکنه پس این قدر نفوس بد نزن. الانم مثل یه دختر خوب بشین کاری که گفتم بکن باشه؟

من:باش...

مسعود:خدافظ دختر خوبی باشی.

من:بای.

عزممو جمع کردم و شماره ی بیمارستانای اطرافو از 118 گرفتم و بهشون زنگ زدم ولی هیچ کدوم تو تصادفیا کسی با مشخصات فرشاد رو نداشتن. به مسعود اس دادم که نه بیمارستان نیست.اونم در جواب اس داد که تو پاسگاه ها هم نبوده و حالا خودش میره بگرده.

خودمم همش هال رو متر می کردم.دلم شور میزد.اشکامم گوله گوله پایین میومدن.رو کاناپه جلویtv نشستم و خودموگوشه اش جمع کردم و اشک  می ریختم.که صدای در زدن رو شنیدم.ناخودآگاه نگاهم رفت سمت ساعت. 1:45 بامداد.یعنی کی میتونه باشه که الان در میزنه؟

ترسیدم برم سمت در خودمو بیشتر توی مبل فرو کردم و اشکامم بیشتر میومدن.در این لحظات حساس موبایلم به صدا در اومد.مثل جت رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم.موبایلم رو برداشتم.مسعود بود بلافاصله پاسخ زدم. من:الو مسعودیکی اومده دم در هی در میزنه مسعود.من می ترسم نمی دونم باید چی کار کنم تو رو خدا پاشو بیا اینجا.مسعود من می ترسم.

صدای خنده ی مسعود به گوشم رسید.

من:زهر مار من اینجا دارم جمن میدم.رفیق شیشت مفقود الاثر شده تو داری واسه من قهقه میزنی؟

مسعود(در حالی که هنوز رگه های خنده تو صداشه):وای فرشته دندون به جیگر بگیر.هی یه ریز غر می زنه.ببین یه خبر از فرشاد برات دارم.

من:زنده اس؟

مسعود:آره.تقریبا سالمه ولی دست راستش شکسته و چند تا زخم.الانم در رو باز کن من دم درم اومدم دنبالت بریم پیش فرشاد.

من:باشه.

و قطع کردم و رفتم تو هال اول از چشمی در نگاه کردم.خوبه خودشه.یه نگاه به لباسام کردم خوبن.در رو باز کردم.مسعود هنوزم آثار خنده رو صورتش بود ولی تا منو دید باز زد زیر خنده.دستمو گذاشتم رو دهنش و کشیدمش تو خونه و درو بستم.و گفتم:خفه این قدر نخند نصف شبی اومدی خونه ای که یه دختر مجرد توشه اطرافشم ملت خوابن قاه قاه می کنی هم مردم بیدار میشن هم پشت سر من حرف در میارن.

مسعود دستمو از روی دهنش برداشت و گفت:باشه آخه موهات خیلی خنده دار شدن.

برگشتم و خودمو تو آینه قدی کنار جاکفشی نگاه کردم.اوه اوه چقد ضایع شدن.یه تیکه از موهام از کش بیرون اومده بودن.یه دست شل ول بودن. یه دسته ی دیگه هم از پایین رها بودن و بقیه هم پخ پخی بالای کله ام.خودمم خنده ام گرفته بود.ولی جلو این پررو میشه.خندمو قورتیدم و گفتم:در هر صورت دلیل نمیشه قهقه بزنی میرم لباس بپوشم.

رفتم تو اتاقم و یه پاتوی قرمز که بالای زانوم بود با یه جین مشکی پوشیدم. موهامم با کلیپس جمع کردم بالای سرم و یه شال مشکی براق هم سرم کردم و موبایلمو برداشتم و رفتم بیرون.رو به مسعود گفتم:بریم.

و خودمم بوت های پاشنه دار مشکیم رو پوشیدم و جلوتر از خونه اومدم بیرون.اونم پشت سرم اومد بیرون و در خونه رو بست.با هم وارئ آسانسور شدیم.یه نگاه بهش انداختم.یه تی شرت مشکی و روش یه پلیور بافتنی مشکی با یه جین مشکی زخمی و کفشای اسپرت آدیداس مشکی.موهاشم بالا داده بود.

شونه ای بالا انداختم که صدای زن در گوشمون تنین انداز شد:همکف.

از آسانسور خارج شدیم.پرادوی سفیدش دم در بود.سوارشدیم و پیش به سوی بیمارستان.بالاخره رسیدیم.حالا هول شده بودم.تند تند قدم برمی داشتم. رفتم پذیرش که مسعود اومد و گفت:نمی خواد بپرسی بیا بریم.

رسیدیم به یه در.مسعود در رو باز کرد و رفتیم تو.فرشاد رو یه تخت بود و چشماشم بسته بود.رفتم روی صندلی کنار تختش نشستم.مسعود پشت سرم ایستاد و دستاشو رو شونه هام گذاشت.دوابره چشمام خیس شدن.

پرسیدم:حالش چطوره؟

مسعود:خوبه.

من:چه جوری بیداش کردی؟

مسعود:اطراف یه پارک نزدیک خونتون افتاده بود.زخمی بود بدجور. جیباشو خالی کرده بودن.موبایلشم برده بودن.ولی الان خوبه.

اشکام بیشتر شدن.مسعود شونه هامو ماساژ می داد.

مسعود:میرم برات یه چیزی بگیرم.

مسعود رفت ولی چند دقیقه بعد با دو تا شیر کاکائو و دوتا کیک شکلاتی برگشت.کیک و شیر کاکائو رو باز کرد و داد دستم.منم آروم آروم می خوردم.اونم می خورد.بعد از چند دقیقه گفت:فرشته می برمت خونتون استراحت کن.خسته ای.

آره راست میگه خسته ام پریشب هم نخوابیدم.بعد از کلاسمم نخوابیدم.الانم که اینجوری.ولی ولی فرشاد اینجاست و حالش بده.

من:نه می مونم.

مسعود مصر بود که برم ولی من موندم.و مسعودم فرستادم بره خونه اش.سرمو گذاشتم روی تخت فرشاد و دستشو توی دستم گرفتم و نوازشش کردم.چشمامو بستم و اجازه دادم اشکام جاری بشن.نمی دونم چرا ولی میومدن.بدون هیچ دلیلی.

با احساس حرکت چیزی روی سرم چشمامو باز کردم.فرشاد رو دیدم که داشت بهم لبخند میزد.منم لبخندی زدم و سرمو از روی تختش برداشتم .معلوم نیست کی خوابم برده.

فرشاد:سلام صبح عالی متعالی.

من:صبح بخیر داداشی چه بلایی سرخودت آوردی؟دیشب من و رفیق بدبختتو تا سر حد مرگ بردی.

یه صدا از پشت سرم شنیدم که گفت:به به بالاخره بیدار شدی.دیشب همچین می مونم می مونم می کردی که گفتم تا صبح یه لحظه هم چشم رو هم نمی زاری.

برگشتم و مسعود رو با یه لبخند رو لبش دیدم که دو تا لیوان دستش بود.یه لبخند زدم و گفتم:دستی نبود.وسط گریه خوابم برد.

مسعود اومد جلو و یکی از لیوان ها رو گرفت سمتم و گفت:بفرمایین.

من:نه مرسی.

مسعود:تعارف نکن.زحمتی نیست میرم واسه خودم یکی دیگه می گیرم. دیشب اون همه زحمت رو سرم ریختی اینم به پای اونا.

من:اولا تعارف نمی کنم کلا چایی نمی خورم.فوقش خیلی بخورم یه استکان سرد اونم صبحه.دوما هر کار کردی بخاطر رفیقت بوده نه من.

مسعود اومد رو تخت فرشاد نشست و چایی رو داد دستش و یه مشما هم که توش قند داشت گذاشت بین خودش و فرشاد.

خلاصه روز بعد فرشاد مرخص شد ولی هیچی در رابطه با اتفاقی که براش افتاده بود نمی گفت.

چند روز از مرخص شدنش گذشت.کلاسمون تموم شد.با مریم و نفیس از کلاس زدیم بیرون.مریم توی این چند روزه حسابی کلافه اس.نمی دونم چرا ولی ناراحته.کم صحبت شده.

امروزم وقتی اومدم دانشگاه برخلاف همیشه نیومده بود پاتوق.واسه همین رفتم تو کلاسی که امروز توش درس داشتیم که دیدم یه گوشه ی انتهایی کلاس نشسته و دستاشو رو میز گذاشته و سرشم روشونه.نفیسه هم کنارش نشسته بود و یه دستش روی شونه ی مریم بود.هر چیم پاپیچش شدیم بروز نداد.نفیسه هم از صبح گرفته شده.

داشتیم به سمت در دانشگاه می رفتیم که کشیدمشون به سمت تریا.مریم که اصلا تو حال خودش نبود فقط دنبال من و نفیس کشیده میشد.نفیس با تعجب نگاهم کرد.

گفتم:بریم تریا.هوا سرده یه قهوه مهمون من.

البته هوا واقعا سرد شده بود و آسمون مشکی بود البته نه از گرد و غبار از ابر.هواشناسی هم پیش بینی برف کرده بود.با هم رفتیم یه گوشه نشستیم.من رفتم سه تا نسکافه با کیک شکلاتی گرفتم و برگشتم سر میز.نگاهی به نفیس انداختم.ولی انگار اون تو حال خودش نبود.به رو به روش زل زده بود.

مثل اینکه خودم باید یه کاری کنم.رو به مریم گفتم:مریم چیزی شده؟

مریم با صدای ته چاهی گفت:نه.

من:مریم؟

مریم:ها؟

من:من که میدونم یه چیزیته.نکنه شکست عشقی خوردی؟

مریم سکوت کرد .به نفیس نگاه کردم. مثل اینکه داشته یه حرفامون گوش می داده.چون چشماش اندازه نعلبکی شده بود دقیقا مثل من.

نفیس:مریم تو که گفتی هیچ حسی در میون نیست فقط بخاطر اینکه به پسر عمه ات خیانت کرده ناراحتی.

چشمام گرد بودن گرد تر شدن.رو به نفیس گفتم:نامرد تو می دونستی این چشه بعد من تو این چند روز که می پرسیدم میگفتی به منم هیچی نمی گه؟

نفیس:به خدا منم امروز فهمیدم.صبح بهم گفت.

من:مریم خیلی نامردی.قسم خورده بودیم هر وقت عاشق شدیم بهم بگیم. اونقت تو عاشق شدی شکستشم خوردی حالا بهمون میگی؟

مریم:چون ازش مطمئن نبودم.یادته می گفتم یه پسر عمه به اسم رضا دارم؟ همونی که چند ماه پیش نامزد کرد.از پارسال احساس کردم دوسش دارم ولی فکر می کردم یه احساس زود گذره.ولی کم کم عاشقش شدم. تا اینکه نامزد کرد.اوایل شهریور.خیلی واسم سخت بود ولی نشکستم چون ایمان داشتم عاشق کسی که خوشبختی معشوقشو بخواد ولی چی فکر می کردم چی شد؟ نامزدش یه دختر خوشگل و ناز بود.البته با عمل هایی که انجام داده بود. فقط یه بار دیدمش اونم جشن نامزدیش با عشقم.از اون روز به بعد سعی می کردم نه رضا رو دیدم نه نامزدشو.یعنی نمی خواستم.نمیرفتم جایی که رضا نباشه.وقتی هم میومد خونمون به بهونه ی اینکه درسای ترمای پیشمو میخوام مرور کنم از اتاقم خارج نمی شدم.ولی با همه ی اینا چهره ی دختره تو ذهنم مو به مو ثبت شد.هم چهره اش هم عشوه هاش روز نامزدی. تا اینکه چند وقت پیش دیدمش.اما نه با رضا با برادر صمیمی ترین دوستم. با فرشاد.حسابی شیش بودن.یادت میاد فرشته؟

من:هـ..همون روزی که رفتیم سوئیچو از فرشاد بگیریم که موبایل بخریم؟ نکنه نکنه پریا رو میگی؟

مریم:زدی تو خال.وقتی تو و فرشاد رفتین.بهش یه نگاه تحقیر آمیز انداختم و گفتم دست مریزاد پریا جون.شما نامزد دارین و حالا با یکی دیگه میگردین؟خیلی راحت زل زد تو چشمام و گفت:هنوز متعهد نشدم که نخوام با کسی دوست بشم.فقط یه نامزدیه بود نه بیشتر.هر وقت متعهد شدم روابطمم محدود می کنم.داشتم از خشم می ترکیدم.می خواستم بزنم تو گوشش که اومدین.بقیه اش رو هم که خودت می دونی.

وای خدا باورم نمی شد.بی چاره مریم چی کشیده اون روز پس بگو چرا اون جوری شد.

مریم:می دونین بچه ها،تلخی شکست عشقیم به اندازه ی تلخی خیانت به عشقم نبود.اون روز که فرشاد و پریا رو با هم دیدم چند هزار برابر روزی که شنیدم رضا نامزد کرده غصه خوردم و می دونم وقتی رضا از قضیه مطلع بشه این تلخی از اینم بیشتر میشه.

من:مطمئن باش نمی زارم این دختره تو زندگی رضا و فرشاد دم بدوونه مخصوصا حالا که پای تو هم در میونه.

مریم با بغض:نه نمی خواد.حالا دیگه کار از کار گذشته.حتی اگه رضا هم بفهمه فرقی نمی کنه.

من:فرق می کنه.نمی زارم مریم نمی زارم حالا ببین.

و نسکافه امو یه جا نوشیدم.وقتی بچه ها نسکافه و کیک شونو به صورت نیمه نصفه خوردن با هم از تریا بیرون زدیم.یه تاکسی گرفتیم.اول آدرس خونه ی اونا رو دادم و بعدشم رفتم خونه امون.

در واحدمونو باز کردم و رفتم تو هال که دیدم بازم فرشاد رو کاناپه نشسته و لب تابش رو پاشه و داره فیلم می بینه و تخمه می شکنه.

کنارش نشستم و زدم پس کله اش و گفتم:تو آدم بشو نیستی؟چند بار گفتم پوست تخمه هاتو رو زمین نریز؟

فرشاد نگاهی به دور و برش که پر از پوست تخمه  بود انداخت و گفت:بی خی.

من:فرشاد می خوام یه چیزی ازت بپرسم.

فرشاد:بازم همون سوال همیشگی نه؟

من:آخه فرشاد حتما یه چیزی شده دیگه.مگه میشه تو بری بیرون و بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته درب و داغون بشی و بیفتی یه گوشه بدون یه پاپاسی.اصلا بگو ببینم مگه اون روز با پریا نبودی؟

فرشاد:چـــــــــــی؟با پریا؟اون بعد از گرفتن جزوه رفت.

من:فرشاد منو خر نکن.ضایع بود با هم دوستین.تازه خودشم گفت که اومده تو رو ببینه.از اون گذشته ما خودمون دیدیمتون که با هم دل و قوه می دادین ولی بس که پرت بودین ما رو ندیدین.

فرشاد:فرشته تو منو تعقیب کردی؟مریمم دید؟

من:بله آبروم جلوش رفت.البته جلوی دوستام رفت.

فرشاد:باور کن چیز خاصی نبوده.

من:فرشاد مرگ یه بار شیون هم یه بار.عین آدم همه چیز رو بگو.

فرشاد:فرشته با اعصاب من بازی نکن.اه.

بلند شد و لب تابشو زد زیر بغلش و کلافه رفت تو اتاقش و در رو بهم کوبید.

الان یه هفته از اون روز می گذره و من با فرشاد حرف نزدم.دانشگاه هم با تاکسی میرم چون دلم نمی خواد دیگه آقا منو جایی ببره.علاوه بر مریم نفیس هم تو خودشه.فقط امیدوارم اون دیگه شکست عشقی نخورده باشه.

داشتم طبق معمول تو اتاقم درس می خوندم که به در اتاقم چند تا تقه نواخته شد.می دونستم فرشاده واسه همین جواب ندادم.دوباره در زد ولی وقتی دید جواب نمیدم آروم یه کم در رو باز کرد و سرشو از لاش آورد تو و گفت: اجازه هست؟

سکوت کردم.

فرشاد:می خوام باهات حرف بزنم.

بازم هیچی نگفتم.اومد تو اتاق و روی صندلی میز کامپیوترم نشست و گفت:مگه نمی خواستی درباره ی اون شب بشنوی اومدم بهت بگم.

زیر چشمی یه نگاه بهش انداختم و تو جام نشستم و زل زدم تو چشماش.اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:با پریا رفتیم گردش بعدش چون دیگه دیر وقت بود باهاش تا خونه اش همراهیش کردم.چون هوا سردبود و خیابونی که توش بودیم خلوت بازومو گرفته بود.داشتیم از کنار یه پارک تاریک و خلوت رد می شدیم که یهو بازومو رها کرد و رفت توی پارک.صداش زدم ولی جواب نداد.همین طور که صداش می زدم به سمت داخل پارک رفتم که جواب دادکفرشاد بیا اینجا یه گربه ی سفید و نازه.

رفتم سمت صداش که دیدم یه گوشه نشسته.

گفتم:آخه دختر تو که منو نیمه جون کردی چرا جواب نمی دادی.اصلا تو چه جوری گربه رو از اون جا دیدی؟

پریا:آخه هر شب اینجاست.بیا ببین چه نازه.

رفتم جلو ولی یهو چند نفر ریختن سرم و تا می خوردم کتکم زدن و جیبامم خالی کردن و بعدش همراه پریا رفتن.

من:فرشاد راست می گی؟

فرشاد:چرا نگم؟

من:اخه چشمات چیز دیگه ای رو میگن.

فرشاد بی هیچ حرفی بلند شد و رفت به سمت در که گفتم:آقا داداش خر خودتی.فکر کردی هر چی بگی باور می کنم؟من پریا رو می شناسم.هر چی پست بود دزد نبود.وگرنه نمی رفت نامزد بکنه.می دونی نامزدش کیه؟ نمی دونی دیگه نامزدش پسر عمه ی مریمه.دنیای کوچیکیه نه؟به فکرتم خطور نمی کنه که نامزد ‌gf داداشت بشه پسر عمه ی نزدیک ترین دوستت.

فرشاد یهو برگشت و گفت:تو...تو چی گفتی؟

من:هـــــــــــه دیدی برادر گرام نتونستی منو سیاهم کنی؟

فرشاد:نه اون رضا نبود.

من در کمال ناباوری گفتم:مگه تو دیدیش؟

فرشاد هیچی نگفت فقط از اتاق رفت بیرون.جلدی کالیدم به مریم که صدای گرفته اش پیچید تو گوشم فکر کنم بازم گریه کرده:سلام.

من:سلام مریمی خوبی؟

مریم:به صدام چی میاد؟

من:بی خی جون من.مریم می خوام ببینمت.

مریم:نه حال نـ..

پریدم تو حرفش:نه حال ندارم نداریم باید ببینمت با نفیس بیاین همون کافی شاپ نزدیک خونتون که همیشه میریم.بای.

پنجره ی اتاقمو که رو به یه پارک بود باز کردم و سرم بردم بیرون که ببینم هوا چطوره.نه زیاد سرد نیست.رفتم سر کمدم و یه مانتوی آبی با یه شلوار لی آبی و شال سفید پوشیدم.یه سویی شرت آبی هم که زیپ گنده ای داره و همه ی دوستام بخاطر زیپش عاشقشن رو رو مانتوم پوشیدم و کیف پولی و موبایلمو تو جیباش گذاشتم.یه آرایش ساده هم کردم و موهامو یه وری ریختم یبرون.

از اتاقم خارج شدم فرشاد توی اتاقش بود و از شناس خوبم سوئیچم روی اپن.بهد از برداشتن سوئیچ کفشای اسپرت سفیدمم پوشیدم و پاورچین پاورچین از خونه خارج شدم.رفتم تو آسانسور و پارکینگ رو زدم.

تکیه دادم به دیواره ی آسانسور و چشمامو بستم ولی بلافاصله با شنیدن صدایی بازشون کردم:از دست همسرتون فرار کردین؟

با باز کردن چشمام بازم همون چشمای خاکستری رو دیدم.نمی دونم چرا ولی خوشم نیومد گفت شوهرت.

من:اول شوهر ندارم داداشمه.دوم این فوضولیا به شما نیومده.

پسر:نه بابا میری یواشکی BF رو ببینی خب باماهم دوست شو دیگه.

من:من نمیرم دوست پسرمو ببینم.

پسر:واسه ی گوشی مشکلی پیش نیومد؟

من:نه.

که صدای ظریف زن منو از دستش خلاص کرد البته ظاهرا:پارکینگ

اومدم از آسانسور بیرون که دیدم اونم بیرون اومده و دنبالم داره میاد گفتم:دارین تعقیبم می کنید؟

پسر:من کی همچین جسارتی کردم؟فقط خواستم برم سوار ماشینم بشم.البته با اجازه.

رفتم سوار ماشین شدم که دیدم اونم اومد دقیقا ماشین کناری که یه  SLK350  نقره ای بود رو سوار شد.ماشینو از پارکینگ خارج کردم و به سمت کافی شاپ روندم که دیدم بازم این آقا داره سایه به سایه ی من میاد.تا دم در کافی شاپ پشت سرم میومد ماشینو که پارک کردم، اونم ماشینشو پارک کرد و به سمت کافی شاپ اومد.جلوشو قبل از اینکه وارد فروشگاه بشه گرفتم و که گفت:مشکلی واسه گوشی پیش اومده؟

 من:چه دلیلی داره که منو تعقیب می کنید؟

پسر:چرا باید همچین کاری بکنم؟

من:شما دارید منو تعقیب می کنید دلیلشو از من می پرسین؟

پسر:من هرگز همچین جسارتی نکردم.با دوستام قرار دارم.

من:اوه چه جالب حتما تو همون کافی شاپ هم هست؟

پسر:اوهوم نکنه شمام همونجا با دوستتون قرار دارین؟

چیزی نگفتم و رفتم تو کاقی شاپ که دیدم بچه ها رو یه میز کنار در نشسته ان.رفتم پیششون و روی میز نشستم و بهشون سلام کردم اونا هم جوابمو دادن.همون موقع اون پسر که موبایلمو ازش خریدم و از اون موقع باهاش جر و بحث داشتم و حتی هنوز اسمشو نمی دونم اومد تو و چند میز اون طرف تر کنار چند تا پسر دیگه نشست.

گفتم:بچه ها فرشاد امروز اومد و به من گفت که می خواد بگه اون روز چه اتفاقی لفتاده.

با این حرفم هر دوشون سر بلند کردن و با چشمانی که کمی امید درشون دیده میشد ولی خوشحال بهم زل زدند.منم جریانو تعریف کردم.مریم که انگار امید تازه ای برای رسیدن به رضا پیدا کرده بود گفت:پس می تونیم یه کارایی بکنیم؟

نفیس:آره باید جداشون کنیم.

همون لحظه که نیش ماها تا بناگوش باز بود گارسون اومد سفارش بگیره که ماها سر بلند کردیم که چشمم به همون چشمای خاکستری افتاد که میخ من بود و اون دوتا دوستشم میخ مریم و نفیس.یه نگاه به بچه ها کردم.دیدم با اینکه افسرده بودن بازم خوش تیپ هستن.

مریم یه مانتوی زرد کوتاه با جین چسب نارنجی و شال نارنجی نفیس هم یه مانتوی سبز کوتاه با جین مشکی و شال مشکی.این پسرا هم هیز زل زدن بهشون خجالتم نمی کشن.اِ این چقدر شبیه اون یارو مغازه داره است.

من:مریم اونی که ازش موبایل جدیدمو خریدم یادت هست؟

مریم:آره نکنه تو هم عاشق اون شدی؟

من:برو بابا اون میخ من شده الانم چند میز اونورتر نشسته.برنگردی ها.

مریم:نه بابا .مگه بی کاره؟

من:حتما هست دیگه تازه دو نفر دیگه هم هستن یکی شون از نظر قیافه مثل همون مغازه دارست.

مریم:یعنی دو قلو اند؟

من:آره.

نفیس:خیلی خب دیگه بچه ها هیز نشین.الان پا می شن میان اینجا.بریم سر مطلبی که بخاطرش اومدیم اینجا.

من:بچه ها پاشین بریم یه جای دیگه من نمی تونم اینجا باشم.

مریم:بی خی بابا.مگه می خواد چی کار کنه؟

من:میگم بریم.

و بلند شدم بچه ها هم به تبعیت از من بلند شدند.

گارسون:خانم ها تشریف می برید؟

من:بله کار ضروری برامون پیش اومده بچه بریم.

از کافی اومدیم بیرون و رفتیم به سمت پارکی چند میلان پایین تر بود.رفتیم یه گوشه روی نیمکت نشستیم.

مریم گفت:خب حالا چه فرقی با وضعیت اونوقتمون کردیم؟

من:الان اعصاب در آرامشه.اونجا نمی تونستم خوب فکر کنم.

نفیس:تو کی می تونستی خوب فکر کنی که الان بار دومت باشه؟

من:گمشو بی شعور همین خودت باز خیلی خوب فکر می کنی دیگه آررره؟

مریم:بچه ها فراموش کردین چرا کافی شاپ گرمو رها کردیم و اومدیم اینجا؟

خواستم جواب بدم که یه صدایی گفت:خب معلومه واسه ما دیگه.

هر سه تامون سر بلند کردیم و بهشون نگاه کردیم.

پسره:ماییم دیگه بازم نشناختین؟؟

من:ببخشید چرا باید شما رو بشناسم؟

پسر:کافی شاپ،لیوان قهوه،سر من و داداشم.حالا هم نشناختین؟

ای وای چه دنیای کوچیکی شده ها.عجب غلطی کردیم.پسر که یادم اومد اسمش آبتینه گفت:بازم یادت نیومد؟مریم خانوم شما چی؟

مریم:چرا باید آدمای بی نزاکت رو به یاد بیاریم؟

آرتین:وای مریم جون شما که اون روز به جز آخرش خیلی خوب بودی الان چی شده؟کی خط خطیت کرده بزنم گردنشو بشکونم؟(همه ی اینا رو با لحن دخترونه گفت)

مریم:تو و داداشت.

نفیس:بچه ها اینجا چه خبره؟

آرتین که انگار تازه نفیس رو دیده بود گفت:البته مشکلی نداره اگه بد اخلاقی یه فرشته ی دیگه با خودت آوردی.

مریم:اقا حد خودتو نگه دار.

آبتین:اگه نداره تو می خوای بزنیش جوجو؟

(یه صدای دیگه حرفید( وای امروز چقدر صدا اندر صدا شده هـــــــا:نه قرار نیست بزنه ولی اگه تو بیشتر مزاحم شی من میزنمتون.

همگی به پشت سر آبتین نگاه کردیم که با چهره ی همون مغازه داره و داداشش و اون دوستشون مواجه شدیم.

آبتین:به تو چه؟شوهرشم.

برادر مغازه داره:که شوهرشی آره؟ولی من تا حالا مردی رو ندیدم که زنشو واسه ی درخواست مزاحمت ایجاد نکردن برادرش تهدید کنه.

آبتین:پس تنت می خاره؟

برادر مغازه دار:تو می خوای بخارونیش؟

آرتین:بسه آبی خونتو کثیف نکن.

برادر مغازه دار:آ‌‌ آ آ داداشت می خواد خونمو بریزه؟

در همین لحظه آبتین به سوی برارد مغازه دار گام برداشت.اونم عینک ریبنشو برداشت و به همون مغازه داره گفت:سام اینو نگه دار.

اِ پس اسمش سامه.سام عینکو گرفت و داداششم تو یه حرکت یه مشت حواله ی صورت آبتین کرد و خون از بینی آبتین سرازیر شد.آرتین رفت که داداش سام رو بزنه که از اونور اونی که با سام و داداشش بود یه لگ زد تو شکم آرتین.سام ریلکس واستاده بود و تماشا می کرد ماها هم ایستاده بودیم و از ترس یخ کرده بودیم حالا چرا نمی دونم.

دوست سام چند تا مشت حواله ی صورت و شکم آرتین کرد و برادر سام هم حسابی آبتینو به باد کتک گرفت و وقتی آرتین و آبتین از نای افتادن. سام عینک داداششو بهش داد و رو به دوتا برادر درب و داغون گفت: نبینم دوباره مزاحم خانوما شین که دفعه ی بعد بدتر می شه.

اون دوتا کشون کشون رفتن.سام اومد طرفمون و گفت:اذیتتون که نکردن؟

با این حرفش نگاهمو بهش دوختم.یه تی شرت خاکستری با یه سویی شرت مشکی روش که زیپشو تا نصفه بسته بود با جین زغالی و عینک ریبن به چشم و کفسای آدیداس مشکی.موهاهم که به لطف برق بالا.دهن باز کردم که تشکر کنم ولی مریم فرزتر از من بود.

مریم خیلی سرد گفت:نه خیلی از کمکتون ممنونیم.

بردار سام:به هر حال درست نبود توی غروب سه تا دختر تنها به یه پارک خلوت بیاین.

مریم با همون سردی:ما ازتون تشکر کردیم.ضمنا فکر نکنم کسی ازتون درخواست کمک کرده باشه که حالا منت می زارین.

وااااااا.این چرا اینجوری شد؟من و نفیس که حسابی شوکه شدیم.سام و داداشش و دوستشونم همینطور.

برادر سام:ولی منظور من...

مریم:منظورتون مهم نیست بریم بچه ها خداحافظ.

و دست من و نفیس رو پشت سر خودش کشوند.

من:مریم چرا همچین کردی؟

مریم:چونکه بخاطر راحت شدن از نگاه های اونا ما اومدیم بیرون توی این هوای سرد باز حالا آقایون تشریف آوردن دنبال ما اینجا.نتونستیم فکری هم بکنیم.

نفیس:ولی کارت درست نبود.

مریم:بی خی کار درست.خب عزیزی که گفتن بریم کافی شلپ و نذاشتن ما چیزی از گلومون پایین بره باید ما رو شام دعوت بکنن.

من:ترش نکنی یه موقع من فقط قول کافی شاپ دادم.

مریم:نه نمی کنم وضیفته.اصلا رای می گیریم.کی با نظر من موافقه؟

نفیس:منم موافقم.چون امروز که نوبت سمی بود رفته بیرون و ما شام نداریم.

من:من که نباید شام شما رو بهتون بدم.

مریم:حرف اضافی موقوف با دو رای موافق و یک رای مخالف تصویب شد.

من:آره دیگه از کیسه ی خلیفه می بخشین ولی چه کنم که باید قبول کنم بپرین بریم تو ماشین.

نفیس:نامرد تو کی ماشین خریدی به ما نگفتی؟

من:اولا ماشین نخریدم.دوما اگرم می خریدم شما دوتا اونقدر دپرس بودین و از عالم پرت بودین که نمی فهمیدین.سوما داداش دارم واسه چی؟ماشین اونو برداشتم.

نفیس:روانی اگه بفهمه پوستتو می کنه.

من:نه چرا همچین غلطی بکنه؟تقصیر خودشه اگه دروغ نمی گفت منم شما رو نمی کشوندم کافی شاپ که حالا شامم بهتون بدم.

پشت رل نشستم و مریم هم کنارم و نفیسه هم بر طبق عادت عقب.آخه نه این که کوتوله اس و قیافه اش به بچه ها می خوره جلو بشینه پلیس جریممون می کنه.شوخی کردما کوتوله نیستا فقط از ما کوتاه تره.مریم تا نشست تو ماشین دستگاه پخشو روشن کرد.قربونش برم مثل خودم عاشق آهنگه.

It's been said and done

Every beautiful thought's been already sung

And I guess right now here's another one

So your melody will play on and on, with best of 'em

   You are beautiful, like a dream come alive, incredible

 A center full of miracle, lyrical

You've saved my life again

 And I want you to know baby

I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

 I, I love you like a love song, baby

And I keep hittin' re-peat-peat-peat-peat-peat

I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

 And I keep hittin' re-peat-peat-peat-peat-peat

Constantly, boy you played through my mind like a symphony

There's no way to describe what you do to me

You just do to me, what you do

And it feels like I've been rescued

I've been set free

 I am hypnotized by your destiny

You are magical, lyrical, beautiful

 And I want you to know baby

 I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

 And I keep hittin' re-peat-peat-peat-peat-peat

 I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

I, I love you like a love song, baby

 And I keep hittin' re-peat-peat-peat-peat-peat

No one compares       

 You stand alone, to every record I own

Music to my hear that's what you are

A song that goes on and on

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد