شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان فصل5

تمام طول راه آهنگ های سلنا رو گوش می دادیم و مریم ولومو بالا می داد و من پایین.بالاخره  

 

 

و من پایین.بالاخره رسیدیم.ماشین رو توی پارکینگ اختصاصیش پارک کردم و با هم رفتیم تو پاساژ.

نوشته های کاغذایی که روی ویترین چسبونده بودن رو می خوندیم.وارد مغازه ی سومی شدیم.مغازه دار یه پسر سی سی و یک ساله بود با یا بافتنی سبز و جین مشکی.موهاشم سیخ سیخی بودن.چشم ازش برداشتم .

گفت:بفرمایین.

من:می خواستم نرم افزار روی گوشیم نصب کنم.

بعد از پرسیدن مدل موبایلم ،ازم گرفتش و خواست مشغول بشه ولی با دیدن قیافه های مستاصل ما پرسید:امر دیگه ای هم هست؟

مریم:بله منم می خواستم روی موبایلم آهنگ بریزم.

مغازه دار باشه ای گفت و رم موبایل مریم رو ازش گرفت.

من:کی کارتون تموم میشه؟

مغازه دار:نیم ساعت دیگه.اگه می خواید تشریف ببرید فقط فامیلتون چیه؟

من:معین.بریم مریم.

با مریم از مغازه خارج شدیم و به مغازه ها و موبایلا نگاه می کردیم. همینطوری داشتیم می رفتیم یه نگاه به ساعتم انداختم.اوه اوه چه زود نیم ساعت گذشت.

من:بریم مریم نیم ساعت شد.

تا اومدیم 180 درجه بچرخیم که بریم به مغازه یه صدای آشنا توی گوشمون طنین انداز شد.

صدا:خانم معین؟

برگشتیم سمت صدا.اِ اِ اِ این اینجا چی کار می کنه؟(عجب خنگی هستی تو خب معلومه مغازه اش اینجاست می خواستی اینجا نباشه کجا باشه؟باید بهت جواب پس بده؟)

مریم:سلام.

من:سلام.

سام:سلام.خوب هستین شما؟

من:بله ممنون.

سام:برای گوشیتون مشکلی پیش اومده تشریف آوردین؟

بیا لو رفتیم نمی خواستیم اینو ببینیم.

من:خیر مشکلی نداشته همینجوری اومدیم اینجا.

اه خاک تو سرت آخه کی همینطوری میاد موبایل ببینه.اونم با این فاصله از خونتون آخه خاک بر سر اینم که خونه اش همون جاست.سام متوجه سوتیم شد دیگه.یه ابروشو داد بالا.

سام:همینجوری؟

مریم:نه همینجوری همینجوری که نه.من می خواستیم روی گوشیم آهنگ بریزم.

سام:کجا بردینش چرا نیاوردین پیش من؟

من:اخه گفتیم مزاحم نشیم.بردیمش موبایل ارم.

سام:اِ اتفاقا کیارش جان از دوستای من اند منم داشتم می رفتم اونجا. بفرمایین تا اونجا همراهیتون کنم.

بالاجبار هم گامش شدیم.یه نگاه زیر چشمی به تیپش کردم.یه نیم پالتوی پرکلاغی با شلوار لی زخمی و کفشای آدیداس مشکی.موهاشم یه وری تو صورتش بود.

به مغازه که رسیدیم سام اشاره کرد ما اول بریم تو.

مریم دم گوشم آروم گفت:بابا جنتلمن.میگما اینو تورش کن حسابی خوش قیافه اس.

یه نگاه تند و تیز بهش انداختم و به داخل مغازه چشم دوختم که داداش سام و اون دوست اون روزیشونو کنار پیشخوان درحال خوش و بش با کیارش دیدم.کیارش تا ما رو دید گفت:خانما کارهاتون انجام شد.

با این حرفش نگاه برادر سام و دوستشون برگشت سمت ما.تشکری کردم و کیف پولیمو بیرون آوردم.

برادر سام:سلام خانوما مشتاق دیدار.

من:فکر کنم صبح تو دانشگاه ملاقات داشتیم.

با این حرفم اخمای سام رفت تو هم.حالا چرا خود داند.

کیارش:سامی تو خانوما رو میشناسی؟

برادر سام که احتمالا اسمش سامیاره:بله بله چند بار ملاقاتشون کردیم.

جلو رفتم و گوشیم و رم مریم رو از روی پیش خوان برداشتم.اخمای سام با دیدن موبایلم بیشتر تو هم رفت.آره دیگه فهمید نمی خواستیم ببینیمش.

من:چقدر تقدیم کنم؟

کیارش:این چه حرفیه حالا که آشنا در اومدیم و شماها دوستان سامیار هستین زشته.

من که کلا رفتم رو هنگ.یعنی چی دوست سامیار؟

مریم:چــــــــــی؟ما دوستشون نیستیم.

من:ببخشید ایشون فرمودند ما رو قبلا دیده اند نه اینکه دوستشون هستیم.

کیارش:همیشه هر کی این باهاش دوست میشه اول فقط چند بار دیدنه ولی بعد دوست میشن.

من:ببخشید ولی ما اهل این کارا نیستیم.میشه مبلغ رو بفرمایین؟

کیارش مبلغ رو گفت و من بعد از پرداختشون خواستم گوشیمو بزارم توی جیبم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود ولی من می شناختمش.اون چه جوری شمارمو گیر آورده بود؟من که از خط جدیدم بهش نکالیدم.

مریم:چی شد فرشته چرا این رنگی شدی؟کیه چرا جواب نمیدی؟

من:میلاده.

مریم:میلاده که میلاده تو چرا این رنگی شدی؟

من:آخه من شماره ی جدیدمو بهش ندادم.اصلا از اون روز تصادف به بعد دیگه باهاش در ارتباط نیستم.

مریم:پس از کجا آورده؟

من:نمی دونم فرشاد هم که نمی خواسته شمارمو بهش بده اصلا نمی دونسته.

سام:مشکلی پیش اومده اگه مزاحمه بدین من جواب بدم.

تازه به خودم اومدم.نگاهی به اطرافیان انداختم.سامیار و دوستشون و کیارش متعجب و سام عصبانی تر از قبل.

من:اوم نه نه دوستیم.

مریم:مگه نمی خواستی باهاش بهم بزنی این بهترین راهه.

مستاصل نگاهی بهش انداختم ولی با اطمینان راسخی که داشت موبایلو به سام دادم.

من:فقط باهاش بد برخورد نکنید.

با حرفم قرمز تر شد.

سام:چشم.

من:میشه بزارین بلندگو؟

سام پاسخ رو زد و بعد هم بلندگو.

سام:بله؟

میلاد:ببخشین همراه خانوم معین؟

اِ اِ اِ این فامیلیمو از کجا می دونه؟

سام:خیر اشتباه گرفتین.

میلاد:مطمئنید؟فرشته فرشته معین؟

سام:بله اشتباه گرفتین.

میلاد:عدر می خوام.

و بوق متمدد.سام موبایلمو به سمتم گرفت با تشکری زیر لبی موبایلو ازش گرفتم و با مریم از مغازه خارج شدیم و به سمت درب خروجی پاساژ رفتیم همین که از پاساژ خارج شدیم چشمم به اون کافی شاپ افتاد که نتونستیم عین آدم توش چیزی بخوریم.همون طور که چشم به کافی شاپ دوخته بودم خواستم به مریم بگم بریم توش.تا دهن باز کردم بازم یه صدا مانع حرف زدنم شد.

سام:میگم الان یه نوشیدنی گرم می چشبه،مگه نه؟خانوما دعوت ما رو می پذیرید؟

با مریم متعجب به سمت سام و سامیار و کیارش و برادرش چرخیدیم.سام خنده ای کرد.

سام:اوه چرا اینجوری نگاه می کنین؟به خدا قصدی ندارم فقط یه دعوت ساده بود.

به مریم نگاه کردم.موافق بود.

من:اتفاقا می خواستیم بریم اونجا.

سامیار:پس دعوتمونو می پذیرین؟

مریم:نه ما مزاحمتون نمی شیم.

اوه اوه خانم تعارف می کنه.مریم و این همه تعارف محاله محاله.

برادر کیارش:دیگه تعارف نکنید مقصدمون که یکیه.

اوه اوه چه مقصدی.

مریم:آخه...

سام:دیگه آخه و ماخه نداره تشریف بیارین.

باهاشون هم گام شدیم و به سمت کافی شاپ رفتیم آروم توی گوش مریم گفتم:میگما الان ما دو تا با این چهارتا پسر ژیگول میریم تو کافی شاپ همه ی دخترا از حرص می ترکن.

مریم ریز خندید و گفت:آره ، چه حالی کنیم.اون سامیار و برادر کیارش مال من سام و کیارشم مال تو.

من:چه خوشتم اومده ناسلامتی عاشق رضایی.وایسا اگه به رضا نگفتم یه آشی برات نپختم.

مریم:اِ یه امشبو بی خی رضا بزار خوش باشیم.

من:آی آی آی دیگه عشقای این دوره زمونه الکی شده.

مریم:گمشـــــــــــــو.

در همین لحظه به در کافی شاپ رسیدیم.سام در رو برامون باز کرد و اشاره کرد که اول ما بریم.با باز شدن در از این زنگوله هایی بالای در میزارن به صدا در اومد و همه ی نگاه های داخل کافی شاپ به سمت ما چرخید.اول من و مریم و بعد پسرا وارد شدن و به سمت یه میز 8 نفره ی گوشه ی کافی شاپ که کنار پنجره بود نشستیم.پیشخدمت اومد.

من و مریم شیر قهوه سفارش دادیم اما من گفتم که مال منو شیرین کنن.آخه کلا من عاشق شیرینی ام.پسرا هم همشون همیشگی رو سفارش دادن.خوب معلومه کافی شاپ جلوی محل کارشون بایدم زیاد بیان اینجا.تو سکوت نشسته بودیم که بالاخره سامیار سکوتو شکست.

سامیار:میگم خانوما ما با اینکه زیاد هم دیگه رو دیدیم هنوز آشنایی با هم نداریم.

کیارش:دیدین گفتم بالاخره دوست می شین؟

سامیار چشم غره ای به کیارش رفت ولی کیارش فقط خندید.

مریم:مگه به دوتا دیدار میگن زیاد دیدن.ما فقط اتفاقی همو دیدیم دلیل نمیشه آشنا بشیم.

سامیار:نه منظورمو اشتباهی متوجه شدین یه آشنایی ساده.

مریم:اونوقت با چه منظوری؟

سامیار:مثل دو تا دوست عادی.اصلا فکر کنید ما هم دختریم.مثلا اگ مشکلی داشتین کمکتون کنیم.درست مثل قضیه ی چند دقیقه پیش.

با این حرفش لبخند روی لب سام ماسید و جاشو به یه اخم داد.مریم خواست چیزی بگه که پیشخدمت سفارشا رو آورد.اِ چه جالب اونا هم شیرقهوه سفارش دادن.سامیار دیگه بحثو ادامه نداد.وفتی همه شیر قهوه هامونو خوردیم سامیار رو کرد به مریم.

سامیار:نظرتون چیه؟

مریم:من نیازی ندارم.

سامیار نگاه منتظرشو به من دوخت.

من:منم با نظر دوستم موافقم هیچ لزومی نداره.

سام:برادر من چی کارشون داری؟اگه می خواستن قبول می کردن حتما نیازی ندارن تا وقتی اقا میلاد و آقا فرشاد و آقا رضا و خیلی آقاهای دیگه هستن نیاری به کمک ما ندارن.

اووووووه آبرومون رفت این حرفای ما رو شنیده.مریم با عصبانیت از جاش بلند شد.منم ازش تبعیت کردم و بلند شدم چون می دونستم اگه عصبانی بشه دیگه کسی جلو دارش نیست.

مریم:آقایون درباره ی ما چی فکر کردین فکرکردین ما هم مثل خودتون هر روز با یکی هستیم؟نخیرم اینجوری نیست راسته از قدیم گفتن کافر همه را به کیش خود پندارد.

مریم یه تراول پنجاه تومنی از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت و  گامی برداشت و از میز دور شد و منم دنبالش رفتم و دستشو گرفتم و با هم از کافی خارج شدیم و به سمت پارکینگ رفتیم.به در خروجی پارکینگ که رسیدیم ایستادم  رو به روی مریم.

من:همینجا بمون برم ماشینو بیارم.

مریم باشه ای گفت و من ازش جدا شدم.توی راه همه اش به این فکر می کردم که چرا این کافی شاپ طلسم شده که ما نمی تونیم وقتی توش هستیم کاملا در آرامش باشیم؟

بعد از رسوندن مریم یه راست رفتم خونه.(پس کجا می خواستی بری حتما خونه ی میلی جونت.)وقتی ماشینو پارک کردم چشمم به SLK نقره ای افتاد که همون جای قبلیش پارک بود.به سمت آسانسور رفتم که دیدم درش داره بسته میشه.دویدم سمتش و کلیدشو زدم که در نیمه باز کاملا باز شد.

توی آسانسور جا گرفتم که متوجه حضور کسی در آسانسور شدم.سرمو بلند کردم و نگاهی به طرف انداختم.اِ بازم سامه.من چرا هی اینو می بینم.یهم یاد حرفاش تو کافی شاپ افتادم و با اخم ازش چشم گرفتم و به شخص دیگه ای که توی آسانسور بود چشم دوختم.

یه پسر بود 23 ساله.به یه شلوار کتونی به رنگ سبز لجنی و یه نیم پالتوی سبز تیره که دکمه هاش باز بود و زیر اون یه تی شرت سبز روشن و یه شال گردن مشکی و کالج های سبز.

چشم و ابرو مشکی و موهای حنایی و صورتی سبزه.نه هیکلی بود و نه لاغر.با اینکه تا حالا ندیده بودمش ولی به نظرم آشنا میومد.خیلی آشنا نگاه خیره امو که روی خودش دید یه لبخند بی جون و افسرده ی کوچیک روی لبهاش اومد و بعد سرشو پایین انداخت.

طبقه ی9

از آسانسور خارج شدم ولحظه ی آخر نگاه هم زمان پسر و سام رو دیدم و اینکه پسر چیزی رو لب زد که من فقط یه کلمه فهمیدم.اسمم.سرمو به شدت تکون دادم.مگه اون می تونه اسمم منو بدونه.کلید انداختم و وارد شادم که صدای خنده ی فرشاد رو شنیدم ولی به جای فرشاد مسعود رو روی کاناپه دیدم.

مسعود با صدای در سرشو بلند کرد و با دیدن من از جاش بلند شد و در حالی که هنوزم آثار خنده روی لبش بود سلام کرد.منم با چشمایی متعجب جوابشو دادم.فرشاد از آشپزخونه خارج شد و داشت حرف میزد.

فرشاد:آره دیگه بهش گفتم که...

با دیدن من حرف تون دهنش ماسید و با تعجب گفت:تو کی اومدی؟

من:همین الان.صدای خنده ی تو میومد ولی آقا مسعود اینجا نشسته بودند.

فرشاد:اه نمی شد دیرتر بیای مزاحم محفل مردانه ی ما شدی.

من در حالی که به سمت اتاقم می رفتم:

من:برو بابا.الان دیگه مثلا تو مردی دیگه؟آره؟اگه تو مرد باشی خدا نامرداشو ختمه به خیر کنه.

فرشاد:ساکت ضعیفه مگه هنرنماییمو دم در دانشگاهت فراموش کردی؟

من:اون کارو پسر بچه ها هم می تونن بکن.منم اگه اونا نامحرم نمی بودن حسلبشونو می رسیدم.

فرشاد:آره شما هم که خیلی حساب محرم نا محرم داری.

من:حداقل از تو بیشتره برادر گرام.

و قبل از اینکه چیزی بگه وارد اتاقم شدم و درشو بستم.در کمدم رو باز کردم که ناگهان یه عالمه لباس مچاله شده از توش ریخت بیرون. همه ی لباسامو به علاوه ی لباسای تنم رو گوله کردم انداختم توی کمد.

یکی از کشوهای دراورم رو بیرون آوردم.ماشــــــــــاا... اینجا هم اوضاع خرابه.همه ی لباسام مچاله شده ان.باید فردا بعد کلاسم همه رو دوباره مرتب کنم.از بین لباسام یه پیراهن زرد رنگه که کمتر چروک بود و یه ذره پایین رونم بود رو پوشیدم.متاسفانه همه ی شلوار راحتیام چروک بودن و مجبور شدم یه جین زغالی چسب بپوشم.یه شال مشکی هم پوشیدم و رفتم بیرون.

فرشاد و مسعود داشتن تلویزیون نگاه می کردن و تخمه می شکستن و فیلم و بازیگراشو مسخره می کردند و می خندیدن.بی توجه به اونا رفتم تو آشپزخونه و چهارتا نون تست برداشتم و روی دوتاشون شکلات صبحانه زدم و اون دوتای دیگه رو روی اونا گذاشتم و بعدشم گذاشتمشون رو یه بشقاب.

از آشپزخونه خارج شدم که فرشاد منو دید.

فرشاد:قربونت آبجی گل.راضی به زحمت نبودیم.اتفاقا خودمم می خواستم یه چیزی بیارم با قهوه هامون بخوریم که تو آوردی.

من:خودتو خفه نکن.من ضعیفه ام و ضعیفم.اینا هم مال خودمه و نمی تونم برم برای شماها بیارم.خودت زحمتشو بکش.

و با یه لبخند به سمت اتاقم رفتم.ناسی الان داداشم میره میبینه شکلات صبحانه ها تموم شده.برای اطمینان در اتاقو قفل کردم و جزوه ی انگل شناسیمو بیرون آوردم و مشغول شدم.یه کم درس خوندم که با صدای موبایلم ذهنم متوقف شد.به سمت موبایلم خیز برداشتم که شماره ی میلاد رو دیدم.

واقعا چقدر سیریش شده.ریجکت زدم.دوباره کالید.بالاجبار کلید سبزه رو زدم.

میلاد:الو سلام فرشته می دونم خودتی و موبایلتو دادی به اون پسر ژیگوله. آره قبول دارم.تمن خودمو نشون نمی دادم و شاید این باعث شده تو بری با یکی دیگه.آره اشتباه خودمه و قبولش دارم.واسه واسه همینم ازت می خوام بهم یه فرصت دیگه بدی و بزاری اشتباهمو جبران کنم.

من:...

میلاد:الو فرشته می دونم خودتی صدای نفس هاتو می شناسم.باشه قبوله؟ فردا بعد از کلاست تریای دانشگاهتون؟

من:...

میلاد:باشه؟پس من منتظرم.

من:نه نه دانشگاه نه.شنبه بعد از کلاسم کافی شاپ(...) باشه؟

میلاد:نمی خوای حالمو بپرسی؟الان چند وقته بهم نزنگیدی.خطت هم خاموش بود خیلی گشتم تا پیدات کردم و حالا تو نمی خوای حالمو بپرسی؟

من:بای.

و قطع کردم.یاد پسره ی توی آسانسور افتادم به طور کلی خوب بود اگه موهاش حنایی نمی بود یا حداقل مرتبشون می کرد.میلادم میگفت موهاش حناییه.جالبه اونجا می تونم راحت پیداش کنم.

از دیدن میلاد به وجد اومده بودم و زیر پوستم مور مور می شد.با خوشحالی از اتاق اومدم بیرون و رفتم کنار فرشاد روی کاناپه نشستم و گونه اشو بوسیدمو جیغ زدم:دوست دارم فرش جونم.

با این حرکتم سر مسعود از توی موبایلش اومد بیرون البته یه اخم داشت و با این کارم اخمش پررنگ تر شد.فرشاد هم به سمتم برگشت و متعجب به من چشم دوخت البته اخم مسعود رو ندید چون مسعود صورتش در امتداد صورت فرشاد بود.

فرشاد:چی شده که این قدر خوشحالی؟

من:بماند فرش جونم.

فرشاد:به من نگو فرش.

من:چشم فرش جونم بهت میگم شاد.

فرشاد:اسمم فرشاده تکرار کن عموجون فرشاد.اگه درست بگی بهت آبنبات میدم.

من:برو بابا.آبنباتو بزار در کوزه آبشو بخور.شنبه با مریم میرم بیرون جای آبنبات ماشینتو می برم.

فرشاد:دیگه چی؟

من:نخودچی.در ضمن آقا مسعود اونجوری اخم نکنید آدم می گرخه یه ذره بخندید فردا روز خوبیه.

مسعود سعی می کرد اخمشو قورت بده.فرشاد برگشت سمت مسعود.

فرشاد:چرا اخم کردی؟

مسعود:مورد اضطراریه.با اجازه.

و بلافاصله بلند شد و به سمت اتاق فکر رفت.من و فرشاد هم زدیم زیر خنده.بعد از کمی خندیدن برگشتم تو اتاقم و مشغول درس خوندن شدم.فردا به مریم میگم بیاد با هم بریم.

درسام ساتای 11 تموم شدن.سر و صدای فرشاد حاکی از رفتن مسعود بود. از اتاقم خارج شدم تا ازش خداحافظی کنم من تا دم در بدرقه اش کردم اما فرشاد تا آسانسور باهاش رفت.

رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم ولی تا خواب به چشمام اومد صدای "مسیج مسیج" گوشیم به هوا رفت.موبایلمو برداشتم که دیدم میلی اس داده: گاهی وقتا چشمام به قلبم حسودی می کنن.می دونی چرا؟چون تو توی قلبمی ولی از چشمام دوری...... به امید دیدارت عشقم.

اوه اینو چه مانتیک شده.جوابی بهش ندادم و چشمامو بستم و به خواب آرومی رفتم.

وایـــی بازم داره می لرزه.

مریم:هی فرشته قطعش کن.

من:می کنم ولی باز هی می کاله.

مریم:خاموشش کن.

من:نمی شه قبل از خاموش شدن اگه روی سکوت نباشه آهنگ میزنه.ولوم آهنگشم بالاست استاد می فهمه.

مریم:مگه روی سکوت نزاشتیش؟

من:نه.

مریم:پس برای چی فقط می لرزه؟

من:آخه حالت جلسه اس.

استاد:خانوم های انتهای کلاس مشکلی پیش اومده؟

با اینکه تنها دخترهایی که انتهای کلاس بودن من و مریم و نفیس بودیم به روی خودمون نیاوردیم.

استاد:خانم های معین و مبین با شماها بودم.

ماشاا... این استاد موسوی هم فیلمشو رو نکردیم خیلی پررو شده فکر کرده ترسیدیم ازش که روش نکردیم.منم یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم.

من:ما استاد؟

استاد:بله.

من:استاد یه چیزی بگم قول میدید عصبانی نمی شید؟

یه ابرومو دادم بالا و یه قیافه ی موذی به خودم گرفتم مطمئن بودم قصدمو فهمیده.

استاد:نخیر لازم نکرده.

من:چشم استاد.

موسوی نگاهشو ازمون گرفت و دوباره مشغول شد.این میلی هم همه اش می کالید که حتی نمی تونستی منو رو عوض کنی.با هر بدبختی بود کلاس تموم شد و بعد رفتن استاد موبایلمو بیرون آوردم و در حالی که وسایلمو توی کوله ام می ریختم جواب دادم.

من:الو؟

میلی:سلام گلم چطوری؟

من:همینطوری.توچرا هی می کالی مگه نمی دونستی من کلاس دارم الانم میرم بیرون بای.

دیگه منتظر نشدم و موبایلمو توی کیفم انداختم.با مریم و نفیس از کلاس خارج شدیم.وقتی کاملا بیرون دانشگاه بودیم شروع کردم.

من:بچه ها این مسعود خیلی پررو شده امروز احتیاطا مدرک رو میدم به آزاده تا بعد.

نفیس:آزاده کیه؟

همون دختر عموی مامانم که دختر دایی بابام میشه و پیراپزشکه و اینجا هم استاده.

نفیس:پس چرا ما باهاش نداریم؟

من:چون به تخصص ها می درسه.

مریم:آره منـ...

مریم بقیه ی حرفشو خورد و ما هم سه نفر رو روبه روی خودمون دیدیم و اون ها کسی نبودن جز شاهرخ و مبین و مهرداد که پشت سرش بودن.

شاهرخ:می بینم که موسوی رو با اسم کوچیک صدا می کنین.

من:این فوضولیا به تو نیومده.

مهرداد:پس به تو اومـ...

شاهرخ:تو خفه نگفتم قفط من.

شاهرخ دستشو بالا آورد و به صورتم نزدیک کرد.یه قدم عقب رفتم.

من:مثل اینکه بازم هوس مشت های داداشمو کردی؟

شاهرخ:آره لمس کردن تو به مشتای اون می ارزه. کوچـ...

داشت ور می زد که سام رو دیدم با سامیار و کیارش و داداشش.یه لبخند زدم که شاهرخ به خودش گرفت.

شاهرخ:خوشال شدی کوچولو؟کاش زودتر بهت می گفتم.

من:سلام سام جونم.چطوری؟

سام و سامیار متعجب ایستادند و به من نگاه کردن.با چشم به شاهرخ اشاره کردم که دو هزاریشون افتاد.سام به طرفم اومد و دستمو گرفت.

سام:مرسی عزیزم می بینم که مثل همیشه خوبی و تونستی ذهن منو بخونی. بازم که با هم ست کردیم.

نگاهی به لباس خودم کردم.یه پالتوی فسفری کوتاه با جین مشکی و شال گردن مشکی و سبز داشتم.سام هم یه پلیور مشکی داشت که دکمه هاش باز بود و زیرش یه تی شرت فسفری به همراه جین مشکی.لبخندی زدم.

من:اوهوم چقدرم خوش تیپ شدیمــا چشم حسودا کور.بریــم؟

به شاهرخ نگاهی انداختم و برگشتم سمت مریم که سامیار زیر گوشش ور ور می کرد و مریم عصبانی بود.کیارش و داداششم دو طرف نفیس ایستاده بودن.

مهرداد:ولی مثل اینکه مریم خانم ناراحت ان.می خوای با ما بیای؟

مریم با این حرف مهرداد 180 درجه فرق کرد.با خوشحالی بازوی سامیار رو گرفت.

من:نه شما زحمت نکش قهر کرده بودن حالا هم به توافق رسیدن.

از کنار شاهرخ اینا که عصبانی بودن رد شدیم و چند قدمی راه رفتیم که فاصله ی خودم و سام رو زیادتر کردم.

من:مرسی خیلی سیریش ان.اگه میشه تا کنار ماشین ما بیاین بعد دیگه مزاحمتون نمی شیم.

سان سکوت کرد.کنار ماشین ایستادم و از سام جدا شدم و به ماشین تکیه دادم.سام هم کنارم ایستاد و به ماشین تکیه داد.مریم و سامیار هم کار ما رو تقلید کردند.نگاهم رفت سمت نفیس که داشت با کیارش و داداشش می خندید.

سام:کیارش و کیانوش خیلی شوخ طبع ان.

لبخند زدم.اونا هم بهمون رسیدن.

من:مرسی از کمکتون بعدا جبران این دوتا کار رو می کنیم.

کیارش:دوتا؟

کیانوش:اون روز که گفتیم بیا بریم کافی شاپ و نیومدی ما یه گرد و خاکی کردیم که نگو.

سامیار:هرچند وظیفمون بود ولی ازتون می خوایم به عنوان جبران دعوت ما رو به یه کافه و بعدم ناهار بپذیرید.

سام:جیران و عذر خواهی به خاطر حرفای چند روز پیش.

من:نه امروز نمی شه.

همچین ایو بلند گفتم که همشون برگشتن سمتم.

من:خب آخه من امروز می خواستم برم جایی.

سام:خب میریم اونجا و بعد دعوت ما.

من:نه کارم طول می کشه با شخص مهمی قرار دارم باشه یه روز دیگه.

سام:باشه مزاحمتون نمی شیم.

سام و اینا ازمون جدا شدن ما هم سورا ماشین شدیم.بعد از رسوند نفیس با مریم رفتیم کافی شاپ.من روی یه میز نشستم که به در دید کامل داشته باشه و مریم هم چند تا میز اونورتر.برام یه مسیج اومد.خودش بود:کجایی؟

اس دادم:کافی شاپ.

اس داد:می خوای بگم چی پوشیدم؟

جوابیدم:نه خودم می فهمم کدوم هستی.منتظرتم.

اس داد:اومدم.

در همین لحظه یه چهره ی آشنا وارد کافه شد.اِ مسعود اینجا چی کار می کنه؟وای اگه بفهمه بد بخت میشم.وای داره میاد سمتم.لبخند میزنه.پس منو شناخت از جام بلند شدم و لبخند زدم.مسعود جلو اومد.

من:سلام آقا مسعود چه جالب از دیدنتون خوشحال شدم.

مسعود لبخندش رو خورد:سلام.

من:با کی قرار دارین جی افتون؟

مسعود لبخند زد:ای کمابیش.

من:حالا کدوم یکی از اینا هست؟

مسعود نگاهی به دور و اطراف انداخت.

من:نیومده؟

مسعود:اومده ولی منو ندیده.

من:کدوم میزه.

مسعود:یه میز قرمز چهار نفره که روش یه گلدونه با 10 تا شاخه ی نرگس.

نگاهی به اطراف انداختم.گل های میز ها همه با هم فرق داشتن ولی هیچکدوم نرگس نبودن.

من:ولی اینا که نرگس ندارن حتما اشتباه می کنیـ...

با دیدن یه گلدون با 10 تا شاخه نرگس روی میز خودمون خشکم زد. دوباره میز ها رو از نظر گذروندم.نــــــه.نگاهی بهش انداختم که خوشحال بود و شیطنت توی چشماش موج می زد.

من:نـــــه!!!! یعنی تو؟...نه امکان نداره تو که گفتی ....

مسعود:مجبور شدم دروغ بگم آخه می ترسیدم بفهمی منم.

چند لحظه کپ کرده بودم و فقط نگاهش می کردم.اونم لبخندی سر داد.

مسعود:چی شد خانم کوچولو خیلی خوشگل شدم؟

من:چرا اسمتو...

مسعود:گفتم که می ترسیدم بفهمی منم و پسم بزنی.خب حالا چی میل دارید؟

من:یعنی نمی دونی؟

مسعود:داری امتحان می کنی؟مگه میشه یادم بره.می گفتی توی زمستون که باشه کاپوچینو با کیک شکلاتی.

من:پس چرا منتظری؟

به گارسونی که کنار میزی بود اشاره کرد و اونم چشم هاشو روی هم گذاشت و رفت.

مسعود:تازه یه چیز مهم هم می خوام بهت بگم.

من:خب بگو.

مسعود:نه دیگه الان نه.بزار بعد از اینجا بریم بیرون قدم بزنیم بهت میگم.

گارسون دو تا کاپوچینو و دوتا کیک خامه شکلاتی روی میزمون گذاشت و رفت.بعد از خوردنشون توی سکوت نگاهی به ساعتم انداختم.وای داره دیر میشه.یه نگاه به مسعود که داشت با لبخند به من نگاه می کرد انداختم.

مسعود:چیزی شده؟

من:امـــم چیزه باید برم.

مسعود:ناهار در خدمتیم.

من:آخه...

مسعود:آخه نداره دیگه مشکلی پیش نمیاد فرشاد با من.

من:بحث فرشاد نیست.یعنی اون تنها نیست.می دونی چیه؟

مسعود:نه نمی دونم بگو تا بدونم.

من:می دونی چیزه آخه خب من نمی دونستم تو تویی واسه همین با مریم اومدم.

مسعود:این که اشکال نداره می بریمش خونشون بعد میریم.

چیزی نگفتم همراهش به سمت مریم رفتیم.مریم با دیدن ما دو تا کنار هم متعجب همون چشم دوخت.ولی وقتی نزدیک شدیم از جاش بلند شد.

مسعود:سلام.

مریم:سلام آقا مسعود.چی شد؟

من:فعلا پاشو بریم بعدا برات میگم.

مریم با ما هم گام شد ولی مسعود راهشو کج کرد و به سمت صندوق رفت تا صورت حساب میز ها رو حساب کنه.

مریم:مگه قرار نبود اینجا میلی بیاد این اینجا چی کار می کنه؟چرا داریم با این میریم.هنوز که میلی نیومده.

من:میگه خودشه.

مریم:چی خودشه؟

من:میلی.

مریم:نـــــــــــــه.

من:خودمم باورم نمی شد ولی بعد چیز هایی گفت که باور کردم.

مریم چیزی نگفت چون مسعود بهمون پیوست که ناگهان گوشیم زنگ خورد.شماره اش ناشناس بود.

من:بله بفرمایین؟

صدای یه دختر بود:خانم معیین؟

من:خودم هستم،شما؟

صدا:من شیبانی هستم.

واژه ی شیبانی رو مرور کردم ولی ذهنم به جایی قد نداد فکر کنم خودشم فهمید که نشناختمش واسه همین دوباره گفت.

صدا:پریا شیبانی به جا آوردید؟

مریم:کیه؟

جلوی میکروفون گوشیمو گرفتم.

من:پریا.مسعود ببخشید فعلا کار داریم بای.

دست مریم رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین و پریدم تو مریم هم کارم رو تقلید کرد.زدم رو بلند گو.

من:بله به جا آوردم.ولی فکر نکنم کاری با خواهر یکی از هم کلاسی های عادی تون داشته باشید که بخواید باهاش تماس بگیرید.اگرم کاری با برادرم دارید باید با خودش تماس بگیرید.

پریا:نمی دونم شاید برای شما من یه هم کلاسی عادی معرفی شده باشم اما قضیه فراتر از این ها بوده.

رنگ از رخ هر دومون پرید.

من:منظورتونو متوجه نمی شم.

پریا:یعنی ما تنها همکلاسی نبـ...

نذاشتم ادامه بده.

من:کافیه من علاقه ای به دخالت در کارهای برادرم ندارم هر چی که هست مربوط به شما و برادرمه.

پریا:ولی...

من:خداحافظ.

مریم:چرا قطع کردی؟می ذاشتی حرف میزد.

من:نمی دونم ولی دلم نمی خواست چیزی بگه.

مریم:چرا؟

من:نمی دونم.

ماشینو روشن کردم و به سوی خونه ی مریم روندم اما پریا پشت سر هم تماس می گرفت.وقتی مریم می خواست پیاده بشه.به من نگاه کرد.

مریم:اگه دوباره زنگ زد بزار حرف بزنه یادت که نرفته می خواستیم براشون نقشه بکشیم.

دقیقا همون لحظه که مریم در رو بست دوباره شماره ی پریا روی صفحه ی موبایلم روشن و خاموش می شد.

من:مریم داره می کاله بیا.

مریم روباره برگشت توی ماشین.

من:بله؟

پریا:خواهش می کنم بزار حرف بزنم.

من:می شنوم.

پریا:ببینید برادرتون از من یه خواسته هایی داشت و اینکه قرار بود ازدواج کنیم.ولی حالا که خواسته هاش برآورده شده می زنه زیر همه چیز و ...

من:امکان نداره فرشاد همچین آدمی نیست.

پریا:ولی...

من:خانم محترم من چرا باید حرف های شما رو باور کنم؟

پریا:من مدرک دارم.

مریم لب زد:بگو نشونت بده.

من:تا مدارکتونو نبینم باور نمی کنم.

پریا:باشه قرار می زاریم.کی؟

من:من هر زمانی به جز صبح های روز های کاری می تونم بیام.

پریا:باشه خانم معین بهتون خبر میدم.

من بدون خداحافظی قطع کردم.

من:اگه راست بگه؟

مریم:به نفع ماست.می تونیم شخصیت واقعیشو به رضا نشون بدیم.منو در جریان بزار.خداحافظ.

مریم رفت و منم برگشتم خونه.وارد خونه که شدم چشمام داشتن از حدقه می زدند بیرون.یه دختر روی کاناپه نشسته بود.شال مشکیش روی دوشش بود و موهای بلوند کوتاهش آزاد بودن.یه مانتوی کوتاه که بیشتر شبیه بلوز بود با یه جین چسب مشکی که تا ساق پاش بود هم پوشیده بود. فرشاد هم بادلب خندون به همراه یک سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم کف کرد.

فرشاد:مگه تو با دوست ما بیرون نبودی؟

من:بیا تواتاقم.

و از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم اونم پشت سرم وارد شد.

من:فرشاد اینجا چه خبره؟

فرشاد:خبری نیست.

من:پس اون کیه توی حال نشسته؟

فرشاد:یه دوست.

من:یه دوست؟واقعا که جالبه.تو همیشه دوست های مونثت رو وقتی تنهایی دعوت می کنی؟

فرشاد:اوووووو خواهری سخت نگیر فقط اومده دیدنم.

من:واقعا که.اومده دیدنت به همین آسونی فرشاد این کارا چیه می کنی؟

فرشاد:کدوم کارا؟

من:همین کارا دختر میاری خونه،چرا؟

فرشاد:منحرف نشو خواهر من که نمی خوام...

من با عصبانیت:نمی خوای؟نه بیا بخواه خجالت نمی کشی؟امروز پریا زنگ زد همونی که اومده بود جزوه بگیره ولی بهم گفت که قضیه فراتر از این حرفا بوده.فرشاد این کارا یعنی چی؟تو نمی فهمی یا خودتو به نفهمی زدی برادر من؟

فرشاد:تو چی میگه واسه خودت؟اولا که اون غلط کرده زنگ زده دوما که هرچی گفته واسه خودش گفته.

من:اگه هر چی گفته واسه خودش گفته این اینجا چی کار می کنه؟

فرشاد خنده ای سر داد.

فرشاد:جولی رو میگی؟ وای فرشته خیلی باحالی.آخه دختر من به تو چی بگم ها؟مگه قرار نیست من برم آمریکا.

من:خب چه ربطی داره؟

فرشاد:جولی توی آمریکا دختر رئیس دانشگاهی که قراره من برم توش و واسه ی تفریح اومدن ایران.منم توی سفارت دید و وقتی فهمید قراره برم دانشگاهشون خیلی خوش حال شد.البته بماند که جولی برای پذیرشم ازم آزمون گرفت و اینا.خلاصه منم دیدم دور از ادبه دعوتش کردم اینجا.

من:تو رو چه به دور از ادب؟

فرشاد:همه که مثل تو نیستند.لباستو عوضکن بیا بیرون.

من:چشم بابابزرگ.منتظر دستورتون بودم.

بعد از یبرون رفتن فرشاد دیدم راست میگه زشته اول که اومدم تو اتاق، حالا هم اگه نرم زشته.رفتم سر کمدم خدا رو شکر لباسامو مرتب کرده بودم.یه شلوار کتونی سرخ آبی با یه بلوز آستین سه ربع صورتی پوشیدم و بعد از مرتب کردن موهام در اتاقو باز کردم که برم بیرون ولی با دیدن موبایلم که در حال زنگ خوردن بود به داخل اتاق برگشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد