شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان فصل ششم

اسم مسعود روی صفحه ی موبایلم خودنمایی می کرد.

من:سلام.

مسعود:سلام خوبی؟

من:اوهوم.تو چطوری؟

مسعود:منم .... 

 

اسم مسعود روی صفحه ی موبایلم خودنمایی می کرد.

من:سلام.

مسعود:سلام خوبی؟

من:اوهوم.تو چطوری؟

مسعود:منم خوبم.چی شد یهویی رفتین؟

من:ام یه چیز خصوصی بود.

مسعود:یه چیز خصوصی به من که خصوصی ترین و شخصی ترین جزو زندگیتم مربوط نمی شه؟

من:بزن کنار با هم بریم.یه موقع خودتو تحویل نگریـــــا.

مسعود:نیستم؟

من:نه.

مسعود:چرا؟

من:چرا باشی؟

مسعود:چون که خوشگلم،خوشتیپم،خودمم،مسعودم،دوست داداشتم و تو منو دوست داری.

من:هیچ کدوم دلیل موجهی نبود.

مسعود:فرشته اذیت نکن.

من:برو خودتو لوس نکن فرض کن یه چیز خصوصی که نمی شه به آقایون گفت.

مسعود:نوچ نوچ دخترم دخترای قدیم یه ذره حیا سرشون می شد.

من:بدجنس تو اصرار کردی.راستی کی دوباره همو ببینیم؟

مسعود:بمیرم برات عروسکم.دلت برام تنگ شده؟باشه شما بگو کی تا من بیام.

من:کجا بیای؟

مسعود:خونتون دیگه.

من:نه نمیشه همینطوری این فرش منو اذیت می کنه دیگه اگه تو بیای بدتر میشه.

مسعود:مگه چی گفت بهت؟

من:بی خی.بعدا برات میگم.فعلا باید برم کار دارم.

مسعود:چی کار؟

من:باید برم از دوست دختر آمریکایی فرش پذیرایی کنم.

مسعود:ای پسره ی هفت خط پس بگو چرا تا گفتم منو تو ناهارمونو با هم بخوریم فرتی قبول کرد.خب مزاحمت نمی شم عزیزم.

من:بای بای.

مسعود:قربانت خداحافظ.

موبایلم رو روی میز آرایشم گذاشتم و از اتاقم زدم بیرون.جولی با دیدنم از جاش بلند شد و من به سمتش رفتم و باهاش دست دادم و خواستم باهاش انگلیسی بحرفم که اون به فارسی سلام کرد.نیشم باز شد و بهش سلام کردم. دختر جالبی بود.دست و پا شکسته فارسی حرف میزد.خلاصه ناهار رو با جولی و فرشاد به یه رستوران شیک رفتیم و بعدش هم جولی رو رسوندیم به هتلش و برگشتیم خونه.

تا رسیدیم خونه پریدم تو اتاقم چون پریا داشت می کالید.دکمه سبزه رو زدم.

من:بفرمایین.

پریا:امشب کافی شاپ(...) ساعت نه میای؟

من:بله بله میام.خداحافظ.

بلافاصله زنگیدم به مریم که با همون بوق اول برداشت.

من:مریم امشب ساعت نه کافی شاپ(...)

مریم:یعنی چی؟

من:با عفریته قرار دارم.

مریم:عفریته کیه؟آها پریا رو میگی؟باشه حالا چی کار کنیم؟

من:می تونیم یه پسر رو به جای خودم بفرستم و اونم به پریا بگه از طرف ما اومده تو هم بکالی به پسر عمه ی مربوطه اونم میره اونجا ببیندشون.

مریم:خیلی آبکی نیست؟اونم می تونه بگه که اون پسر از طرف ما اومده.

من:خنگول اگرم بگه و اون آقا رضا باور کنه اون پسر می تونه همه ی پته هاشو بریزه رو آب.

مریم:ولی رضا فکر می کنه ما به پرای و ائونئ گفتیم بره اونجا و این داستان هارم خودمون سر هم کردیم.

من:نه دیگه ما هم زمان با رضا وارد میشیم.

مریم:یعنی چی؟

من:یعنی اینکه تو می زنگی به رضا و بهش میگی بخاطر .... بهش چی بگی؟

مریم:امروز تولد یکی از دوستامه.

من:خب چه ربطی داره؟

مریم:راست میگی...آها میگم نذر کردم یکی از امتحانامو نیفتم به بچه ها شام بدم و حالا هم که می خوام به قول خودم عمل کنم گفتم تو رو هم دعوت کنم تا دور هم باشیم چطوره؟

من:عالیه.پس بکال بهش و آدرس رستورانی که بیشتر میریم رو بده من هم می کالم به عفریته.

مریم:ولی یه مشکلی هست نمیشه یه نفر هم زمان دوتا قرار رو داشته باشه.

من:نه اشکالی نداره.اونجا که رسیدیم.....

بعد از توضیح کامل نقشه از مریم خداحافظی کردم و به پریا اس دادم که به جای کافی شاپ بریم ستوران(...)

خب حالا پسر از کجا بیاریم؟باید یکی باشه که فر نشناسدش ولی کی؟آها فهمیدم.تمام محتویات کیف پولیمو خارج کردم ولی هرچی گشتم کارتشو پیدا نکردم.در لحظات نا امیدی بالاخره کارت رو پیدا کردم.موبایل سوکس سام سعادت.

شماره اشو گرفتم آخه سوکس هم شد اسم؟با اولین بوق جواب داد.

سام:جانم.

من:آقای سعادت؟

یهو لحنش از شاد به رسمی تغییر داده شد.

سام:خودم هستم.

من:من معین هستم.

دوباره لحنش خودمونی شد.

سام:سلام خوب هستین.شرمنده فکرکردم شخص دیگه ایه.امری داشتین؟

من:بله اگه میشه یه خواهش کوچولو.

سام:تا اونجایی که یادم میاد وقتی پیشنهاد دوستی ساده دادم قبول نکردین.

اِ پس این سامیاره.

من:بله اونوقت قضیه فرق می کرد.حرفای دوستتون مریم رو عصبانی کرد. اما من به عنوان یه خواهر کوچیکتر یه خواهش کوچولو دارم.

سامیار:ما بیشتر از یه خواهش کوچولو بهئ شما مدیونیم.

من:میشه هم دیگه رو ببینیم چون درخواستم پشت تلفن نمی شه.

سامیار:بله چرا که نه کی و کجا؟

من:شرمنده چون عجله دارم هر چه زود تر بهتره.ساعت6 کافی شاپ (...)

سامیار:باشه میام.امر دیگه.

من:مرسی خدانگهدار.

سامیار:خدافظ.

هوف.اینم از این.به مریم اس دادم:پسر رو هم پیدا کردم باهاش کافی محلتون قرار گذاشتم.

خب هنوز 3 ساعت وقت دارم.وسط اتاقم و نشستم و جزوه هامو رویختم اطرافم کمی که درس خوندم.از حلقه ی کتابام جدا شدم.دست و دلم به درس نمی رفت.رفتم روی تختم دراز کشیدم و به مسعود اس دادم:من حوصله ام سررفته.

بعد از چند دقیقه دیدم جواب نداد بی خی شدم و موبایلمو گذاشتم زیر بالشتم و از پنجره ی کنار تختم به بیرون چشم دوختم.آسمون خاکستری بود.دیگه اثری از برف چند روز پیش نبود ولی درختا قد خم کرده بودن.یاد فیلم افتادم.که چشمامو بستم ولی به صدای تیک تیکی که میومد بازشون کردم و به قطراتی که به پنجره ی اتاقم بر می خوردند چشم دوختم یهو به سرم زد که برم زیر بارون ولی با به یاد آوردن قرار شب و خیط کردن پریا بی خی شدم.

تا ساعت 5 هی بیدار می شدم و می خوابیدم و با قرار گرفتن عقربه ها روی 5 و 12 از تختم جدا شدم و رفتم سراغ کمدم.یه بارونی خردلی با جین یخی و شال سفید پوشیدم و موهامو کج ریختم توی صورتم و با ادکلن everyone دوش گرفتم و بعد از بستن ساعتم و دستبند چرمم از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که باز هم مثل همیشه سوئیچ برادرگرام بهم چشمک زد.

یه نگاه انداختم نه مثل اینکه خودش نیست.جَلدی سوئیچ رو قاپیدم و زدم بیرونتوی بد ترافیکی گیریده بودم.این بارونم که ول کن نبود.بالاخره به هر بدبختی که بود خودمو رسوندم به کافی شاپ.اونور خیابون رو به روی کافی شاپ پارک کردم ولی هنوز یه مشکل دیگه بود.

بارون با شدت در حال باریدن بود و من باید طول خیابونو رد می کردم. خب خدا کنه تو ماشین جناب چتر باشه.برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ای جون به لب بشی الهی.

کلاه بارونیمو انداختم روی سرم و طی یک حرکت انتهاری از ماشین بیرون پریدم و خودمو به اونور خیابون رسوندم.البته با دوبار رو به رو شدن با مرگ.

وارد کافی شاپ شدم.چشمم رو دور تا دور کافی شاپ گردوندم و به طرف میزی که روش نشسته بود رفتم.

مریم

موبایلم رو روی میز کامپیوترم گذاشتم و رفتم تو هال تا نقشه رو به نفیس و سمی بگم.طبق معمول نفیس با دهن باز روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون خوابش برده بود.به سمت در اتاق سمی رفتم و پریدم تو

من:عصر بخیـــــــــر

اتاقش رو تختش دراز کشیده بود که بچه یهو سیخ سرجاش نشست و دستش رو گذاشت روی قلبش.

سمی:اون در واسه چیه؟

بی توجه به حرفش کنارش نشستم.

من:امشب شام رستوران همیشگی میریم.

سمی:تو مهمونمون می کنی؟

من:نخیر گلم هر کی دنگ خودش.می خوایم دخل پریا رو بیاریم.

سمی:به من چه؟

من:خیلی ربط داره دیگه.پاشو بریم توی هال اون لوله ی آبی که نشتی داره رو قبل از اینکه خونه رو آب برداره ببندیم،بعدش برات توضیح میدم.

سمی بدون هیچ حرفی پشت سرم راه افتاد.به طرف نفیس رفتم.خب چه کاری حال میده؟سوسک خوشگلم یا اینکه دستشو از زیر سرش بکشم بیرون؟سوسکمو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم و آروم گذاشتم توی دهنش و به سمی اشاره کردم بره پشت کاناپه.

دست نفیسو از زیر سرش بیرون کشیدم و عقب واستادم.با کشیده شدن دستش سرش افتاد و سوسکم از دهنش بیرون افتاد و سپس.یه جیغ فرا بنفش و فرار نفیس از مهلکه.نفیس بعد از ایستادن روی اپن چشمش به ما افتاد و یه جیغ دیگه کشید.

نفیس:اوی فرار کنید سوسک سوسک.سمی سوسک کش رو بیار بکشش.

ولی ما در کمال آرامش روی مبل نشستیم و من بعد از خم شدن و برداشتن سوسکم که به آب دهن نفیس آغشته شده بود دهن باز کردم.

من:اینقد کولی بازی درنیار بیا بشین می خوام باهاتون حرف بزنم.

نفیس در حالی که به سمتمون میومد:کوفت زهر ترک شدم.داشتم خواب خوب می دیدم.

من:بیا بشین ور ور نکن.

نفیس:حالا باز چه چرت و پرتی می خوای تف بدی؟

من:عزیزم نقشه ی انهدام عفریته رو کشیدیم.

نفیس:عفریته؟

من:پریا دیگه.

نفیس:ای نامرد.تنها تنها نقشه کشیدی؟چرا به من نگفتین بیام مشارکت کنم؟

من:نخیر با فرشته.

براشون نقشه رو تعریف کردم و بعد رفتم استراحت کنم.چون واسه ی عملیات امشب نیاز به انرژی دارم.

فرشته

با دیدن ماشین رضا که مریم و رضا توش نشسته بودند وارد رستوران شدم و به سمت میزی که پریا و سامیار روش نشسته بودند رفتم ولی چون پریا حواسش به شخص پیش روش بود متوجه من نشد.در چند قدمی میز مریم من رو صدا زد.

مریم:فرشته.

یه لبخند زدم و برگشتم به سمتشون.مریم کنار یه پسر 27 یا28 ساله ایستاده بود.احتمال می دادم رضا باشه.هیکل ورزشی نداشت ولی لاغر مردنی هم نبود.قدشم یه کوچولو از مریم بلند تر بود.موهای خرمایی با چشمایی به همون رنگ و پوست سبزه داشت.هرچی بالا پایین کردم دیدم مریم ازش سرتره.

من:سلام.خوب هستین آقا رضا؟

رضا:ممنون.ببخشین من شما رو به جا نمیارم.

مریم:دوستم که بهت گفتم اسمش فرشته اس.بقیه ی بچه ها هنوز نیومدند. بریم سر یه میز بشینیم.

من:نه من با اون میز اونوری کار دارم.می خوام با نامزد برادرم حرف بزنم.

و به سمت میز پریا اشاره کردم.قشنگ پریده شدن رنگ رضا رو دیدم.

رضا:فرشته خانم اون برادرتونه؟

من:نه من ایشونو نمی شناسم.ببخشید.

رضا:میشه همراهتون بیام؟

من:نمی دونم براتون چه فایده ای داره ولی از نظر من موردی نداره.

و به سمت میزشون گام برداشتم.دستم رو گذاشتم روی میز و سلام کردم ولی در همون لحظه صدای خنده ی پریا بلند شد و دستشو گذاشت روی دست سامیار.

پریا:وای سامیار خیلی باحالی.

بعد چشمش به من افتاد و منو برانداز کرد.

پریا:فکر نمی کردم به جای خودت یه پسر مامان تر از برادرتو بفرستی. من با سامی جون حرفامو زدم و به توافق رسیدیم.قرار شد هر چه زودتر عقد بکنـ...

با دیدن رضا حرف توی دهنش ماسید.

من:ببخشید من که نگفتم شخص دیگه ای رو به جای خودم می فرستم.

پریا:رض .... رضا؟

یه نگاه به رضا و بعد به پریا کردم.

من:هم دیگه رو می شناسید؟

رضا به ای با حرص و گفت.در همین لحظه نفیس و سمی هم به ما پیوستن و سلام کردن.

رضا:خب پریا می بینم اینجا نامزد هم کردی و داری با یکی دیگه به جز برادر ایشون لاس می زنی.

پریا:نه رضا این از طرف خود این دختره اومده.

من:چرا دروغ میگی من کی همچین چیزی گفتم؟من گفتم خودم میام حالا دو دقیقه دیر بیام هر کی اومد و خودشو فرستاده ی من معرفی کرد باید قبول کنی؟

سامیار از جاش بلند شد.

سامیار:من هر کی نیستم خانم حرف دهنتو بفهم.

رضا:که از طرف همین دختره اومده آره؟

پریا:رضا آخه قرار داشتیم بیایم قرار مدارای ازدواجم با داداشش رو بزاریم.

بعد انگار تازه فهمیده چی گفته با دستش جلوی دهنشو گرفت.

رضا:باشه نمی شناسیش.قرار مدار ازدواج با داداش ایشون چیه قضیه اش؟ نا سلامتی نامزد منی.گفتی بعد درسمون ازدواج کنیم گفتم باشه،گفتی تو دانشگاه قضیه جایی درز نکنه گفتم باشه.این بود جواب کارای من؟آره این بود؟پس بگو خانم می خواسته تا می تونه منو بچاپه و پسر بازی کنه.بعدش دست خورده که شد خودشو غالب من کنه.اون بارم که با اون پسره تو خونه بودین گفتی یارو هم کلاسیته معلوم نیست داشتین چه غلطایی کرده بودین. حقش بود اون طوری زدمش و دادم دوستام دخلشو بیارن.

گارسون رو دیدم که داره میاد سمت ما.به من نزدیک شد و آروم توی گوشم گفت

گارسون:خانم لطفا اگه می خواید دعوا کنید برین خارج رستوران مشتری ها ناراحتن.

باشه ای کردم و نگاهی سرشار عصبانیت،نفرت و انتقام به پریا کردم و بعد با عصبانیت ساختگی رو به رضا با صدایی آروم گفتم.

من:اقا رضا بهتره بریم خارج رستوران حرفامونو بزنیم.

رضا چیزی نگفت ولی دست پریا روگرفت و به سمت در خروجی کشوند البته وقتی خواست دستشو بگیره با آستین کاپشنش سدی بین دست خودش پریا ایجاد کرد و با حالتی که انگار دست پریا نجسشه دستشو گرفت.

ما هم خارج شدیم و کمی دور تر از رستوران زیر چیک چیکبارون ایستادیم.

رضا:خب بگو ببینم جز اینکه دست این پسره ی هرزه رو گرفتی می خواستی...

سامیار میون حرفش پرید:آقا چی میگی برای خودت.ایشون گفتن پریا هستن.منم امروز با یه دختر به اسنم پریا آشنا شدم ولی چون قیافه اشو نمی شناختم باهاش اینجا قرار گذاشتم و ایشونم تایید کردن که پریا هستن منم فکر نمی کردم لازم باشه بخاطر گرفتن دست دوست دختر جدیدم باید از کسی اجازه ...

پریا:وای سامیار مواظب باش.

که یهو مشت رضا توی دهن سامیار فرود اومد.البته با اون شدتی که بهش مشت زد توقع می رفت بیفته زمین ولی نیفتاد و خیلی ریلکس یه دستمال از توی جیب کت اسپرتش بیرون آورد و خونی که از گوشه ی لبش جاری بود رو پاک کرد.

سامیار:خب مثل اینکه تنت می خواره.وقتی دیدم اشتباه گرفتم فکر کردم لازمه عذر خواهی کنم ولی حالا می بینم اشتباه فکر کردم.

و بعد یه مشت خوابوند توی شکم رضا.رضا هم نقش پیاده رو شد.سامیار هم راهشو کشید و رفت.رضا بعد چند دقیقه بلند شد و یکی خوابوند زیر گوش پریا و اونم شروع کرد به گریه کردن با اینکه پدت سیلیش زیاد بود و هر کی می بود گریه اش می گرفت اما حدس می زدم این الکی گریه می کنه.پریا قدمی برداشت که دور بشه ولی رضا با همون حالت قبلی دستشو گرفت و پرتش کرد سمت دیوار.

رضا:حیف من که بخاطر تو توی روی مامانم اینا واستادم و حالا بخاطرت کتک خوردم.

دوباره پریا خواست بره که من شروع کردم.

من:هی واییستا حرفات با نامزدت تموم شد ولی با من نه.واقعا برات متاسفم که با داشتن نامزد با پسرا می گردی.

رضا:دیگه اسم منو نمیاری.بریم مریم.

مریم اینبار به حرف اومد ولی صداش گرفته بود و می لرزید.

مریم:نه رضا این کارو نکن.این نامزدته هر چی هم که بد باشه نامزدته.

رضا:نامزدم بود.زنم که نبود.بریم.

رضا راه افتاد مریم هم پشت سرش.منم یکی خوابوندم زیر گوش پریا.

من:این واسه اینکه داداشمو اغفال کردی.

دوباره زدم توی گوشش.

من:دلیل اینو بعد از یه عروسی مفصل بهت میگم.

و دوباره زدم توی گوشش.

من: و اینم بخاطر مشت خوردن کسی که داشت مثل یه برادر به من کمک می کرد تا چهره ی واقعی گرگی که در نقش بره ظاهر شده رو نشون بدم.

چند قدم برداشتم ولی باز برگشتم و یکی دیگه خوابوندم زیر گوشش.

من:اینم واسه برادرم که از اون شبی که تو رو باهاش دیدم یه استرس و غم بزرگ توی چشماشه عفریته.

و یه تف انداختم جلوی پاش.

من:می خواستم بتدازمش توی صورتت ولی دیدم لیلقت اینکه حتی آب دهنمونو روی صورتت بندازیم هم نداری.

و ازش دور شدم.توی ماشین نشستم و سمی هم کنارم.یه نفس عمیق کشیدم و یه خنده ی بلند از ته دل کردم.

من:بچه ها خالی شدم.چند وقت بود می خواستم یکی رو اینطوری بزنم و کی بهتر از پریا.

و بازم خندیدم.سمی و نفیس هم از خنده ی بی جای من خندیدند.سمی جعبه ی دستمال کاغذی ها رو زد توی سرم و میون خنده بهم گفت.

سمی:واقعا که دیوونه ای.

من:به روت می خندم پررو نشو.فکر نکن قضیه ی تو و مسعی جون رو فراموش کردم.

سمی:گمشو مسعی چیه؟مسعود.تازه قراره تعطیلات عید بیان بیرجند.

نفیس:جان من؟ای ول بابا یه عروسی افتادیم.

من:به افتخار این همه خوشحالی میریم یه جای خوب شام دعوت من.

ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.کمی که جلو رفتیم یهو نفیس یه جیغ بنفش کشید و به دنبال اون با حالت جیغ جیغویی گفت.

نفیس:فرشــــــته واییستا واییستا.

منم ماشینو متوقف کردم که جز فحش های راننده های پشت سرمون چیزی نصیبم نشد.

من:زهر مار چرا جیغ می کشی؟

نفیس:اونجا رو نیگا کنین.اون سامیاره.

من و سمی سرهامونو چرخوندیم به اون سمتی که نفیس بهش اشاره می کرد که دیدیم سامیار کنار پیاده رو نشسته و سرش رو خم کرده به پایین.ماشین رو کنار زدیم و آروم بهش نزدیک شدیم انگار داشت یه چیزی رو بالا میاورد.ما هم عین منگلا واییستاده بودیم نگاهش می کردیم و دهن هامونم تا سر زانوهامون باز شده بود.بعد از چند ثانیه یه دستمال از توی همون جیبش بیرون آورد و صورتشو پاک کرد و روی جدول کنار پیاده رو نشست.البته ما طوری واییستاده بودیم که به نظر خودمون اون ما رو نمی دید ولی اشتباه می کردیم چون در همون لحظه سرشو به سمت ما برگردوند.

سامیار:به چی نگاه می کنین فینگیلیا؟به جای اینکه با فک های باز اونجا واستادین بیاین اینجا بشینین.

و بعد صورتشو به سمت خیابون برگردوند. ولی ما همون طوری ایستاده بودیم.دوباره بعد چند دقیقه برگشت به سمت ما و یه لبخند تلخ زد.

سامیار:بیاین بشینین نترسین بیماریم واگیر دار نیست.

ما ها یه نگاه تعجب آمیز بهم دیگه کردیم و بعد رفتیم کنارش نشستیم.

سامیار:دیگه بهش عادت کردم.

نفیس:به چی؟

سامیار یه نگاه عاقل اندر صهیفی بهش انداخت و دوباره به خیابون زل زد.

سامیار:بیماریم.

نفیس:آخی چه بیمـ...

با آرنجم که توی پهلوش فرو بردم خفه خون گرفت.آخه این دختر چرا این قدر ساده اس.

من:آقا سامیار زشت نیست اینجا نشستیم؟

سامیار:زشت عمه اته.

من:چـــــی؟

سامیار:شوخی کردم بابا.درست نبود اون طوری زدین توی پهلوی دوستتون.خب یه سوال داشت می خواست بپرسه، اشکالی نداره.

چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد سامیار شروع کرد.

سامیار:از وقتی بچه بودم یه فرق عمده با بقیه ی بچه ها داشتم.نمی تونستم بدوم و توی بازی هایی که پر جنب و جوش ان شرکت کنم.هر وقت از بابام یا مامانم می پرسیدم بهم جواب سر بالا می دادن یا سعی می کردند موضوع رو عوض کنند.

یه آه کشید و ادامه داد.

سامیار:تا اینکه بزرگتر شدم.قدرت درکم بالا رفت ولی هنوزم اجازه نداشتم بدوم.خونمون نزدیک مدرسه ام بود ولی همیشه راننده مون میومد دنبالم.من همیشه با اون می رفتم اما سام با دوستاش. اما یه روز وقتی 15 سالم بود، تا سوار سرویس شدم متوجه قیافه ی درهم راننده شدم.خیلی غمگین بود.ازش دلیلشو پرسیدم و اون هم گفت که دخترش بیمارستانه ولی چوتن باید میومده دنبال من نتونسته بره پیش دخترش.منم گفتم که خودم میرم.اولش قبول نمی کرد ولی با اصرار های من قبول کرد و حسابی هم خوشحال شد.

دوباره سرفه کرد و بعد از اون چند تا نفس عمیق کشید.

سامیار:راه افتادم به سمت خونه.چند تا کوچه پایین تر از خونمون دو تا از بچه های شر مدرسه مونو دیدم، شاهرخ و مهرداد، که داشتن یکی از بچه های آروم کلاسمون رو می زدند.اسمش کیانوش بود.همینی که دیدینش برادر کیارش .رفتم جلو و باهاشون درگیر شدم اما وقتی که برادر بزرگتر شاهرخ اومد.ازش می ترسیدم. خب طبیعی بود اون هم بزرگتر از ما بود هم قوی تر.کیانوش دستمو گرفت و منو به دنبال خودش کشوند و داد میزد بدو بدو تند تر.خب منم که اجازه ی دویدن رو نداشتم، تحریک می شدم بدوم.پا به پای اون دویدم ولی یهو نفسم گرفت.هرچی سعی کردم نتونستم نفس بکشم و بعدش دیگهه هیچی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم توی مراقبت های ویژه بستری شده بودم و فهمیدم یه هفته بی هوش بودم.مامان خیلی گریه می کرد.بابا هم وقتی فکر می کرد خوابم کنار تختم گریه می کرد.سامیار هم خیلی گریه می کرد.مامان بین گریه هاش می گفت:چرا بچه ی من باید این بیماری رو داشته باشه؟منم هر وقت از پزشکم می پرسیدم بیماریم چیه فقط سر تکون می داد تا اینکه روز آخر بهم گفت که من شش هام مشکل دارن.گفت:کوچک تر از حد معمول ان و عفونت هم دارن.گفت بیماریم ....بیماریم .... قابل درمان نیست مگه اینکه پیوند بشه و عملشم ریسکش خیلی بالاست.

چند لحظه چیزی نگفت و بعد دوباره شروع کرد.

سامیار:بعد از چند مدت به مامانم گفتم همه چیز رو می دونم.بهش گفتم بریم عمل کنیم اما مامانم راضی نمیشد.میگفت نمی تونه ریسک کنه و مرگ یه پسر دیگه اشو ببینه.یه پسر دیگه ولی من یه داداش داشتم سام.اما مامانم گفت یه پسر قبل از من و سام داشتن.اسمش ساسان بوده.ساسان هم همین بیماریو داشته و توی پنج سالگی عمل کرده و زیر دست جراح مرده.من دیگه به این بیماری عادت کردم.از بدو تولد با هم بودیم.

دوباره سرفه کرد.

سامیار:برای همینم جهشی خوندم و حالا توی سن26 سالگی من و سام تخصص داریم.

بعد یه نگاهی به ساعتش انداخت.به سمت من که سمت راستش نشسته بودم برگشت و دهنشو باز کرد ولی بدون گفتن چیزی صورتشو سمت چپش برگردوند و به نفیس و سمی نگاه کرد و خندید.از ته دل می خندید.

سامیار:فینگیلیا به جای اینکه گریه کنین پاشین برین خونتون که الان نه باباتون می کشنتون.

نفیس:خب آخه دلامون که از سنگ نیست گریه امون می گیره.درضمن کسی به ما گیر نمیده.

با نظرش موافق بودم.سنگ دل که نیستیم اما باید بریم خونه.از جام بلند شدم.

من:ببخشید اگه ناراحتتون کردیم.

سامیار:نه ناراحت نشدم.

من:بچه ها پاشین بریم که الان فرشاد پوست سر منو می کنه.خدافظ سامیار. از کمکت ممنونم اما اگه می دونستم کتک می خوری هرگز بهت نمی گفتم بیای.

سامیار هم هماهنگ با بچه ها بلند شد و رو به روی من ایستاد.

سامیار:اشکالی نداره.خب دیگه مزاحمتون نمی شم برین خونه که همسرتون عصبانیه بد جور.

من:همســـرم؟

سامیار:فرشاد دیگه.

من:فرشاد داداشمه نه شوهرم.حالا بعدا داستان زندیگیمو براتون میگم.بازم خدافظ.

سمی و نفیس هم خداحافظی کردند و راه افتادیم به سمت ماشین.

من:فرشاد خونه نیستی؟برادر گرام.داداشی؟

نه مثل اینکه نیست.ناچار با کلید در خونه رو باز کردم.دستمو به دیوار کشیدم و چراغ ها رو روشن کردم.تا روشن شدند یهو یه چیزایی صورتمو پر کردند و جیغ من به هوا رفت.با دستم اونا رو پاک کردم و تا اومدم ببینم اینا چیه توی صورتم و کی اینا رو ریخته یه صدای بوم مانندی اومد و سپس یه عالمه شرشره به سمتم هجوم آوردند و بعد صدای چند نفر که با هم می گفتن "تولدت مبارک"

تازه فهمیدم موضوع از چه قراره.امروز 14 دی تولد منه.با خوشحالی خودمو انداختم توی بغل فرشاد و جیغ کشیدم و بین جیغ هام می گفتم "مرسی"فرشاد رو که ول کردم تازه چشمم به افرادی که توی خونه بودند افتاد.مسعود، مریم، سمی، نفیس، آزاده و کسانی که اصلا فکرشو نمی کردم مامان و بابا.با دیدنشون پریدم و بغلشون کردم.خیلی خوشحال بودم خیلی خیلی زیاد.

بعد بغل کردن مریم و نفیس و سمی و از احوال پرسی رفتم تو اتاقم و یه جین سفید با یه بلوز سفید یقه هفت و شال سفیدم رو پوشیدم و به هال برگشتم.همون لحظه فرشاد آهنگ تولدت مبارک رو گذاشت و مامانم هم از توی آشپزخونه با یه کیک بزرگ اومد بیرون.

مریم دستمو گرفت و کشوندم روی یه مبل تک نفره که یه میز گنده ی پر از کادو جلوش بود.مامانم کیک رو روی میز گذاشت.و با سه دو یک فرشاد که حالا در حال فیلم برداری بود یه آرزو کردم و بعد شمع ها رو فوت کردم.

ـ : مرضیه مرضیه بیدار شو چقدر می خوابی.نمازت قضا شد.

چشمامو باز کردم و به مامانم که بالای سرم غرغر می کرد لبخندی زدم.

مامان:آفرین دختر گلم پاشو نمازتو بخون.

و بعد از اتاقم رفت بیرون.نگاهی به حلقه ی ساده ی توی دستم انداختم و بعد دوباره چشمامو بستم.ولی چیزی نگذشت که دوباره مامانم اومد و منو مثل بچه دبستانی ها بیدار کرد که نماز بخونم.وقتی رفتم وضو بگیرم دیدم فرشاد بخت برگشته رو هم بیدار کردن.بی چاره داشت با چشم بسته نماز می خوند و یه چیزایی زمزمه می کرد.

مریم:منم شوهر می خوام.

من:گمشو هی شوهر شوهر نکن.تازه دیشب یه خواستگاری ساده بوده.

مریم:آره جون خودت حلقه انداختی میگی خواستگاری ساده.

من:بالاخره شوهرم که نیست نامزدمه.

-:کی شوهرتون نیست نامزدتونه؟

بعد از این کلمات هیکل سامیار  جلومون ظاهر شد.

مریم:اوه از قافله عقب موندین.این دختره شوهر کرد رفت.

من:گمشو بابا.من میگم نامزد تو هی شوهر شوهر کن.

سامیار:اِ اِ اِ شما که تا دیشب مجرد بودین.

مریم:فقط تا دیشب.دیشب توی تولدش نامرد دوست پسر قدیمیش از مامان باباش خواستگاریش کرد.

سامیار:چطور نامزدی ساده بوده ولی جشن تولد بوده که توش اونقدر آدم بودن که مامان باباش نفهمیدن این یارو ناشناسه.

مریم:سامی جون نگو یارو این روش تعصب داره.

من:سامـــــــــــی؟

مریم پشت چشمی نازک کرد و سامیار سری تکون داد و با خنده رفت.مریم هم خندید.بهش نگاهی انداختم که زورکی خنده اشو خورد.

مریم:چیه می خوای بگم آقای سعادت؟

من:مریم؟

مریم:جانم؟

من:چرا؟

مریم:چرا چی؟

من:چرا باهاش دوست شدی؟

مریم:وا خب تو مسی رو داری منم سامی رو اشکالش چیه؟

من:مریم مسی دیگه چیه؟

مریم:اِ خب منم شوهر می خوام.

من:چه خوب شد یادآوری کردی.اونروز که بستری شدم یادت میاد اومدی عیادتم؟

مریم:هوم.

من:خب می دونی چیه؟پزشکم تو رو از من خواستگاری کرد اما من گفتم تو شوهر داری.

مریم:فرشتــــــــه.

من:خب حالا هم اشکالی نداره عزیز من.می ریم بهش میگیم شوهرت تو تصادف مرد حالا بیاد تو رو بگیره.

مریم:فرشتـــه می کشتمت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد