شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

Just Say Yes|رمانم|فصل اول|قسمت اول

هههههههه

شوما چی فکر کرده بودی؟؟فکر کردین میشا رمان بنویسه من بشینم باقالی پاک کنم؟؟؟؟؟؟؟عمرا اینم رمان خود خودم

میشا و برو بچ خودمون مثدونستن شما خواننده عزیز نا آگاه بودی عب نداره حالا خودتو غصه نده

من داشتم همچنان مینوشتم و مینوسم

منتظر نظراتونم

  


فصل اول

-مانی میگما چی شده ایجوری شده ای؟؟

-دوست عزیز مگه قراره چیزی بشه که من متحول شم؟؟؟آیا تحول امری ضروری نیست؟؟؟جان من بگو آیا امری ضروری نی؟

-اصن چه ربطی داشت به سئوالی که من پرسیدم؟؟؟نکنه میخوای بگی متحول شدی؟؟؟

-میخوام بگم خیر گفتم دیگه...منتها تو منظورو نگرفتی

-نــــــــــــــــه؟چوخان؟؟

یه ابرومو بالا انداختم و طوری که انگار میخوام ضایش کنم گفتم:

-به من نمی خوره متحول کرده باشم خانم بهمنش؟؟؟

 

ایول بالاخره تونستم ادای این معلم درس زیستمونو در بیارم...اونم دقیقا موقعی که میخواست طرف مقابلش ضایه شه این کارو میکرد و بد بخت طرف مقابلشم ترور شخصیتی میشد!!!منم که هرچی تلاش می کردم اداش رو در بیارم نمیشد یه دفه اینقده تو این که چجوری قیافمو کنم که شبیه خانم شیپیش شم گیر می کردم که یادم میرفت چی بگم یه دفه ام برعکسش...

با غش غش خنده ی رویا به خودم اومدم

-مانی...تو...تو ...آدم ...نمی شی؟؟؟؟؟...نه؟؟..آخه اوسکول متحول کرده باشم دیگه چه عبارتیه؟؟؟؟.......شیطونه میگه برو کف دست خانم خسی بذارم ...از چشش بیفتی؟؟؟....

اصلا فک نکنم تو از آخر بتونی ادای این شیپیشه رو در آری...

از شدت خنده هی دنده عقب و جلو میرفت شیطونه میگه یکی بکوبم پشت کمرش با کله بره تو آسفالت خیابون دختره ی اوسکول....اصن چرا من هی باید سوتی بدم؟؟؟...یعنی خدا جونی نمی شه آرزو به دل نمیرم؟...چرا مث آدم نمی تونم ادای شیپیش رو درآرم؟؟؟؟هی از دست خودم چنان حرصیم که دلم میخواد کلم رو بکوبم تو جدول خیابون؟؟؟حالا اون دختره ی الدنگ رویا؟؟؟کصافطط منو تحدید میکنه که میرم به خسی میگم...اصن به درک خسی درپیت تو کلاس هی سوزش گیر کرده...خانم مبین...خانم مبین من چی گفتم؟؟؟ولیکن چیه؟ ؟ به من چه ولیکن چیه؟؟؟حالا خوبه یه بار جواب سئوالشو اشتباه دادم اومده داد میزنه...اینم از اولین اشتباه....روانی...معلمم به این عقده ای ؟؟؟؟خدایــــــــــــا؟؟؟این رویا ی روانی هم که ...ایش اصن لازم نیست بگم این چه کاریه....از بس از دست خودم عصبانی بودم تو همین گیر و دار خنده های عقب جلویی رویا رامو کج کردم با قدمای بلند راه خونه رو در پیش گرفتم...به خدا چه کاریه با این دختره ی کولی پا شم برم کتابخونه؟؟؟..

-ای مانی...مانیا ..کجا میری؟؟؟مانی؟؟

رویا بود...بی توجه به داد زدناش رامو ادامه دادم قدمام رو یکم بلند تر کردم...وللش مانی چیه به ایجور چیزای اعصاب خورد کن فکر میکنی؟؟؟سرعت قدمام رو بیشتر کردم ولی سعی میکرم شبیه دو نباشه راه رفتنم...نه که مردم این کوچه یه فضولایی بودن که فقط خدا میدونه...دفه ی پیش که با رویا از دست صدیق میدویدم یه پسره ای بلا نسبت سوپر من عینهو جن پرید جلو رامون جلومون رو گرفت بالحنی که عشوه های ما دخترا در برابرش یه اوپلسیونم نبود گفت:

-خانمو کسی براتون مزاحمت ایجاد کرده؟؟یارو کجاست؟؟از کجا دنبالتون اومده؟؟دو ثانیه اینجاواستین تا بیاد خودم دخلش بیارم...

یعنی من و رویا اون لحظه کف کرده بودیم...حالا درسته صدیق مزاحمو میخ همه بود ولی خو لازم نبود کتک بخوره تا آدم شه...تازه منظور یاروهه مزاحمت پسر برا دخترا بود ولی خب صدیق دختر بود گرچه این کنه بودنش یه خصوصیت پسرانه ی ذاتی بود...آدم مشکوک می شد پسره یا دختره ولی خب نمیشد که همیجوری پشت دیگران حرف زد؟؟؟لباس چرکاشو شست؟؟؟

منو رویا همون طوری که تو کف حرفای یاروهه بودیم نفهمیدیم کی رفتیم وسط کچه واستادیم و یاروهه هم رفت پشت ماشین قایم شد...بالاخره منو رویا با صدای پاهای صدیق به خودمون اومدیم....صدیقم که مارو وسط کوچه دید که واستادیم تا بیاد مارو بگیره سرعت خودشو بیشتر کرد ما هم که به خودمون اومده بودیم با یه جیغ بنفش پا به فرار گذاشتیم ولی لا مصب صدیق هم کوتاهی نکرده با یه حرکت جنگی عینهو شترمرغ وحشی پرید رو من ...من جا خالی دادم ولی صدیق عوضی مقنعه ام رو چنگ زده بود و منم کله پاشدم...با صورت رفتم تو آسفالت خیابون باز خوبه دستام رو سپر صورتم کردم جمجمه ام خورد نشد ولی دستم....وای وای دست بیچارم با یاد آوری خاطرهه دستم چنان تیر کشید آخی صدیق الهی دستش خورد شه که باعث شد دستم بشکنه...کصافطط با اون همه وزنش که فیل خاکستری هندی با اون همه وزن جلوش از خجالت سرخ و سفید میشه افتاده بود رو دستش ولی کاریش نشده بود همه بلاها انگار برا من نازل شده بود...بعد تازه اون پسره عنتر که مارو مجبور کرده بود واسیم از پشت ماشین بیرون اومده بود با اون چشای وزغیش زل زده بود به ما....بعد تازه وقتیم که فهمیده ما داشتیم جنگولگ بازی میکردیم غش غش زد زیر خنده...اورانگوتان بالفطره...رویای خرم اون موقع از دست صدیق چنان فرار کرده بود که من هرچی دنبالش گشتم اون روز ندیدمش تازه فرداش خانم با دیدن دست شکسته ام برداشته میگه:

-اوا مانی چه بلایی سر دستت اومده؟؟؟

خیر سرم منم با این دوستایی که دارم با من بوده ها ولی نمیدونه چه بالایی سر دستم آورده اون صدیق عوضی....

با به یاد آوری خاطرات گذشته ی نچندان دور....ناخودآگاه سرعت قدمام کمترشده بود...رویا هم نفس نفس زنون داشت خودش رو به من میروسوند...خواستم برگردم تا ببینم  چقدر باهام فاصله داره که مغزم ارور داد....که صد البته این ارورشم مث همه ی ارورای دیگش به جابود...به صدای پاش گوش دادم چند ثانیه...فهمیدم که فاصلش باهام به زور 3،4 متر میشه برا اینکه اول مردم این کوچه فضولن ...دوم دوباره جلو اون رویای بلا نسبت ضایه نشم واستادم تابهم برسه...

-اِمانی چرا یهویی رم کردی؟؟افسار پاره کردی؟خورجین انداختی؟ای بابا من که چیزی نگفتم فقط ایراد حرفتو گفتم تا دوباره اشتباه نکنی....خیر سرم گفتن..دوست آینه ی دوسته...

همینجوری رگباری داشت برای خوش حرف میزد...میگم برا خودش چون واقعا داشت برا خودش حرف میزد من که بیشتر ای اینکه حواسم به حرفاش باشه داشتم فکر میکردم چه جوری از دستش فرار کنم

فک کنم حرفاش تمو شده بود چون با چشای عینهو آفتاب پرست قلنبه زل زده بود بهم و هر حرکتم و زیر نظر گرفته بود باز خوبه ساکن بودما حرکت نمی کردم...سریعا گفتم:

-چته بزغاله ؟چرا مث خر غلام علی پسر ممدعلی زلیدی"همون زل زدی خودمون" به من؟؟؟

جرئت نمی کردم بهش بگم عین آفتاب پرست نه تنها من ک دوست به اسطلاح شیشش بودم نه هیچ یک از بچه های کلاس...درسته رویا اخلاقاش مثل آفتاب پرست بود ولی خب بچه گناه داشت مستقیم بگم آفتاب پرستی

-هیچی...2ساعته دارم حرف میزنم خانم انگار نه انگار که هی دارم مثل ماهی دهنک دهنک میزنم اگر 2 کلمه از حرفام رو فهمیده باشی هنره....اصل کلام مگه نمی خواستی بریم کتابخونه؟؟

-رویا وللش حالش نی...حالا میذاری برم خونمون؟

-آره بفرمایید بریدخونه به کار مهمتون برسین

رویا ناراحت شده بود مثلا ولی اصلا نباید به روی مبارکم چون لوس که هست لوس ترم میشه دو روز دیگه تقی به توقی میخوره بایدبرم منت کشی....منت کشیم که اصلا تو خون من نیست...برای همین سریعا گفتم:

-خدافظ

و جنگی از رویا دورشدم...ای حال میده ماهان تو خونه نباشه ای حال میده...خدایا خواهش میکنم نباشه نباشه نباشه خونه نباشه خدایا امروز که کلا به هیچ کدوم از دعاهام جواب ندادیا البته اگه میدادی فکر نکنم امروز مدرسه میرفتیم ولی خب دیگه خواهشا این یکی رو برابرده کن ماهان نباشه نباشه

با این فکر که ماهان نیست کلی انرژی گرفتم ادامه راه رو تا خونه ایکی ثانیه پیمودم پشت در بلوکمون واستادم تا کلیدام رو دربیارم...اه اه من از مرحله کلید در آوردن اینقده بدم میاد که خدا میدونه!!!!

اولین جیب کوله مو باز کردم خب اینجا که نبود...یکم فکر کردم تا به نتیجه برسم تو کدوم جیبش کلید خونه رو گذاشتم...خب ماشالله هرچی فکرم که میکنم به نتیجه ای نمیرسم...به درک حیف نیست به خاطر یه دسته کلید در پیت سلولای خاکستری مغزمو نابود کنم؟؟؟خب مانی جون دوتا گزینه پیش رو داریم یک مثل یه آدم علاف میشینی همه ی سوراخ سنبه های کیفتو میگردی تابلکه به نتیجه برسی و کلیدارو پیدا کنی که فک نکنم تاکمتر ازفردا صبح به نتیجه برسی و تازه ممکنه که تا اون موقع اگه ماهان نیاد که میاد البته اگه الان تو خونه نباشه پس این گزینه که کلا منتفی شد میمونه گزینه ی دوم که اینه زنگ خونه رو بزنی و خودتو خلاص کنی اگه اون ماهان بوزینه هم تو خونه بود میفهمی دیگه...

طی یک تصمیم کاملا شجاعانه با احتمال فیفتی فیفتی شکست و پیروزی و نبود ماهان دلمو زدم به دریا ...چشمم روبستم و انگشتم رو گذاشتم رو زنگ....یهویی صدای برداشتن آیفون اومدم وای بدبخت شدم ماهان تو خونه اس ...ای خدا حالا بعد یه عمر یه دعا کردما باید ضایعم می کردی؟؟؟عایا این انصاف است؟؟؟

با صدای جیغ جیغ یه زن از پشت آیفون یهویی عینهو کسایی که جن دیدن سرجام سیخ شدم چشمام اندازه توپ پینگ پونگ گنده شد صدای زنه منو ازافکار منحرفی جدا کرد

-       ای خونه خرب کن چرا زنگو فشار میدی ول نمیکنی بچم از خواب پرید خدا بگم بهت چیکارت کنه....

اِوا صدای این زنه چیقده شبیه صدای زری جون همسایمونه که چندروز پیش به خاطر اینکه تازه بچشون بدنیا اومده بودیم خونشون...ایی اصن یادم نمیره که مامانم مجبورم کرد بریم هرچیم بهش گفتم بابا مامان جان ما چه کاره ی حسنیم که پاشیم بریم خونشون؟؟نه رابطه امون باهاشون خوبه نه اینکه باهام فامیلیم نه همکار...هیچی ...بذار من بشینم توخونمون کپه ی مرگمو بذارم...مگه تو گوشش رفت هی میگف باید بریم باید بریم...اون روزم ماهان رفته بود بیرون تو خونه نبود میخواستم ازموقعیت سوء استفاده کنم ولی نشد

یه نیگا به انگشتم کردم بله با چندسانت فاصله روی زنگ یه واحد دیگه اس سریعا شروع کردم به ماست مالی

-اِوا ببخشید زری خانم...سلام اشتباه شده...کلیدم و نتونستم پیدا کنم مجبور شدم در بزنم اشتباهی دستمو گذاشتم رو زنگ شما آها راستی اگه به آیفن نگاه کنین میبینینم...بازم ببخشید

خب فعلا بخیر گذشت نیومدکتلتم کنه...از این زری خانم بعید نیستاهمین الان ممکنه بابچه ی زق زقوش پاشه بیاد دم در جیغ  جیغ کنه که یا ایها الناس الناس این دختره اومده زنگ درخونمو زده بچمو از خواب پرونده

اصلا مانیا خانم دختر گل مگه مریض بودی که چشم بسته در زدی تازه مثل بچه دبستانیا که کخشون میگره زنگ میزنن ول نمی کنن زنگ میزنی؟؟؟واقعا که...

کم کم داشت باورم میشد که این زری خانم داره میاد پایین دم در تا گوشمو بپیچونه...اینم یکی از ایرادای زندگی در آپارتمانه دیگه

-اِ شمایی مانیا جان...خوبی؟؟ببخشید نگاه نکردم ببینم کیه...درو برات باز میکنم ولی کسی تو خونتون نیست ازصبح کسی نیومد واحدتون...بیا واحد ما

اوه اوه زری جووون چه زود پسر خاله شدا...کم مونده بیام خونه ی شما...زری جون چه خوبم آمار رفت و آمدامونم داشت خیر سرم من که از اهالی این خونم 2 ساعت برم تو اتاقم با کامپیترم بازی کنم اگه بیان خونه رو با آجراش بدزدنم نمی فهمم واقعا یه ماشالله من 1000تا ماشالله زری خانم لازم داریم ...زبونمو در آوردم...آره خو حتما میام خونه ی شما ولی اگه احتیاج به مردن داشتم...با بچه ی جغ جغش

اوا خاک بر سرم باز دوباره که من سوتی دادم اونم چه سوتی ای فک نکنم درو دیگه برام باز کنه چه برسه به اینکه رام بده تو خونش...جلوی آیفون داشتم براش زبونه درازی می کردم...سریعا زبونمو جمع کردمو خودمو زدم به کوچه علی چپ و خیلی عادی گفتم:

-نه ممنون زری خانم شما لطف کنین درو باز کنین من هر جور شده درو باز میکنم

فک کنم زبون درازیمو دیده بود و خیلیم بهش برخورده بود البته  هر کی بودبهش بر میخورد چون درو بدون هیچ حرفی باز کرد...بیخیال سوتیایی که امروز داده بودم خودمو انداختم تو ساختمان و بی حادثه  سوار آسانسور شدم...طبقه ی4 دینگ دینگ...چشام رو باز کردم...خب سالم به خونه رسیدم البته همچینم سالم نبودما...اگه دست شکسته ام رو فاکتور میگرفتیم شاید یه آدم سالم به حساب میومدم...خب ولی چه کنیم دیگه شاهکار صدیقو نمیشه فاکتور گرفت

نظرات 1 + ارسال نظر
ada چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 10:37 http://3-2-1.blogsky.com

اِ اِ اِ این که وبلاگ خودمونه !!!! سلام مانیا. اومدم بخونمش که دیگه اینقد به جون من بدبخت غر نزنی. عاشختم فعلا بوس بوس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد