شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

Just Say Yes|رمانم|فصل اول|قسمت چهارم

این شما و این قسمتی دیگر ازرمان با شکوه من



میخواستم بگم مطمئن که یهویی معتاده به سمت ما برگشت...ماهانم سریعا عقب رفت...منم مث مترسک سرجالیز هموجوری تو هنگ واستاده بودم ببینم چی میشه

-        داداش شـــــمــــــا کــــــه هــــــنـــــــوز خـــــریــــــدتـــــــو نــــــکــــــردی برو خــــــریــدتـــو بـــکـــن......

  

مخاطبش من بودم...لحنشم از موقعی که با ماهان و سیاه پوش میحرفید 180 درجه فرق کرده بود یه جورایی تهدید آموز بود ...کلمه هارو هم بیشتر میکشید و هی فین فین میکرد...یه جوری شده بود...به نظرم داشت وقت نعشگیش داشت نزدیک میشد میخواست بره زهر ماری بکشه...اعصابشم خورد بود...فقط این مسئله برا من غیر قابل حل بود برای چی همچین معتادی تو مرز نئشگی واسه پاکت سیگار منتظر واستاده بود؟؟؟

به جای جواب دادن به سئوال سخت خودم فرار رو به قرار ترجیه دادم و تندی سرمو تکون دادم و رفتم لا به لا ی قفسه ها....

برای فرار از افکار مختلفی که تو ذهنم رژه میرفت تصمیم گرفتم به ادامه ی خرید بپردازم...ولی هم دست چپم تیر میکشید...هم گرسنه ام بود...و هم به خاطر شلوغی فکرام سر درد شدیدی داشتم...یعنی نهایت بدبختی که میگن اینه....بدیشم این بود که از بدترین سردردایی که تو دنیا وجود داشت حداقل برا من سر درد عصبی بود...ینی اگه ده تا قرصم میخوردم آروم نمیشد....سعی می کردم که یادم بیاد چی میخواستیم بگیریم؟؟؟...مگه لامصب یادم میومد؟؟؟؟؟؟...واسا ببینم اصن برا چی اومدیم مغازه...ها داره یادم میاد بالاخره مغزم به کار افتاد...آخیش داشتم فک میکردم برا همیشه آک میمونه ولی انگاره معجزه ای رخ داده...بله بله..بعله یادمان آمد ما با این گوسفند پاشده بودیم بریم مغازه تا چار تا خوراکی واس خوردن بخریم...بله بله ...خوب شده است گویی مغزمان کار میکند...خب اگه کار میکنه الآن دقیقا من باید چی بردارم از تو قفسه ها؟؟؟....آها خیارشور و نون و سس و روغن....گفتم روغن اینم بگم که همونطور که قلا بهتون گفتم خونه ی ما یه مکانیه که سال به سال توش کسی غذا نمی پزه شاید...تازه اونم شاید...سالی یکبار کسی بخواد غذا درست کنه که صد درصد اونم مث ما مشکلات سر راهش قرار میگیرن و قسمت نمیشه....همچین خونه ای ما داریم!!!!

بعد یه کندوکاو واقعا جانکاه اونم باشکم گرسنه...با دست شکسته...بالاخره وسایل مورد نیاز رو بین اونهمه خرت و پرت و خوراکیای مختلف پیدا کردم......واقعنا قفسه های مغازش پر بود ازشدت پری داشتن میترکیدن...یکی نیست به صاب مغازه بگه آغا وقتی مشتری نداری چرا اینقده قفسه هاتو پر میکنی نمیدونی که این مواد غذایی میمونه فاسد میشه؟؟؟...من که به این نتیجه رسیدم سوپری های خالی کاملا بهتر از این سوپریای تا کله پرن حداقل اون سوپریا به سلامت مشتری اهمیت میدن....

رفتم جلو پیشخون هم ادامه فیلم سینمایی"معتادی در سوپر مارکت"رو تماشا کنم هم مثلا بیام خریدا رو حساب کنم....که گزینه دومی ابدا...آخه این یاروهه با این مغازه داغون و جنسای فاسدیدش که تازه 1درصدم امنیت جانی مالی نداره...تازه سیگار مارکم که داره تو انبارقایم میکنه...کلا بگم ساقی مواده...با وجود اینکه داداش صالح دختر بازمو از راه بدر کرده....با وجوداینکه با اون لباس جنیش نزدیک بود منو سکته بده....با اینکه یارو معتاده کم مونده بود بیاد تو حلقم...تو مغازه کارای منافی  عفت انجام بده...هنوزم بگم؟؟؟...واقعا روش میشه که تو رومون نگاه کنه چه برسه به اینکه بیاد پولم بگیره؟؟؟....تازه کم برداشتم ...اگه کل جنسای مغازشم بر می داشتم...واقعا به پاس زحمات و صبوریام نیم دهم یک درصد کارامم نمیشد....

جلو پیشخون واستاده بودم...هرو کر داشتم به معتاده نگا می کردم...کار دیگه ای که نمیتونستم بکنم...چون یا منافی عفت عمومی بود یا شرایط نبود...اولین کاری که اگه شرایطش بود میکردم این بود که کفشام رو از پام درارم با بند کفشش این معتاده رو دار بزنم...آویزونش کنم به سقف طوری که جونش در بره به چیز خوری بیفته که دوباره دور بر سیگار میگار بپلکه حالا چه برسه به بقیه...!!!!...که این متاسفانه مقدور نبود چون دستم شیچسته بود...مخصوصا که دردم میکرد...اصن آغا از منی که سال به سال بند کفشمو باز و بسته نمیکنم واسه پوشیدنش چه انتظاری میره....؟؟؟پاشم به خاطریه معتاد مفنگی خم شم بااین دست افلیجم بند کفش وا کنم؟؟؟....اینم انتظاره؟

دومین کارمم این بود که...هیچی کار دیگه ای نمیخواستم بکنم...میخواستم حساب کنم جنسا رو فلنگو ببندم که دیدم اصن به شخصیتم نمیخوره...گروه خونیمم که نا جور ناسازگاره با این کاره ...ترجیه می دادم همینجور حساب نکرده فلنگو ببندم...ولی دیگه چه کنیم...اصن شرمنده این حس خواهرانه وجودمم که دلمم برا داداش خرم میسوزه ...که چیز خورش کنن!!!

همیجوری داشتم فکر می کردم که یکی باز رشته افکارمو جر داد خدا لعنتش کنه!!!

-        سلام...کی مورد اعلام کرده بود؟

ها جانم؟؟؟مورد؟؟؟؟مورد چیه؟یه نگا به چپ...یه نگا یه راست...کی اینجاست...؟؟؟

اوه اوه خاک بسرم...بی اختیار شالمو درست کرد صاف واستادم....حاج آقا بسیجی...عضو نیروی شریف...نیروی پلیس....حافظ امنیت...مردان خپل شکم گنده...ماشالله به شکمش ...یه شکمی داشت !!!!!!!!آدم فک میکرد الآنه که دکمهه کنده شه بپره آنجا که عرب نی انداخت....

چشامو ازشکم یارو گرفتم...اصن این یه مامور استثنا بوده...وگرنه ما هرچی پلیس دیدیم شکم نداشتن!!!!!اگه داشتنم نه اینقد....

پلیسه که معتاده رو دید...قیافش مث آدمای خرم شد...منم که خیلی باهوشم!!!!!!فهمیدم مورد چیه....سریع به سربازایی که تازه من موفق به کشفشون شده بودم دستور داد که معتاده رو جمع کنن بهش دست بند بزنن....پلیسه لبخندی از سر آسایش زد و گفت:

-        فکرنمی کردم به این آسونی بشه جمعشون کرد...عجیبه که تنها بازمانده این گروه اینجوری ناگدار به آب بزنه...بیاد به مغازه ای که چند روز تحت نظر بوده...یه کشته داده داد

و سرش و تکون داد...من کاملا رفتم تو هنگ این یارو چی میگفت؟؟؟...یه نگاه به صاب مغازه انداختم قیافش ناجور تو هم بود...راستیتش که بهش میخورد یکی رو از دست داده باشه...حالا که دقیق به قیافش نگاه میکردم کاملا معلوم بود که یکی از نزدیکانش مرده... ته ریش داشت...موهاش درسته درست بود ولی انگاری حال نداشته که ؛ژل ملی به موهاش بزنه...صورت و چشاشم یه چیز و داد میزد...غم...لباساشم که یک دست سیاه بود...اصن رحم نکرده بود...یه دکمه خاکستری...یه بند کفش رنگ دیگه ای...اصن عزای عمومی بود برای خودش...هرکی میدیدش باید گریه میکرد...ولی از خیر نگذریم خوشگل بود......

یکی از سربازا که داشت معتاده رو بازرسی بدنی میکرد...یهویی گفت:

-        اسلحه داره...

پلیس شکم گندهه سرشو تکون دادو با تفکر گفت:

-        همون طور که فکر میکردم

همون وقت معتاده پوزخنده صدا داری زد که باعث شد همه برگردن سمتش...با تمسخر گفت:

-        جنسا

اصن فکر کنم معتاده با همین یک کلمه تموم بندا رو آب داد...آخه آدم معتاد مریض و حرف زدن؟؟

پلیسه بشکنی زد و گفت:

-        به احتمال 100 درصد یه سری جنس اینجا جاسازی کردن...

و رو به ماها گفت:

-        بهتره این مکان زودتر تخلیه شه...

ما هم که عبارت بودم بنده شخص شخیص شاهزاده مانیا السلطنه بوقیانی...و برادر خنگم یا بهتره بگم...خر...همگیمون خنگ نبودیم..گرفتیم یا حداقل بهتره بگم گرفتم که باید بریم بیرون

از مغازه که خارج شدیم...یادم اومد که خیر سرم اومده بودیم یه چیزی بخریم بریزیم تو خندق بلا....دقیقا همین جمله رو بی اختیار بلند گفتم که باعث ضد جلو اون همه آدم حس کنم که الانه برم تو زمین آب شم...تو این موقعیت به این پلیسی یکی مث من شکم پرست باشه کاملا تموم پرستیژشون نابود میشه.....!!!!!حالا فک کن مثلا همه اینا یه تیکه ازیه فیلم یا دوربین مخفی بوده نمیخواستن بهمون بگن تا حسش بیشتر باشه....اصن کلا ضایه شدیم رفت....یه صحنه یه نیگا به دور وبریم انداختم...بههههههههههله اینقده بلندگفته بودم که همه بلا استثسنا حتی سربازی که دم ماشین بودفهمیده بودن...اکثرا نیششون باز شده بود ولی سعی میکردن مخفی کنن ولی من که زرنگ تر این حرفا بودم...فقط این معتاده اینقده تو هپروت بودکه چیزی نفهمیده بود داشت از درد به خودش میپیچید انگاری...مث اینکه موقع کشیدنش رسیده بود...دوباره نگاهمو رو همه افراد جمع گردوندم...اون پسره هم که یکیشون مرده بود...یعنی واضحش یکی از اعضای خانواده اش مرده بودن...یه ته لبخند تلخی داشت...بمیرم براش چه عذابی میکشید!!!!!!!- من اینهمه احساسیم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!- یه لحظه هم نتونستم خودمو جای پسره بندازم...معلوم بود که عضو نزدیکی ازخانواده اش مرده ولی من نمیدونستم کی؟خودم که نمیتونستم مرگ یکی از نزدیکانمو تحمل کنم همون روز اول میمردم چه مرد شجاع وغیوری بود...........!!!!!!!

شکم گندهه لبخندی زد و رو به اون سربازی که داشت کرکره مغازه رو میبست تا پلمش کنه و بعدا سر فرصت با حکم برن تفتیشش کنن گفت:

-        قربانی نبند مغازه رو واسا خانم برن وسایل مورد نیازشونو بردارن

اوه تو حلقم...مرسی محبت ...اصن اگه میدونستم اینجوری رفتارمیکنن سریع تر به ندای شکمم گوش میکردم....

کرکره رودوباره بالا داد مسترقربانی...منم که گرسنه رفتم تو تا وسایلی رو که رو پیشخون گذاشته بودم بردارم....وسایلوبرداشتم...یادم افتاد که اِاِاِاِاِاِا امروزعصر قراره کیوان با خاله مینا بیاد..یه فیلم توپم که قولشو داده بود قراره برام بیاره...تا به قول خودش...منو ازتو لک درآره...ولی شرط میبندم چون دستم شکسته میخواد تلافی اذیتایی که کردم حسابی درآره....با اینکه می دونستم اگه بهش بگم با خودش پفک مفک قد یه کامیون بار میکنه میاره خونمون به قول خود خودش تو خونه ما مورچه ها از گرسنگی میمرن!!!

چار تا تیکه چیز میزیو که به زحمت پیدا کرده بودمشونو برداشتم....صاب مغازه اومد تو...اول فکر کردم اومده مراقب باشه چیزی ندزدم ولی وقتی وسایلو تو پلاستیک گذاشت مطمئن شدم بنده خدا همچین چیزیم به فکرش خطور نمیکرده...دیده دستم افلیج شده گفته یه خیری بهم برسونه...خدا عمرش بده!!!...سمت قفسه های چیپسو پفک دوتا پفک خیلی گنده برداشتم...دوتا چیپس...یکی فلفلی...یکی سرکه نمکی...  یه دونه چیپلت و یه دونه کرانچی فلفلی...بسه دیگه مگه میخواد چقدر بخوره؟؟...کارد بخوره شکمش!!!خودشم میاد خونمون همینا رو میاره...فقط گاهی کخش میگیره برا منم مث خودش فلفلی میخره...اصن آب من با کیوان تو یه جوب نمیره برا همین همش دو تا بر میدارم با طعمای متفاوت....با خوبه پفکای گنده چی توز چند طعمه نیست وگرنه تو اونم تفاهم صفره...

مسترمرحوم تعجب کرده بود...ولی بی چون چرا همه رو تو یه پلاستیک گنده چپوند......اصن میخواست چی بگه؟به اون چه؟پولشو میدم...خوبم میبرم....!!!!!!

گفتم:

-تموم شد دیگه ، اینجا حساب کنم یا بیرون ؟ با توجه به اینکه آقایون پلیس منتظرن...

از قسمت آقایون پلیس لبخندی زد...خوشبختانه غم ناک نبود وگرنه منم جو گیر میشدم میزدم زیر گریه....بس خرم...باز خوبه با یارو سنمی ندارما!!!!! خدا کنه که بگه بریم بیرون وگرنه من با دست افلیجم حال ندارم کیف پولمو از تو جیبمم درآرم....میریم بیرون میگم ماهان حساب کنه دیگه مگه من این نردبون دزدا رو واسه چی آوردم؟

گفت:

-        لازم نیست شما خیلی اذیت شدین اومدین مغازه خرید درگیر شدین این یه بارو مهمون ما

هـــــــــــــــــــا؟؟؟بابا ما اینهمه سال 17 سال عمر کردیم یه همچین جتلمنی ندیدیم....چه آدم مــــــتــــــشــــــــخــصـــــــــــــــــــــــــی!!!!

با تعجب نگاهش کردم

- اینجوری که نمیشه

- اتفاقا....بهتره بریم بیرون...آقایون پلیس منتظرن

لبخندی زدم...بیرون که اومدم دوباره اصرار کردم که پولشو بدم...آخه درک که نمی کرد یارو...یه مو از برادر من کندن غنیمته!!!

اون یارو هم هی میگفت نه نمیشه از آخر دیگه منبه جیب ماهان لطف کردم کوتاه اومدم...از پلیسا و سیاه پوش تشکر کردیم و رفتیم سمت خانمان!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد