شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

Just Say Yes|رمانم|فصل اول|قسمت پنجم

و ادامه ی داستان.......


من- چه ماجرای اکشنی شدا....از آخر یادمون رفت بپرسیم قضیه چی بود...تازه یارو چه ایثاری کرد مفتی مفتی خرت و پرت داد...مــــــــــــاهان...

-        هان

-        کوفتو هان...میگما تو که جا پسره بودی چی شد؟؟قضیه سیگارا؟

-        بی تربیت این چه طرز صحبت با بزرگترته اینجوری شد نمیگم

-        مــــاهــــــــــان

-        خیل خب بابا...تو از کجا میدونی؟ظاهرا که هیچی نمیدونی...حتی نمیدونستی که کسی مرده...قیافت تو مغازه مث منگلا شده بود

  

-        بیشعور...از همون اول تعریف کن

-        باشه...ولی انگار حواست نیست...تو این محل زندگی میکنیا ولی نمیدونی صاحب بغالی سر کوچه مرده...

-        خو دیگه...بگو

-        حدود2 ماه پیش،صاحب مغازه...به عبارتی دیگه پدره همین پسره که تو مغازه بود مشکی پوشیده بود...چون خودش سرطان داشته و نمیتونسته تو مغازه باشه مغازه رو میسپره به پسرش،که همین پسره تو مغازه بوده،پسرشم چون دانشگاه میرفته و کار داشته،یکی از دوستاش که کار لازم بوده رو برا اداره مغازه استخدام میکنه...دوستشم آدم چندان سالمی نبوده...رفت و آمدایی مشکوکی به مغازه میشده...کماکان خبرا به گوش باربد...

-        واسا ببینم باربد کیه؟چرا اینقده سخت تعریف میکنی؟تو فهمیدی من که نفهمیدم

-        خنگی دیگه...یعنی از اون موقع دارم قصه حسین کرد شبستانی تعریف میکنم؟...باربد پسر صاحب مغزه است دیگه...همونی که تو مغازه بود الان

-        آها خو از اول میگفتی...حالا از اول واضح بگو

-        پدر باربد چون سرطان داشته و توانایی اداره مغازه رو نداشته مغازه رو میسپره به باربد...باربدم درس و دانشگاهش تموم وقتشو گرفته بوده برای همین یکی از دوستاش که بی کار بوده میاد تو مغازه کار میکنه...چند مدت که میگذره رفت و آمدای مشکوک مستمری به مغازه رخ میده برای همین همسایه ها به باربد خبر میدن...ولی پیگیری نمیکنه...تا اینکه یه روز که پدر باربد برای سر زدن به مغازه میره...مغازه خیلی خلوت بوده...یهویی چن تا آدم گردن کلفت میان تو مغازه و یه چیزی تو گوش دوست باربد میگن...اونم سریع میره یه چیزی میاره بهشون میده...بابای باربد مشکوک میشه...ازشون میپرسه چی لازم دارن ولی چیزی نمیگن...برا همین به دوست باربد میگه یه لحظه بره پیشش...از چیزایی که از همسایه ها شنیده بوده و چیزی که خودش دیده بوده چیزایی دست گیرش شده بوده که رفیق باربد آدم درست حسابی نیست و تو مغازه یه کارایی میکنه و مواد میفروشه...بین بابای باربد و شاگرد مغازه درگیری لفظی پیش میاد...البته باباش خیلی آدم خوش کلامی بوده منم نمی دونم چه طوری بینشون دعوا شده...حتی اگه از کسی بدی چیزی میدید با زبون خوش به طرف میگفت.....خلاصه اون گردن کلافتا هم که تو مغازه بودن میفهمن بابای باربد فهمیده...یه گوله میزن تو قلب بابای باربد که درجا مرحوم میشه...

اینجا یه آهی کشید،که منم جو گرفت آه کشیدم...ادامه داد

-        یه تیر دیگه هم میزنن که به پای دوست باربد میخوره و مجروح میشه...گردن کلفتا هم فرار میکنن میرن...تیرم چون تو پای دوستش خورده بوده نه میتونسته دنبالشون بره نه فرار کنه....چند دقه بعد همسایه ها میریزن تو مغازه چون صدای تیر اندازی شنیده بودن...دیگه پلیسا که میان بازپرسی که میکنن معلوم میشه...دوست باربد نقش فروشنده موادو تو یه باند بزرگ داشته که چند سالی تحت تعقیب پلیس بوده...خلاصه بعد 1 ماه دوندگی بعد از اون ماجرا اعضای باند دستگیر میشن...فقط یکی ازعضوا که خیلیم اساسی نبوده فرار میکنه...بعد از پیگیریا میفهمن برادر دوست باربد بوده...برا همین احتمال تلافی روازطرفش میدادن...یه هفته ای مغازه و باربد تحت مراقبت بودن ولی چون خبری ازش نشد...باربد مغازه رو بازمیکنه دوباره و جنس میریزه توش...که این جوری میشه دیگه

-        آها

-        گرفتی الحمدالله؟

-        بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعله

-        حیف که حال ندارم گشنمه وگرنه میگفتم...جفت دست و پات نعله

-        الاغ چار پا

بی خیال حرف زدن با ماهان شدم میخواستم به حرفای ماهان به اتفاقاتی که افتاده بودفکر کنم....بیچاره باربد...بیچاره بابای باربد که بیگناه کشتنش...بی خیال اینجور چیزا هم بشم که نمیتونم...قبلا یه چیزایی شنیده بودم...ولی اعتنا نکردم چون اکثرا میگفتن شایعه است...پارچه سیاه در سوپری رو دیده بودم ولی فقط یه ماه بی اعتنا از کنارش ردشده بودم وهمش باخودم میگفتم که چرا پارچه رو بر نمیدارن...هرجا پارچه سیاه وصل میکنن که مرحوم شده فلانی سر هفته نکشیده پارچه رو برمی داشتن...تو این سه ونیم سالی که تو این محله زندگی میکردیم زیاد به اون سوپری رفته بودم...زیاد اون مرحومو دیده بودم...واقعاهم آدم مهربون و خوش برخوردی بود...یه بارم نشده بودکه برم مغازشو با لبخند جوابمو نده اخم کنه...هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

اون موقع هم که عکسش رو تو آگهی ترحیمی که رو دیوار چسبونده بودن دیده بودم خیلی ناراحت شدم باور نکردم...برا همین از رویا پرسیدم که چه جوری مرده...اونم یه چیزایی تو مایه های چیزایی که ماهان گفته بود بهم گفت ولی آخرش گفت که مطمئن نیست وبه احتمال زیاد شایعه است...هیچ وقت تو خیال خودمم نمیدیدم واسه کسی که فقط چند برخورد در حد سلام علیک باهاش داشتم اینجوری دل بسوزونم.......شاید همه چیز تقصیر پسرش بوده که چیزی که بهش سپرده شده بودو به خوبی انجام نداده....نمیدونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......ولی نه اون پسرشم که خیلی تو لک بود...نمیدونم.....نمیدونم.....هیچی نمیدونم....به قول معروف...وقتی پامو تو کفش طرف نکردمو باهاشراه نرفتم چه جوری میتونم درباره رفتارش انتقاد کنم

به خودم که اومدم دم در خونه بودیم....نفهمیدم چه جوری راه رفته بودم...چجوری سوار آسانسور شدم؟؟؟؟؟؟...ولی عیب نداره چون با ماهان بودم حتما سرفرصت ازش میپرسم....!!!!....یه نگاه به ماهان کردم...خریدا تو یه دستش بود...با اون دست دیگه اش داشت تو جیبش دنبال کلید میگشت....منم که دلسوز...چون دست چپم شکسته بود و دست راستم سالم بود الحمد الله!!!!...کلید رو ازش گرفتم و درو وا کردم...البته فقط ازسر محبت ودوست داشتن برادر نبود ...هرچی که باشه آدم بیشتر از برادرش برا خودش دل میسوزونه....بله...شکم همیشه حرف اولو میزنه...

سریعا خودمو انداختم تو اتاقم و از پشت در داد زدم....

-        مـــــــــــــــــــــــــــاهان!!!!!!!!!!!!!!!!!...وخی برو غذا بپز...من گرسنمه.....!!

کی حال داره بره غذا بپزه....من بدبخت که کاملا هلاک شدم...از صب تو مدرسه فعالیت فکری میکردم...تو مغازه هم که کلی فعالیت جسمی و فکری انجام دادم....الآنم که از فرط گرسنگی طاقت انجام هیچ کاری رو ندارم!!

لباسامو به زور عوض کردم ورو تختم ولو شدم...شکمم داشت خودشو میکشت...صداشم که خیلی وقت پیش صداش دراومده بود...به ماهانم که اصلا امیدی نیست ...برم ببینم داره چیکار میکنه....بوی غذا مذا که به مشامم نمیرسه...پسره تبنل بی خاصیت...باز دوباره پاشدم رفتم ازاتاق بیرون...ماهان تو آشپزخونه داشت سوسیسا رو تیکه میکرد...بدبخت مث اینکه خیلی گرسنه بوده هنوز لباسای بیرونشو عوض نکرده بود....

-        ماهان دستاتو که شستی؟؟؟

-        ن پ

-        خدا رو شکر...نه که همیشه به تو که اعتمادی نیست...

نچ نچی کرد و به کارش ادامه داد

-        پاشو برو لباساتو عوض کن این چند تا رو خودم ریز میکنم

از خدا خواسته پاشد رفت...چقدر مهربونم من!!!!!!یه وقت ریا نشه...رفتم جا سینک که دستامو بشورم که بازصداش دراومد

-        مانی دو تا دیگه بیشتر تیکه تیکه نکنی...زیاد میشه کسی نمیخوره

-        باشه...برا مامان نمیخوای بذاریم؟

-        چرا چرا ....خوب شد که گفتی...پس 4 تا دیگه تیکه تیکه کن

-        نری دیگه برنگردی...5 دقه دیگه تو آشپزخونه باشی

-        باشه بابا...فک کردی یادم میره که نمره آشپزیت صفره...خودم گشنمه نمیخوام بمیرم که

همینجوری داشت نق نق میکرد که صداش قطع شد به احتمال زیاد رفت تو اتاقش...

دستامو خشک کردم و شروع کردم به ریز کردن سوسیسا...

-        آفرین آفرین

ماهان بود...اصن کی میتونست به جز ماهان مث جن اظهار حضور کنه؟؟؟؟

خودشم مشغول روشن کردن گاز روغن ریختن تو ماهیتابه شد...کار سوسیا که تموم شد...بشقاب و دادم دستش

-        بیا ببینم چه میکنی آقای سر آشپز؟؟!!!

البته سرآشپزشو با تمسخر ادا کردم!!!!ما اینیم دیگه....اینهمه ادعاش میشه...خوبه خودشم بلد نیست حتی تخم مرغ نیمرو کنه!!!!

شروع کرد سرخ کردن سوسیاسا....

-        حیف شد هیچی نداریم بهش اضافه کنیم...یادته بابا هر وقت چیزی درست میکرد کلی خرت و پرت توش می کرد ...مخصوصا سوسیساش...هــــــی یادش بخیر .....توش تخم مرغ میکرد...گوجه ریز میکرد توش...یادش بخیر چه قدر ادویه توش میکرد

هومی کردم....همیشه غذا های بابا الارغم طعم عجیب و غریبش به دل می نشست...مامانم که اول همیشه نازمیکرد و می گفت نمیخوره ....وقتی با اصرار بابا چند لقمه میخورد دیگه ازمیز نمیتونستی جداش کنی!!!!!

-        ماهان یعنی الان بابا داره چیکار میکنه؟

-        نمیدونم...مگه بهت زنگ نمیزد..؟؟

-        چرا زنگ میزد...... ولی یه چند وقتیه که ازش خبر ندارم!!!!!!هی

-        چرا اینقده هی هی میکنی امروز؟؟؟خو مگه شمارشو نداری؟یه زنگ بهش بزن حالشو بپرس...

-        نه راستش...دفه ی پیش که زنگ زد گفت که کار داره یه مدت میخواد بره آلمان...منم دیروز بهش زنگ زدم خونه نبود رو پیغام گیر بود

-        آها...حالا یه بشقاب از دم دستت بده تا سوسیسا رو توش کنم...همبرگرارم بده

-        چند تا همبرگر بدم؟

-        نمیدونم چن تا تو بسته اش داره...بسته اشو رد کن ببینم...یه دونه بشقاب برا سوسیسا بسه...

-        باشه

چیزایی که میخواستم دادم بهش....و رفتم رو اپن نشستم...و به بابا فکر کردم.....

-        مانی یه بشقاب دیگه بده برای همبرگرا

-        خودت دست داریا

بازم بهش بشقاب دادم....حیف شد پیاز نداریم...اصن تو خونه ما چیزی پیدا میشه؟؟؟؟....باز خدا رو شکر که شماره های اشتراک به دادمون میرسن...رستوران همه چی داره دیگه...پیش غذا...پس غذا...نوشابه...دوغ...سس....سوپرمارکتا هم اشتراک دارن...اه ظهر میتونستیم به جای اینکه بریم سوپره زنگ بزنیم برامون بیاره...یه ماهی که این سوپریه بسته بود...ما یه شماره اشتراک دیگه از یه سوپریه دیگه گرفته بودیم...نه خوش گذشت...پرماجرا بود....یه جورایی هم بهم فهموند که زیادی سر تو لاکم نکنم....

-        یه بار لاغر نشی اونجا نشستی هیچ کارم نمیکنی...

-        نه مرسی من خودم لاغرم...میلی به لاغرشدن ندارم

-        بیا یه دستی برسون...میزو بچین

-        آها باشه

از رو اپن پریدم پایین تا میزو بچینم...راستیتش محبت خونم امروز زیادی شده بود...

***

این رشته سر دراز دارد....فقط مطمئن باشید تبیلغ ماکارونی مک نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد