شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

Just Say Yes|رمانم|فصل اول|قسمت ششم

دیدینگ دیدینگ

به جان خودم هنوز یه عالمه دیگش تو راهه

-        مانی برو درو واکن دیگه

-        اه نوکر بابات سیاه بود

-        نه که تو سفیدی

  

-        مـــاهـــان!!!چرا با خواهرت کل کل میکنی....برو در و واکن دیگه حتما خالت اینا اومدن

ماهان زیر لب غرغری کرد و رفت تا درو واکنه...مامانم دوباره مشغول شستن میوه هاشد...منم میوه هایی که خیس بودنو خشک میکردمو تو ظرفش میچیندم...

کتری جوش اومده بود داشت خودشو میکشت

-        مـــامــان...کتری جوش اومده...

-        دختر چرا داد میزنی...فهمیدم دیگه

-        آخه با این صدای بلند تلویزیون صدا به صدا نمیرسه...مگه دروغ میگم؟...این فوتبالم...

-        فوتبال چی؟...من رو فوتبال غیرتیما

هنوز حرفم تموم نشده بود....بخدا این کیوان مث جن میمونه همین دودقه پیش ماهان رفت درو براشون بازکنه ها...

شستن میوه ها دیگه تموم شده بود...مامان دستاشو خشک کرد رفت سراغ کتری...من نمیدونم نونش کم بود آبش کم بود چایی درست کردن رو گازش چی بود؟؟؟...یکی نیست بهش بگه که بابا چایی سازو برا چی ساختن؟؟؟...البته صد باربهش گفتما ...کو گوش شنوا!!!؟؟؟؟

-        کیوان خاله ....سلامت کو؟؟...

کیوان که ماشالله پرو فامیله...اصلا کم نیاورد...مگه میشه کم بیاره؟؟...اصن من آرزو به دل میمونم این بچه یه بارحسابی کم بیاره

-        سلام خاله...سلام دختر خاله...مبین کوچک

کی میره اینهمه راهو....خوبه مامان میدونه ...من و کیوان چقدربه خون هم تشنه ایم !!!!

-        سلام خاله...حالا شد...بیا اینجا تو که بیکاری...این شیرینیا رو بچین

آفرین...آفرین مامان...اصن بهترین خوبیه مامان من اینه که به مهمونم رحم نمیکنه....در جهت یاری گرفتن اصن کی بهتر از کیوان؟؟؟

کیوان صداش درامد

-        اِاِاِ خاله پس این مانیا داره چیکارمیکنه....تازه من پسرم اصن سلیقه ندارم منو چیکار به اینکارا

-        میبینی که مانیا هم داره میوه هارومیچینه...خیل خب چون خودت اعتراف کردی که سلیقه نداری...و منم دوست ندارم شرینیام خراب بشه...ظرفا تو کابینت بالایی سومی از سمت چپه...دست منو مانیا بهش نمیرسه...به تعداد بیرون میاری...یه دسمالم میکشی...فهمیدی خاله؟؟

-        آره خاله جون...

با لبخندایی که بشدت خبیص میزد از نظر من مامانو مطمئن کرد تا بره...مامان یه نگاهی اجمالی به آشپزخونه انداخت وقتی مطمئن شد کاراش رو انجام داده...رفت بیرون جای خاله...

-        سلام پسر خاله

-        چه عجب دخترخاله...جواب سلاممو دادی...گفتم تا منو دیدی ازهل زبونت بند اومده

-        پسر خاله!!!چند تا از اون هندونه ها رو بده به من برات نگه دارم سنگینه...

بچه پرو کی باشی که ازدیدنت هل کنم؟؟؟

دوباره مشغول خشک کردن میوه ها شدم...کارم که تموم شد...چیدمشون تو ظرف...شیرینیا مونده...ظرف میوه رو رو اپن گذاشتم ...هرکی خواست پذیرایی کنه کارش راحت شه...جعبه شیرینیا رو با ظرفش برداشتم...شروع کردم به چیدنشون...

کیوان هنوز درگیر ظرفا بود....داشت دستمال میکشیدشون

-        کیوان...فیلمه رو که آوردی؟؟

-        نه یادم رفت

یه جوری گفت شک کردم...یعنی اصن معلوم نبود که راست میگه یا شوخی میکنه

-        واقعا؟

-         نه الکی

-        بیشعور فک کردم راس میگی

-        اولا خودتی...دوما تو مطمئنی یه چیزی یادت نرفته؟

-        نه چه چیزی؟

-        آلزایمر گرفتی به کل...چیپس و پفک؟

-        خب که چی؟

-        الآن میخوای ازکجا بگیری؟...منم الآن یادم اومد...سر کوچتون بقالی داشت دیگه؟نه؟...الآن میرم میخرم

هاهاهاها...روح خبیصم فعال شد خواستم بگم آره برو بخر....ولی نه گناه داشت...این همه راه میرفت تا سرکوچه ازآخرم که هیچی به هیچی ...مغازه بسته بود..ضایع میشد...نه نه این کیوانی که من میشناسم...کاری که میخواد بکنه حتما انجام میده...الآن بره ببینه مغازه بستس میره یه مغازه دیگه...کلی پول خرج میکنه از آخرم هیچی به هیچی...منم که خریدم...دیگه بدبخت مجبور میشه اندازه دونفربخوره...تازه دو نفرم بیشتر

اِاِ داشت راستی راستی کاراشو زود انجام میداد که بره

-        چرا اینجوری ظرفا رو دسمال میکشی...این دسمال کشیدنتم بدرد خودت میخوره...مث سلیقت...اینقد قمپز در میکنه خوش سلیقه ام خوش سلیقه ام نمیتونه چارتا شیرینی تو بشقاب بچینی...نچ نچ

-        اینقد ناراضی دخترخاله بگیر این ظرفا رو هم دسمال بکش تا من برم سرکوچه

-        نخیر شما بین سجات کیوان خان...کاری که بهت دادمو انجام بده...لازم نکرده بری...مانیا عصر رفته مغازه خودش خریده...مغازه سر کوچه هم تعطیله...آخه این آشغالا چیه شما میخورین؟؟؟

مامان بود...دوباره اومده بود تو آشپزخونه تا چایی بریزه ببره...صدای تلویزیونم یهویی قطع شد...سرمو کج کردم سمت ساعت5 و نیم عصربود ...پس فوتبال تموم شده بود که ماهان رضایت داده بود تلویزیونو خاموش کنه...

چیدن شیرینیا تموم شد...ازپشت میز نهار خوری پاشدم تا ظرف شیرینیارو هم رو اپن بذارم

-        کیوان...ظرفا رو که دسمال کشیدی خوب؟...آفرین...بردارببر تو هال...برا هرکی یه بشقاب بذار...مانیا تو هم شیرینیا رو ببر تعارف کن...

درحالی که سعی میکردم ظرف شیرینیارو با یه دستم بلند کنم و با انگشتای اون دست شکسته دیگم پایه ی جا شکلاتی روبگیرم پرسیدم

-        شکلاتا چی؟مامان

-        دختر...نکن الان ظرفامو میشکنی...آخه نمیگی...این دو دست توالان جای یدونه دستم کارنمیکنه

-        اِاِ مامان چیکار دستای منه...فقط یکیش شکسته

-        بله بله...شما بهتره شکلاتارو بذاری رو اپن همین شیرینیا رو ببری بسه...

مامان مهلت نداد شکلاتا رو رو اپن بذارم...ظرف و ازم گرفت خودش گذاشت...خب حقم داشت...نزدیک بود بیفته داغون شه...ادامه داد...

-        به ماهان میگم بیاد بقیه چیزا رو ببره...شما دو تا اندازه خودتون کمک کردین...مانیا مامان...ظرف شیرینا رو بذاررو میز لازم نیس تعارف کنی هرکی خواست بر میداره....

در حالی که داشتم میرفتم تو حال پرسیدم

-        مامان زشت نیست...کیوان بشقابا رو جلو همه میزاره بعد واسه شیرینیا خودشون خم شن بر دارن؟

-        نه بابا... خودین...خالت که بیشتر نیست

-        باشه

شیرینیا رو میز گذاشتم...با خاله سلام احوال پرسی کردم...ینی خواستم بشینم که صدای جنی کیوان ...تموم آرامشمو صلب کرد...خدا همچین پسرخاله ای به کسی نده

-        مگه نمیخواستی فیلم نگاه کنی؟

-        آها چرا

هنوز ننشسته پاشدم که بریم تو اتاقم .....که یادم اومد به ماهان که رو مبل اونوری نشسته داره بگم که بره شکلاتا و آجیلا رو تعارف کنه...مامان داشت چایی ها رو رو میز میذاشت

-        ماهان...مامان گفت بری شکلاتا و آجیا رو بیاری

آهانی کرد و پاشد که بره بیاره...خدا رو شکرمعلوم نیست امروزچی شده که ماهان مث بقیه روزا نق نق نمیکنه؟؟

بشقابمو برداشتم...توش شیرینی  و چایی گذاشتم ومنتظر موندم تا ماهان آجیلا و شکلاتا رو هم بیاره

-        نمی خوای بیای؟

ماهان غر غر نمی کرد کیوان جاش جبران میکرد...یعنی این دوتا پسر خاله کپی برابر پیست هم بودن....

-        چرا دیگه...واسا ماهانم بیاد ...آجیل برا خودم بریزم

-        آها..

ماهان که اومد...برای خودم آجیلو و شکلاتم برداشتم... رفتم سمت اتاقم...یادم اومدکه دفه پیش تو اتاق من فیلم نگاه کردیم...حالا نوبت ماهان بود...دستگیره دراتاقشو که به پایین کشیدم قفل بود...

-        ماهان...بیا دراتاقتو باز کن...

و یه لنگه پا منتظر آقا موندم...حالا درسته من گاهی...گاهی...گاهیا فقط گاهی موجودی خبیصی میشم...میرم اموال خصوصیشو غارت میکنم...ولیخو کلا چیزی جز عکسدوست دختراش غارت نمیکنم...که اونم جهت خنده و شاد کردن عوامه...بسکه این بچه توانتخاب دوست دختراش بی سلیقه اس...از هر ده تا جی افش...یدونه پیدا میشه که خوشکل باشه...لازم نیس فکر بدکنینا...دیگه فوق فوقش میخواد چقدر دوس دخترداشته باشه...

یدونه...در آن واحد....در طی زمان...این رقم پیشرفت میکنه و کم کم میشه زیاد زیاد...

ماهان اومد...بر خلاف من و کیوان...بشقاب دستش نبود...خوبه وگرنه میشدیم انجمن بشقاب به دستان...درو با کلیدش با کرد وبازکلید و انداخت تو جیب شلوارش...میگم چرا این بچه تو خونه هی شلوار جیبدار میپوشه...وقتیم که ازش می پرسی چرا مث اینداش مشتیا ی خفن غیرت شلوار کردی نمیپوشی با از این زیر پوشای مردونه و سبیل مدل چنگیزی نمیذاری...؟؟؟...چشم و ابرو میاد...بگو دیگه...منو باش که فکرمیکردم...توطعه غربیهاست...تحت تاثیر ماهواره و فیلماشون قرارگرفته...نگو که همه چی زیر سراین کلیدست...!!!!!!!!

رفتتم تو اتاق...ماهان و کیوانم یکم بعد اومدن تو...لپ تاب ماهانو روشن کردم...اگه یه چیزی تو دنیا ازوسایلای ماهان باشه که رمزو قفل نداشته باشه اون لپ تابشه...که اونم خودش مطمئنه توش چیزی نداره...خلاصه کیوانم فلششو زد و منم رفتم تا پفک مفکارو بیارم...که ای کاش قلم پامم میشکست برنمیگشتم تو اتاق....کصافط کیوان یه فیلم ترسناکی آورده بود که آدم به خوش میپیسید...خودشو اون برادر خرمم که انگار تو اون موقع که من رفتم تا پفکارو بیارم...باهم دیگه هماهنگ کرده بودن که لا ندن...کلا ضایه بود که داشتن برای حفظ ظاهر ظاهرشونو خونسر نشون میدن...منم که از شدت ترس داشتم به معنای واقعی کلمه به خودم میپیسیدم...ماهان خرم که طبق عادت همیشگیش وسط فیلم هی دستشو تو پفک من میکردتو....پفک کیوان....اصن یه صدایی تولید میکرد این پلاستیک پفکا...آخرم که فیلمه تموم شد...یه نفس راحت کشیدم...بعدشم که رفتن یعنی من به معنای واقعی کلمه آسوده شدم....

خدا لعنت کنه این کیوان مردم آزارو...نمیدونم امشبَ رو چیکار کنم...با این وضعیت تا یک ماه ازسایه خودمم میترسم...یادم باشه هفته بعد جبران کنم...حتما حتما یه فیلم خیلی ترسناک پیدا میکنم...تا ازترس به خودشون بپیسن...

از شب تا صبح بیدار موندم و به این فکرکردم که چه جوری آزارشون بدم...البته قسمت اعظم دلیلی که بخاطرش بیدارمونده بودم این بود که میترسیدم....بیداربودنمم ترسناک بود ولی همین که چشام باز بود...خیالام جمع بود که چیزی بهم حمله نمیکنه....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد