هیزم شکن

این داستانو بخونید با بقیه فرق داره، ضرر نمی کنید.

یه روز یه هیزم شکن تبرش میفته توی آب. هر چی تلاش می کنه نمی تونه درش بیاره؛ داشت نا امید میشد که یهو یه پری مهربون از توی آب اومد بیرون و گفت: دنبال چیزی می گردی؟ 

هیزم شکن میگه که تبرش افتاده توی آب.

پری میره توی آب و یه تبر نقره ای میاره بیرون.

می پرسه: این تبرته؟

مرد میگه نه.

پرو دوباره میره توی آب و یه تبر طلایی میاره.

میپرسه: این تبرته؟

مرد بازم میگه: نه.

پرو میره واینبار تبر خود هیزم شکن رو میاره.

میپرسه: این تبرته؟

مرد میگه :آره.

و پری هر سه تبر روبهش میده.

چند روز بعد که هیزم شکن و زنش میرن گردش کنار رود، زنش میفته توی آب و هیزم شکن کمک می خواد که دوباره همون پری میاد و میره توی آب و آنجلینا جولی رو میاره و می پرسه: این زنته؟

هیزم شکن میگه : آره.

پری میگه: نه تو تقلب کردی.

هیزم شکن میگه: من مجبور بودم. اگه می گفتم نه تو می رفتی و با الکساندرا استن بر میگشتی و بعد زنمو میاوردی و هرسه رو به من می سپردی ولی من توانایی خرج اون ها