شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

 

فصل نهم

نفیسه: نه. یعنی مریم با تو می حرفید.

حواسم رفت سمت مریم. نه الان وقتش نیست.تو یه حرکت خودمو رسوندم بهش و دستشو گرفتم و دم گوشش زمزمه کردم.

من: آروم مریمی آروم.

مریم نفسی کشید و دستمو فشرد.

مریم: آقا بحثو عوض نکن؛ زدی ماشینمونو داغون کردی حالا بی خودی آشنایی می دی؟

سامیار تک خنده ای کرد. انگشت شستشو گذاشت رو سینه اش.

سایمار: من؟ من؟ من غلط بکنم. ببخشید ولی شما اول به ماشین بابام گیر دادین. حالا از اون قضیه ی ماشین و گریه بگذرم، می رسه به اینکه اول سامیار بودم، حالا شدم آقــــا؟؟؟

دوباره نیششو وا کرد. نزدیک مرمی شد و لپشو کشید. مریم نیم اخمی کرد و خودشو عقب کشید. سامیار خندید دوباره و زد روی شونه ی مریم.

سامیار: آی آی آی. فدای خانوم خودم بشم که هنوزم فرقی نکرده.

رامین: اِ مریم؟ یعنب تو زن اینی؟ یعنی دیگه نمی خواد کل هیکلمونو بفروشیم؟

سامیار توجهش جلب شد به رامین.

سامیار: به به. چه آقای خوش تیپی. نه قربان این ماشین متعلق به شماست. فقط ببخشید که مریم جونی زد داغونش کرد وگرنه تا همین چند دقیقه پیش یه جیگر دختر کشی بود که نگو.

رامین که انگاری از آقا و قربان خوشش اومده بود، عشوه ای اومد.

رامین: من که نیازی به ماشین دختر کش ندارم. تو مدرسه ی نیم رِسِمون، دخترا منو می خوان.

نفیسه اویی کرد.

سامیار: این که معلومه.خوش به حالت ولی من که از بس زشتم به زور این ماشینم نمی تونم دل یه دختر رو به دست بیارم.ببین نمونه اش همین مریم خانم شما. خب حالا افتخار آشنایی می دین آقا خوش تیپ؟ بلکه بخاطر دوستی با شما بعضی دخترا ( با چشم به مریم اشاره کرد ) بهمون افتخار بدن. من سامیار هستم. سامیار سعادت. فرزند دوم خانواده ی سعادت با یه برادر بزرگ تر به نام سام. الان 26 سالمه و با برادرم مغز و اعصاب خوندیم. فعلا بی کاریم و تو یه چند تا پاساژ یه چند تا مغازه داریم و توی یکی شون من کار می کنم. حالا می تونم اسم شما رو بدونم؟

مریم زمزمه کرد: معلوم نیست می خواد آشنا شه یا کتاب براش بنویسه؟

سامیار نگاهی به مریم انداخت و دستشو جلوی رامین گرفت. رامین هم دست سامیار رو فشرد.

رامین: منم رامین هستم.

سامیار: خب پس به شادباش این دوستی ناهار مهمون من.

رامین دستاشو بهم کوبید.

سامیار : خب رامین که موافقه. بقیه چطور؟

من و نفیسه هم نیشمون وا بود. مریم هم اصولا باید خوشحال باشه  ولی بروز نمی ده. عجیبم نیست.

مریم: با این ماشینا؟ داغون شدنا.

سامیار: مال شما آره ولی مال من بدک نیست. با ماشین من می ریم. الان زنگ می زنم بیان با جرثقیل ماشینمونو ببرن.

مریم لازم نکرده ای گفت که رامین دستشو گرفت و پرسید: چرا؟؟؟

سامیار: راست می گه. چرا لازم نکرده؟ اینجا اگه ماشینتون اینجوری باشه نمی تونید خودتونو به خونه اتون برسونید.

اینبار من گفتم: چرا؟

سامیار: خب معلومه از بی مصخره اتون می کنن ولی در هر صورت من نمی خوام چیزی رو بهتون تحمیل کنم. پس من و رامین با هم می ریم ناهار بخوریم، شما هم برید.

و بعد رو به رامین ادامه داد: بریم؟

که من مخالفت کردم: نخیر مگه خواهر زاده اته که راست راست دستشو می خوای بگیری بری؟

که یهو مریم پرید وسط حرفم: اشکال نداره ما هم می ریم باهاشون.

سامیار نیشش تا ته شل شد. خیلی شیک در عقبو برای ما باز و بسته کرد و در جلو رو هم برای رامین باز کرد و راه افتادیم رفتیم. توی خیابونا ب همچین ماشینی جولون دادن خیلی حال میده. من که کیفور می شدم بسکه دخترا چشاشونداشت درمیومد. آخه پلیس درباره ی تنها نشستن رامین بهمون گیر داد از همین جهت هم به مریم گتیم بره جلو که نرفت و منو مجبور کردن برم.

همینجوری خوشحال اطرافو دید می زدم که خیابونا به چشمم آشنا اومد.

نفیسه: مریم اینجا آشنا نیست به نظرت؟؟؟

مریم سری تکون داد که ماشین متوقف شد. نگاهی به اطرافمون انداختم که متوجه رستوران کنارمون شدم. یعنی اگه متوجهش نمی شدم عجیب بود بس که گنده و شیک بود. همینطور داشتم بر و بر نگاه می کردم که یهو مریم پرید وسط نگاه کردنام.

مریم: اِ اِ اِ بچه ها این اون رستوران اون روز که اومده بودیم واسه خرید نیست؟

اِ پس بگو چرا اینقدر آشنائه. من و رامین و نفیس آره ای گفتیم و از ماشین خفن این پسرک جدا شدیم. سامیار خیلی شیک دزدگیر ماشینشو زد.

سامیار: خوبه پس. قبلا هم اومدین اینجا. به سامم سر زدین. فقط نمی فهمم چطور من ندیدمتون؟

مریم: چه ربطی داره ای گفت که صدایی چشمای ما ها رو اندازه نعلبکی کرد.

- : معلومه چون این رستورانه من و سامیاره و عادیه که اگه اینجا اومده باشین توقع داشته باشیم ببینیمتون. البته اگه اومده باشین.

برگشتیم سمت صدا و با سام رو به رو شدیم.

نفیسه گفت: منظورتونو از جمله ی آخرتون نمی فهمیم؟

سام می فهمینی زیر لب گفت که حسابی حرصی شدم.پسره ی کره خر فکر می کنه ما دروغ می گیم پولشو نداریم بیایم یه همچین جاهایی.

من: اوه آقای محترم ...

که مریم بازومو فشار داد. آروم گفت: هیس محلش نذار برن بمیرن هم این هم داداشش.

نفس عمیق خشنی کشیدم.

سامیار: سام؟ اینا چیه میگی؟

سام: به نظر من که این بار اولشونم بخاطر وجود توئه که اینجان. حتما حسابی هم کیف کردن تو ماشین تو. به یکی از آرزوهای دست نیافتنی شون رسیدن.

اینبار دیگه خیلی حرصی شدم اومدم جوابشو بدم که سامیار لب وا کرد.

سامیار: چی میگی تو؟ واقعا عین بچه های پنج ساله شدی. من با ماشینشون تصادف کردم و مجبور شدن ماشینشونو بخاطر من بفرستن تعمیرگاه. منم دیدم نمی شه که توی شهر غریب تنهاشون بزارم. گفتم بان با من بریم. گفتم ناهارو با هم بخوریم و بعد برسونمشون. قبول نی کردن که. از بس من و رامین خواهش کردیم باهامون راه اومدن.

سام که انگاری تازه رامین رو دیده بود پوزخندی زد.

سام: بهتون نمیومد اینقد زود به فکر جوجه کشی بیفتین.

و مثل گاو سرشو انداخت پایین و سوار SLK اش شد و با سرعت زیاد ازمون دور شد.

نفیسه: این برادرت چرا اینجوری شده؟؟؟

سامیار نمی دونمی گفت و دعوتمون کرد بریم تو. با اینکه سام حرفاش واقعا زشت بودن ولی خب، گناه این سامیار چیه؟؟؟

سامیار و رامین جلو جلو می رفتن و من مریم و نفیس هم پشت سرشون با فاصله.

نفیس: اه اه چرا اینا اینقدر بی فرهنگن؟ نمی دونن خانوما مقدم ترن؟؟؟ شیطونه می گه بزنم ***** رو پاره کنم!

من و مریم هــــی گفتیم و مریم دستشو روی دهن نفیسه گذاشت.

من: آخه بی ادب اینا چیه می گی تو؟ خجالت بکش اشــــول. حالا از دست داداشش کفری هستیم، قبول گناه این بربخت ننه مرده چیه؟ تر و خشک رو که به پای هم نمی سوزونن؛ مگه نه مریم؟

مریم نیشش شل شد و بله ی کشداری گفت و هر دومون با نیش باز به در رستوران نزدیک می شدیم و نفیسه با چشمای ورقلمبیده یه لحظه به من و یه لحظه به مریم می نگریست. به در رستوران که رسیدیم. سامیار و رامین متوقف شدن. ( اوه اوه اوه متوقفم تو حلق نفیسه. الان میاد می زنه **** پاه می کنه !!!! فعلا من برم) سامیار با نیش باز به سمت ما برگشت.

سامیار: ببخشید که ما جلوتر می رفتیم؛ بفرمایین داخل.

و خیلی شیک با رامین وارد شدن و هر دو جلوی در رستوران تا کمر برامون خم شدن.

مریم ای ول کلاس رو در گوشم گفت و با هم ریز ریز خندیدیم ولی وقتی وارد رستوران خواستیم بشیم نیشا رو تا ته بستیم و با جذبه وارد شدیم. ها البته نه اینکه ما هم خیلی جذبـــه داریم؟

یعنی وارد که شدیم همه برگشته بودن ما رو چپکی نیگا می کردن. ما هم خیلی مغرورانه برگشتیم سمت ساکمیار و رامین که صاف واستاده بودن.

مریم: کجا بریم بشینیم؟

سامیار دوباره دستشو گذاشت روی سینه اش و خم شد و اون یکی دستشم به سمت راه پله های رستوران دراز کرد.

سامیار: میریم قسمت مهمانان ویژه. مریم آهانی گفت و یهو یه گارسون جلومون ظاهر گشت و رو به همه امون کرد.

گارسون: سلام خیلی خوش اومدین.

سامیار : میریم قسمت ویژه.

گارسون یهو شد عین آفتاب پرست و رنگ عوض می کرد.

سامیار ابرویی بالا انداخت.

سامیار: چیزی شده؟

گارسون: بهتره برید آقای شریف براتون توضیح بدن.

سامیار: باشه پس من میرم خانوما رو راهنمایی کن.

گارسون سری تکون داد و جلو راه افتاد. به طبقه ی بالا که رسیدیم سامیار کنار یه میز ایستاده بود و رو به روش یه خانم پیر به همراه یه دختر.

دختره قیافه ی عادی ای داشت. خیلی عادی. موهای مشکیشو ساده ریخته بود تو صورتش و یه شال قرمز روش. شلوارشم قرمز بود و مانتوش مشکی. نزدیکتر که رفتیم دیدم اصلا آرایشی روی صورتش دیده نمیشه!!!

و کمی نزدیک تر چشمای مشکیش منو متعجب کرد!!! مریم هم فهمیده بود. شناخته بودش. پوزخندی رو لبم جا گرفت.به گارسون گفتیم بره. مریم جلوتر از ما رفت و خیلی شیک کنار سامیار قرار گرفت و دستشو دور بازوش حلقه کرد . ما هم کنارشون ایستادیم.

مریم: سامیار جان؟ عزیزم معرفی نمی کنی؟

سامیار با چشمایی گنده برگشت سمت مریم. مریمم که تازه بدجنس شده بود، صورتشو خیلی به صورت سامیار نزدیک کرده بود و این حرکتش باعث شد لبای سامیار روی لبای مریم قرار بگیره. نیشم قشنگ وا شده بود. مریم آروم گونه ی سامیار رو بوسید و صورتشو دور کرد.

مریم: عزیزم الان اینجا زشته این کار. نمی خوای مهموناتو معرفی کنی؟

و حالا نوبت من بود.

من:اِ چه جالب. سامیار نیازی به معرفی نیست مثل اینکه ما هم دیگه رو می شناسیم. سلام فاطمه خانوم.

نفیسه دوهزاریش افتاد. فاطمه که تا حالا منو ندیده بود و فقط حواسش پی مریم و سامیار بود، برگشت سمتم و همراه مادرش با تعجب به من نگاه کردن. لبخندی زدم. از روی حرص و نفرت.

مریم: سلام خاله خانوم و خانوم فلطمه خانـــــوم. چشممون به جمالتون روشن. ببخشید نشناختیم. آخه می دونید ما خاطرات بیهوده امونو می ریزیم بیرون.

من ادامه دادم: ولی خب می بینم شما روشتون با انسان های متمدن و بالغ فرق می کنه. هرچند این روشم زیادی پوسیده نیست. دورو بودن. ادعای با خدایی کنار خواهرتون ، مادر نامزد سابق من، و حالا با این تیپ. واقعا فکر نمی کردم بتونم ملاقاتتون کنم.

مریم: اونم اینجا و با این تیپ.

زهر خندی با مریم روی لب هامون نشوندیم.

بین فاطمه و مادرش ایستادم و قسمتی از موهای فاطمه رو دور انگشتم پیچوندم.

من: وقتی می خواستین منو جلوی مادر مسعود خراب کنید که یه تار موتونم دیده نمی شد.

مریم: وقتی زندگیشو بهم می زدین، دوست از جنس مخالف داشتن عیب بود. معصیت بود. ازدواج با کسی که مال کس دیگه ای بوده، بـــوده اونم یه زمانی، زشت بود. حالا اومدین و دارین تومر برای نامزد من پهن می کنین؟

من: معلومه مریم جون. اینا کارشون همینه. یادم میاد همین فاطمه خانــوم چقدر زیر پای میلاد من نشست. چقدر زیر پای مسعود من نشست و بد گفت. همیشه دنبال پول بودن. دنبال سهم بیشتر. مهم هم نبود براشون که اینی که می خوان سهم کسیه یا نه؟

مادر فاطمه غرید: از چی حرف می زنید؟ میلاد قبل اینکه توم سوارش بشی مال دختر من بود. اونو ول کردی و اومدی سراغ مسعود. حالا هم که فهمیده چی هستی ولت کرده چرا دیگه سر ما غر می زنی عفریته؟ الانم با این دوست کثیف تر از خودت اینجایی که نذاری دخترم با نامزدش یه آب خوش از گلوشون پایین بره؟

نفیسه اینبار وارد بحث شد.

نفیسه: فکر نمی کردم همچین آدمایی باشین که حرف خدا رو یزر پاتون له کنین و عین خیالتونم نباشه. این کار شما خیانته. با دو نفر بودن خیانته. خیانت.

فاطمه: کی گفته من با دو نفرم؟ من با هیچکسی هیچ قرار و مداری نداشتم تا اینجا که به اصرار های مادر سامیار و  مادرم اینجا اومدم تا سامیار رو ببینم و بپسندم و حالا تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم چون واقعا ایده آله.

نفیسه لبخندی تلخ زد و سری از روی تاسف تکون داد و یک قدم از جای قبلیش فاصله گرفت و یکی پشت سرش ظاهر شد.

یکی پشت سرش ظاهر شد و نفس ها توی سینه حبس.

فاطمه: مسعود؟

من: بفرما اینم مسعود شما. اصلا هردوشون صدقه سری خودتون. ما جنس دست خورده نمی خواییم.

نگاهی تحقیر آمیز به سر و کول مسعود انداختم و سری تکون دادم. مریم بهم نزدیک شد و دست رامین رو گرفت. یک قدم برداشتیم و این مصادف شد با صدایی وهم آور. برگشتیم که دیدیم سامیار روی زمین پخش شده و دستش روی قلبش فشار داده میشه.

فاطمه بی خیال به سمت سامیار خوایت بره که مریم زودتر کنارش رفت و دست فاطمه رو پس زد.

من: فاطمه خانوم مسعود جونت اینجاست و دل تو دلش نیست نمی خوای براش دروغ ببافی برای توجیه این حرفات؟

مریم قرص سامیار رو توی دهنش گذاشت و در حالی که سامیار رو ماساژ فلبی می داد گفت.

مریم: چه حرفا می زنی؟ تا وقتی سامیار پولدار تر از مسعود هست، چرا مسعود؟ ولی کور خونده، عمرا بزارم.

فاطمه نمی دونست چی کار کنه. مادر فاطمه به سمت مسعود رفت.

مادرفاطمه: خاله جان یه حرف هام گوش بده. اونا برامون نقشه کشیده بودن، چشم ندارن ... .

مسعود دستشو بالا آورد. از خالهاش گذشت و بهم نزدیک شد. بی تفاوت و سرد نگاش کردم. رو به روم ایستاد و چشماشو خیس کرد. خواست دستمو بگیره که عقب کشیدمش و تحقیر آمیز نگاش کردم.

مسعود: فرشته این کاری با من نکن. من ... .

دستمو که قرمز شده بود با دست دیگه ام ماساژ دادم.

من: درد این تو دهنی باشه به جای یک گوشه از اون دردی که تو، با اون دلایل مسخره ات برای بهم زدن نامزدی توی قلبم به وجود آوردی. البته، دلایلی که تنها دلیلشون هوس بود.

مامورای اورژانس ریختن دور ما و بعد ازمعاینه سامیار رو روی یه بلانکارد گذاشتن.

از کلاس با بچه ها زدیم بیرون. البته چون با موسوی، همون شوهر سمی کلاس داشتیم، سمی از کلاس بیرون نیومد. دم در کلاس هم سامیار منتظر مریم بود. سامیار نیشش باز شد و دست مریمو گرفت میون دستاش.

سامیار: چطورین گوگولیا؟

خنیدیدیم و با نفیسه جلوتر از اونا راه افتادیم. اواخر اسفند بود و هوا رو به گرمی.یه مانتوی سبز براق با کفشای سبز و شلوار مشکی پوشیده بودم.کیفمم که همیشه مشکیه. روبه روی در دانشگاه، فرشاد و مسعود کنار ماشین مسعود در حال حرفیدن بودن.

من: این مردا و پسرا تا یه ماشین می دارن و یه کمی مدل داشته باشه ماشینشون میرن کنارش وای میستن و می حرفن. واقعا که ماشین ندیده ها.

نفیسه خندید. بهشون نزدیک شدیم. مسعود یه سویی شرت سبز و کالج سبز با شلوار مشکی و یه تی شرت مشکی زیر سویی شرتش داشت. بچه ها هم همگی ست بودن. مریم و سامیار بنفش، فرشاد و نفیسه هم نقره ای.

با خوشحالی سلام کردیم. ولی می دونستم تو دل  من و نفیس و فرشاد آشوبه؛ امروز قراره برن از پسر دو ماهه ی پریا آزمایش بگیرن.

دستی اومد روی شونه ام.

مریم: صدبار تنهایی نه.بیا بشین. سامیار رو بردن. نفیسه هم کنار رامین نشسته.

رفتم و نشستم.

من: آزمایش ژنتیک.

مریم: تقلب کردی تنهایی رفتی. جای تلفن بودیم.

مریم جهت احتیاط گوشیشو سایلنت کرد.

مریم: بهم کالیدن ولی گفتن همراه آقای معین؟ گفتم بله. گفت یکی از بستگانتون در حال زایمان در فلان بیمارستانه. حول و ولا برم داشت باعجله آماده شدم. یادتونه؟ فرشته و نفیسه و سامیار و مسعود و فرشاد، همگی گروهی ریختیم تو بیمارستانه ولی چون توم ترافیک مونده بودیم گفتن بیمارتون زایمان کرده. رفتیم تو و چقدر تحقیرمون کرد.

نفیسه: آره یادم میاد. بعدش بخاطر... .

 رامین: من گشنمه.

اوپس بچه حق داره. منم گشنمه.نگاهی به بقیه کردم. همگی گشنه ی کربلا بودیم. دستی واسه گارسون تکون دادم و بعد از سفارش چهار غذا ، نوشیدنی و دسر متفاوت گارسونو فرستادیم رفت. بعد از پر کردن دل عزیزجمع کردیم بریم. یه دویست تومن گذاشتم روی میز با سی تومن انعام برای گارسونه.

تا ما بلند شدیم گارسونه پرید روی میز رو تمیز کنه که با دیدن پول گفت.

گارسون: خانوم شما مهمان ویژه ی ایشون هستید قبول نمی کنن.

نفیسه: بودیم. ولی وقتی که خودشونم می بودن.

که یهو یکی پشتمون ظاهر شد.

حالا مهمون من باشید.

و کیارش ظاهر شد. قیافه اش مردونه شده بود خیلی. یه لبخند خوجلم کنج لبش بود.

مریم: مگه ما گشنه های کف خیابونیم که جاهاتونو برای میزبانی عوض می کنید تا هر جور شده ما رو سیر کنید؟ گشنه توی خیابونا زیاده برید به اونا غذا بدید.

کیارش: بابا مریم خانم چقدر سخت می گیرید. بی خی بابا. من که چیزی نگفتم.

سری تکون دادیم و رامونو کشیدیم. هرچند دور از ادب بود. از رستوران خارج شدیم که به یه مکافات بزرگ مبتلا شدیم.

نفیسه: وایــــی ماشین نداریم.

رامین:خاک تو سرمون شد حالا باید تواین شهر غریب عین این ننه مرده ها پا برهنه بگردیم؟؟؟

همگی زدیم زیر خنده.

که یهو صدای کیارش اومد.

کیارش: این اطراف خبری از آژانس و تاکسی نیست. اما غصه نخور عمو جون می تونید دعوت من رو برای رسوندنتون بپذیرید؟

نفیسه: میشه شما و دوستاتون اینقدر برای ما دردسر درست نکنید؟

گوشیمو از توی کیفم بیرون آوردم و به مهدیه  دختر داییم زنگ زدم بیاد دنبالمون.

رامین خوابیده بود. مریم جلو نشسته بود و نفیسه کنارم و سر رامین روی پاهام بود. چشمامو روی هم گذاشتم تا از راه پر از گیر و  دار و کشمکش ماشین ها فرار کنم.

اون روز بعد از اینکه سوار ماشین مسعود شدم؛ سعی داشت به هر نحوی آرومم کنه ولی خب ... . کی می تونست لحظه هاشو با آرامش سپری کنه در حالی که می دونه امکانش هست در پس این لحظه ها ممکنه آبروت بریزه؟

اونم وقتی که از قدیم گفتن، آب رفته به جوب برنمی گرده و چه بسا که اون آب، آبروت باشه.

 سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم. سمت راستمون فرشاد بود و چپ مریم و سامیار.

نگاه بی قرارمو به چشمای فرشاد دوحتم. هرچند امانشون بریده شده بود ولی سعی کرد بهم اطمینان بده. چشماشو روی هم گذاشت که مطمئنم کنه همه چیزخوب پیش میره. چراغ سبز شد و گازونیدیم به سمت آزمایشگاه.

مسعود: فرشته؟ چرا اینقدر خودتو آزار میدی؟ آروم باش دختر.

سرمی به دو طرف تکون دادم و نگاه کلافه امو به چشمای خاکستریش دوختم که جدیدا یه حالت خاصی داشت.

مسعود: دختر اینجوری نگام نکن که قلبمو میاری توی دهنم اونوقت دیدی یهو یه اتفاقاتی افتادا.

خندید. شیرین ولی با یه حس نا به جا. تک خنده ی ریزی کردم و اسمشو به زیون آوردم که یهو در حین رانندگی خم شد سمتم و گونه امو بوسید و ناگهان برخلاف مسیر مستقیمی که بچه ها می رفتن به سمت راست پیچید. چون حرکتش در سرعت بالا بود، یه صدای وحشتناک قیـــــــــــــــــــژ بکس و باد لاستیک های ماشین روی آسفالت.

یه لحظه نفسم تو شش هام سیو شد. بعد از اینکه سرعتمون پایین تر اومد و از اون پیچ رد شدیم، تازه متوجه مسعود شدم که هرهر می خندید.

من: هوی چرا می خندی؟

مسعود : آخه بهت نمیومد اینقدر ترسو باشی.

من: من کجام ترسو اِ؟

مسعود خندید و بی خیالی گفت.

منم که سر لج افتاده بودم هی سر این مسئله باهاش بحث می کردم. در انتها وقتی ماشین متوقف شد، خواستم بهش نزدیک بشم و گازش بگیرم که دستاشو برد بالا.

مسعود: بابا یه لحظه استپ. همینه که میگن اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم. خانم ما فقط خواستیم روحیه شما رو عوض کنیم. دیدی چه راحت تونستی بی خیال بشی؟ پس دیگه روزمونو خراب نکن جان من. باش؟

لبخندی شیطانی زدم. نیشمو باز کردم و ابروهامو بالا انداختم.

من:نـــــــــــوچ هر کاری یه تاوانی داره.

دیگه راهی برای فرار نداشت. تو چشماش ترس از کبودی رو می تونستم بخونم. خب حقم داشت باز باید ته ریش بزاره دیگه. همینجوری نیشم باز تر و بازتر میشد و فاصله ام باهاش کم تر.

-:پرادوی مشکی....... پرادوی مشکی حرکت کن.....

از ترس صدای ناهنجار ماشین پلیسه که بیشتر شبیه نون خشکی بود فاصلم با مسعود زیاد شده بود. اونم از فرصت استفاده کرد و ماشینو حرکت داد.

توی پارکینگ طبقاتی پارک کردیم و از ماشین پیاده شدیم. مسعود دستشو در امتداد دستم قرار داد و دستشو پیچید دور دستم و دستم با این حرکتش روی ساعدش که حالا خم بود قرار گرفت.

مسعود:حالا هی ملت میگن قانون بده. من قربون این پلیسای مهربون برم که دغدغه اشون فقط آسایش ماست.

زبونمو براش درآوردم.

من:در پس امروز فرداهاست. تلافی می کنم.

خندید. خندیدم. چقدر در کنارش شاد بودم.وارد پاساژ شدیم. با نیش باز کنار هم میرفتیم و می خندیدیم. چند تا دختر با تیپای خفن در چند قدیمیمون بودن.یکی موهاش قرمز بود.یعنی قرمز قرمز فکر نکنین شرابی.اون یکی زیتونی و سومی طلایی. لباساشونو دیگه نگو.

مسعود:تو رو خدا نیگاشون کن. با این قیافه های جادوگریشون، فکر میکنن آدم باید نازشون بکشه و بهشون جذب بشه. نمیدونن آدم می گرخه تنهایی بره سمتشون.

دوباره نیشم وا شد. درهمون لحظه به دخترا رسیدیم که مسعود لپمو بوسید.

از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون؟خب خوشال شدم دیگه.من به نسبت اون دخترای جینگیل مینگیل خب خیلی ساده بودم با مقنعه. شما بودین خوشال نمی شدین؟؟؟

داشتیم می رفتیم که یه مغازه ی کفش فروشی دیدم. منم عاشق کفش. خواستم برم تو که مسعود صدام زد.نگاش کردم با نیش باز.

من:بدو بیا تو.

و  برگشتم رفتم تو. که ای کاش وای میستادم مسعودم بیاد. تا وارد شدم. سه تا از این پسر تیتیشا که پشتشون به در بود برگشتن سمتم. آخه بالای درش از این آویزهایی که صدا میدن بود. حالا مثل چی نگام می کردن و خیطم بود برگردم بیرون.

وایـــــــــــــی خدا کنه مسعود زودتر بیاد. با صدای جیلینگ جیلینگ نیشم وا شد و از جلوی در رفتم کنار. برگشتم و نیشمو واسه مسعود وا کردم. پنجولشو چسبیدم و آوردمش جلوتر. کفشی که ازش خوشم اومده بود رو شنونش دادم.

یه کفش پاشنه دار سبز بود. البته پاشنه هاش نازک نبودن. جلوش چند تا بند داشت که میرفتن سمت پشت ساق پا.

من: مسعود،خوشگله؟

مسعود منظورمو فهمید و تندی نیش بسته اشو وا کرد.

مسعود: ببخشید ، یه دونه از این سایز سی و هشتشو میارین؟

پسره رفت پشت دیوار و برگشت. روی صندلی نشستم و کفشا و جورابامو درآوردم. البته یه کوچولو خجالت کشیدم چون جورابام روش قلبای سبز داشت! خب ولی خدا رو شکر ناخونای پالهامو لاک زده بودم آبرو ریزی قبلی محو شد.کفشا رو پوشیدم و دور زدم.

مسعود: چطوره جوجو؟ راحتی؟

من: هوم پاشنه هاش نرمن.

کفشو از پام بیرون کشیدم و دادامش به همون پسره. تا مسعود پولشو حساب کرد منم جورابا و کفشامو پوشیدم.

مسعود پاکت کفشو گرفت و دستمو میون دستش گرفت. تشکری کردیم و از مغازه خارج شدیم.

من: میسی مسعودی.

لبخندی زد.

مسعود: قابل شما رو نداره.

همینجوری پاساژو می گشتیم. الکی ها دنبال چیز خاصی نبودیم. روبه روی بعضی مغزه ها وایمیستادیم و اجناس تو ویترینو مسخره می کردیم. می رفتیم تو مغازه ها و بعد از یه عالمه اذیت کردن فروشنده دست خالی می زدیم بیرون و باز بهش می خندیدیم. باور کنید خیلی حال می داد. به یه مزون رسیدیم. بازم سرخوشانه واردش شدیم و با همدیگه روی هر کدوم از سفره های عقد یه مشکلی میذاشتیم و می خندیدیم. چون خیلی شلوغ بود حواس فروشنده ها به ما نبود. انتهای مغازه به مسخره بازی از حسنای یه لباس نامزدی می گفتیم و می خندیدیم که یهو یه جمله خنده هامونو متوقف کرد.

 می خواین پروش کنید زن داداش؟

غروب شادی هایمان - فصل هشتم

 

 

فرشته

می دونستم تا نگم ولم نمی کنه برای همینم تموم نقشه امو بهش گفتم و اونم گفت عالیــــــــه.

مریم از اتاقش اومد بیرون و گفت: چی عالـــــیه

نفیس کم آورده بود می ترسید لو بره ولی من هیچ استرسی نداشتم.

من:میگم به جای اینکه بریم مستقیم ناهار بخوریم، بریم بازار رو کمی بگردیم و یه چیزایی که لازم داریم رو بخریم و هله هوله هم تو راه بخوریم و بعدم بریم شام بخوریم؛ چون همینطور که ملاحظه می کنید. (و به ساعت اشاره کردم.) ساعت نزدیکای پنجه و هر چیم غذا الان بلنبونیم نمیشه اسم ناهار رو گذاشت روش. باید بگیم عصرونه و وقتی عصرونه غذا بخوریم دیگه جایی واسه شام نمی مونه.

مریم یکم فکر کرد و گفت: باشه ولی این ( به رامین اشاره کرد) نباید هله هوله بخوره.

رامین دادش بلند شد و گفت: چـــــــــرا؟ من بزرگ شدم مریم. بچه که نیستم که.

منم به دفاع ازش پرداختم: آره خب. با یه بار که چیزی نمیشه.

نفیسه هم گفت: راست میگه دیگه. بچه گناه داره.

مریم خلع سلاح شد ولی واسه هر دومون حسابی چشم و ایرو اومد و خط و نشون کشید.

مریم: باشه ولی چیزای غیر بهداشتی ممنوع.

زیر لبی نزدیک گوش نفیس گفتم: بهداشتی که مزه نمیده.

سر مریم که در حال برگشتن به اتاقش بود 180 درجه مثل جغدا برگشت عقب و چشاش از حدقه زدن بیرون.

مریم: چیــــــزی گفتی عزیزم؟؟؟؟

همچین با غیض گفت که چنگیز خان مغولم ودشو خیس می کرد چه برسه به من. حالا من و نفیسه مونده بودم واسه گریه کنیم یا به قیافه اش بخندیم؟ سرهامونو هماهنگ به معنی نه تکون دادیم که مریم رفت توی اتاقش.

تا کمر توی کمد خم شدم تا بافت  فیروزه ایم رو پیدا کنم. لعنتی، خدا نکنه آدم یه چیزی رو بخواد. کوفتی همیشه جلوی چشمه حالا نیست.مگه مسخره اشم؟؟؟

بیا ببینمت. آخیـــــــــــــــــــــــــــــش بالاخره پیدا شد. آخه من چه هیزم تری به تو فروختم که اینقد منو حرصم می دی؟ ها؟؟؟

-                    : به کی میگی هیزم تر فروختم؟

برگشتم سمت در اتاق که رامین رو دیدم.

-                    : تو کی اومدی اینجا ؟

-                    : همین الان.

-                    : من به شما نگفتم وقتی جایی میری در بزن اول؟

یه قیافه ی مظلوم به خودش گرفت.سرشو پایین انداخت و عذر خواهی کرد.

-                    : حالا اشکال نداره اون قیافه رو به خودت نگیر. بدو بیا بغلم یه بوس بهم بده اینقدر خوشتیپ شدی.

پرید تو بغلم و یه بوس گندالی ازش گرفتم.

رامین: عمه جون با کی حرف می زدی

من: با هیچکس.

رامین: مگه میشه با هیچکسم حرف زد؟

من:هــــا؟

رامین:اگه با هیچکس حرف نمیزدی پس چرا حرف می زدی؟

من:خب حالا شما فرض کن با خودم حرف میزدم.

رامین:عمه؟

من:جونم؟

رامین:یعنی شما دیوونه اید؟

من:چــــــــــــــــــــــی؟

رامین: مریم گقت هرکی با خودش حرف بزنه دیوونه اس.

و بعد اشاره ای به مریم که بیرون اتاق ایستاده بود کرد. البته بیرون که چه عرض کنم داشت خودشو مینداخت تو اتاق فقط یه لنگه پاش از اتاق خارج بود.

پس بگو خانم می خواسته تلافی هله هوله رو دربیاره. یه زبون درازی خوشگل بهش کردم و رامین رو فرستادم بره لباس بپوشه. خودمم تا دم در همراهیش کردم که مریم صاف واستاد.

من: رامین جون شما برو با نفیسه لباس بپوش.

رامین رفت و نیش مریم تا ته وا شد.

من: خب که پس من دیوونه انم ها؟

مریم دوباره نیششو باز کرد و در رفت. خدایا یه عقلی به این یه پولیم به ما بده.و این دفعه در اتاقمو قفل کردم نمی دونستم این همه ملت به من چشم دارن والا.

همگی سوار سانتافه ی سفیدم شدیم و به سمت میدون اما اصفهان رفتیم. چون هیچ کدوم از بچه ها اصفهان رو نمی شناختن و  به اندازه ای که من توی کودکی به اصفهان اومده بودم، اینجا نیومده بودند من میروندم ولی خودمم خیلی نمی شناختم و به کمک   جی پی اس رانندگی می کردم.

هر سه بدون هیچ حرفی بیرون رو نگاه می کردن. اواخر پاییز بود و داشت زمستون شروع می شد . فصل تولد من. هرچند که ازش خاطره ی خوبی جز روز تولدم و خرید های عید نداشتم.

برای ترم دوم امسال همگی اومده بودیم دانشگاه اصفهان . در حقیقت بخاطر فشار هایی که رومون اعمال میشد مجبور شدیم بیایم اصفهان و به دور از خانواده ها و فامیل هامون زندگی کنیم. حالا یه جوری میگم به دور از خانواده ها و فامیل ها که انگار تو تهران تو حلق خانواده ها و فامیل هامون بودیم. والا. فقط فامیل های مادر سمی اونجا بودن، ما که کسی رو نداشتیم اونجا.

داشتم فکر می کردم که یه لحظه چشمم به رامین افتاد قیافه اش سرخ شده بود. وا این بچه چش شده؟ زنبور نیشش زده یا رو میخ نشسته.

من: رامین چی شده؟

کله ی مریم و نفیس برگشت سمت رامین. رامین یه چند لحظه به همون صورت بود که بعد تند تند گفت: بابا خسته شدم اومدیم بیرون شما ها هیچی نمی گین مگه نمی دونین من باید حرف بزنم سوال بپرسم؟ کودکم باید سوال بپرسم تا ذهنم کنجکاوی بشه. ذهنم تحریک بشه تا با هوش بشم ولی از وقتی اومدیم تو ماشین هیچ کدومتون هیچی نمی گین منم که می ترسم از شما سه تا غول بیابونی. اگه یه چیزی بگم منو از همین پنجره ی ماشین پرت میکنین بیرون. بابا خسته شدم.

باب ماشاا... این بچه چه زبونی وا کرده ها.

مریم: جونم عجقم. بیا جلو روی پای من بشین برات اینجا ها رو تشریح کنم.

جیغ کشیدم : نــــــــــــــــــــه. پلیس جریمه امون می کنه.

تا مریم اومد چیزی بگه نفیس پرید وسط و گفت : چی چی نه. خیلیم خوبه.رامین برو برای خودت جلو بشین. تازه اینجوری منم به یه نون و نوایی می رسم می تونم هر ور خواستم وول بخورم.

من:خیلی شیت خوردی.

نفیس: هـــــــی کولی اشول بی تربیتِ بی نزاکتِ بی فرهنگِ بی خاصیتِ بی وجودِ بی ...

مریم: نفــــی؟ رامین اینجاست.

نفیس: خب چی کار کنم این دختره ی کولی اشول خیلی بی تربیت شده.

وسط خیابون ما ها توی ماشین در حال رانندگی داد و قال راه انداخته بودیم و غر غر می کردیم. که یهو رامین با حالتی جیغ جیغی گفت.

رامین: بابا نخواستم. هی با اون صداهای دفنگیتون قارقار نکنین.

نفیس: آره اینا عینهو کلاغ می مونن. بیا خودم هر چی خواستی بهت می گم.

نفیسه رامین رو نشوند کنار پنجره و خودشم کنارش نشست و شروع کرد به چرت و پرت تفیدن.

نفیس: خب ننه جون از جونم برات بگم که یه زمانی یه کرم ابریشم خواننده ای بود که همین حوالی زندگی می کرد خواننده هم بود کنسرتاشم همه جا بود و اصلیتا اصفهانی بود. بهش می گفتن هاتف کرم ابریشمی اصفهانی ....

نفیسه همینطوری اشت چرت و پرت تف می داد که مریم هم بهش پیوست و شروع کرد به داستان های تخیلی گفتن. منم حواسمو دادم به رانندگی تا یه جای خوب برای پارک پیدا کنم.

بالاخره مجبور شدم برم سمت محله ی نظر. وارد محله که شدم مریم و نفیسه فک هاشون روی زمین بود.

نفیسه: اینجا دیگه کجاست؟

رامین: خیلی باحاله!!!! نیگا کن زمینا همه سنگ فرش شدن. ساختموناش چقدر خفنن!!!

مریم که اصلا محو شده بود.

من: اگه همه مخصوصا بعضیا گوش کنن ...

منتظر شدم مریم روشو به ما برگردونه. چند ثانیه بعد اهم اهمی کردم که بازم مریم حواسش نبود. ماشین رو دوبل یه جا نگه داشتم و به مریم نگاه کردم.

رامین یه چیزی درگوش نفیسه گفت که نفیسه هم با خوشحالی تاییدش کرد. رامین رفت پشت صندلی مریم. شالشو زد بالا و جیغ مریم ماشینو ترکوند. مریم اولش توی شک بود ولی بعدش می خواست به رامین حمله ور بشه که با هزار بدبختی آرومش کردیم ولی مریم هنوزم غضبناک ما رو می نگریست.

من: خب داشتم می گفتم که من اولین بار که اومدم اینجا 14 سالم بود. تابستون قبل از سوم راهنمایی. لنگ ظهر با بابام و بابابزرگ مادریم و سجاد اومدیم اینجا.

مریم: جون بکن بگو دیگه کجاست.

من :ایــــــــــــش اصلا نمیگم.

ماشین رو راه انداختم و به سمت پارکینگ کلیسای وانک رفتم. ماشینو اونجا پارک کردم و در عقبو برای نفیسه و رامین و در جلو رو برای مریم باز کردم . مثل این راهنماهای تور ها روبه رو شون قرار گرفتم و گفتم: خانم ها و آقایان به بازار اصفهان خوش آمدید.

مریم از حالت دپرسی دراومد و با هیجان گفت: عالیه پیش به سوی خرید.

و من و نفیسه و رامین هر سه تا باهم هورا گفتیم و دستامونو به هم کوبوندیم.

 با آسانسور از پارکینگ خارج شدیم و این بچه ها محو این محله ی تهران. رفتیم سمت بازار امام. بچه ها هنوز دوست داشتن بدونن درباره ی محله ی نظر ولی من چیزی نمیگفتم.

این دختره ی ذلیل مرده داره ما رو دور تا دور بازار می چرخونه و میگه نه این زشته. باز یه چیز دیگه می بینیم مریم چیزی نمی گه اون مغازه داره می گه نه این زشته و مریمم چهار تا نیگاه می ندازه میگه آره راست می گن زشته و دوباره روز از نو روزی از نو.

اوپس بالاخره بعد از ساعت ها کندوکاو و گشت زنی و دست به دست شدن رامین که حسابی خسته بود، بانو مریم ما را صدا زدند و وارد یک مغازه گشتیدیم.

مریم : ببینین این چطوره؟

یه ست پتو و اینجور چیزا بود که قرمز و سفید بودن به نظر من که خوشگل بود. ساده و شیک. من که خوشم اومد. نفی هم چشماش برق می زد.

من: خوبه خوجله .

نفی: آره نظر منم همینه. همینو بگیریم.

بعد رو کرد به فروشنده و گفت : ببخشید از این یه نفره اشم دارین؟

فروشنده که یه دختر جوون با آرایش 77 قلمی بود با عشوه جواب داد : بله.

و رفت تا بیاره.

من: ماشالله واسه ما که دختریم اینقدر عشوه میاد واسه پسرا چه می کند!!!

نفی: باید یه جوری برتری خورشو به ما ثابت کنه.

ریز ریز خندیدم.

مریم: تازه برا ما عشوه نریزه برا کی بریزه؟ تو همچین مغازه هایی که پسر نمیان. بی چاهر عقده ای شده. حالا کی بهتر از ما؟ خونه داریم، ماشین داریم، خوشگل که هستیم ، خوشتیپ و با کلاسم هستیم دیگه چی می خواد؟

و باز هم خندیدم که دختر اومد. یه ست دونفره و یه یک نفره برداشتیم و از مغازه خارج شدیم. رفتیم به یکی از اون رستورانای باکلاس اونجا و شام خوردیم.

بعد شام رامین خوابش برده بود. مریم هم چشماش گرم بود. نفی هم که زبونش ماشالله دو متربیرون بود و داشت هفت پادشاه می دید. دستگاه پخش رو گذاشتم و یه آهنگ بی کلام از  one direction گذاشتم play بشه.

ذهنم پر کشید به گذشته. به فرشاد، به میلادی که هیچوقت شناخته نشد. به مسعود، به فاطمه. به همه جا.

چشمامو آروم باز کردم. نه مثل اینکه هیچکسی اینجا نبود. هیچکس اینجا نبود که زنگ گوشیمو خفه کنه و بامهربونی از خواب بیدارم کنه. هه چه افکار و رویاهایی داررم من !!!

یه آبی به سر و صورتم زدم. به سمت آشپزخونه رفتم. در یخچالو باز کردم که تازه یادم اومد یخچالمون از شکم گرسنه های آفریقا هم خالی تره !!!

چون رامین بچه بود و می ترسید, با من می خوابید.  مریم اینام تنها خوابیدن رو دوست نداشتن به همین خاطر با نفیس تو یه اتاق بودن.

البته من که می دونستم عدم دوست داشتن تنهایی بهونه اشون بود چون حاضر نبودن نصف شبی رامینی رو که بخاطر فشار های اخیر با 4 سال سن شب ادراری داست رو ببرن دستشویی.

نه اینکه دوست نداشته باشن ولی سنگین خواب بودن و دل کندن از خواب همانا و کثیف شدن تخت رامین همانا. تازه سوای اینکه خودشون باید بیدارش می کردن.

رفتم توی اتاق نفیس و مریم. ماشالله اینا چرا اینجوری می خوابن؟؟؟

نفیس پاهاش سمت تاج تخت بود و به شکم خوابیده بود و یه پاش درحال سقوط از تخت و یه دستشم تو صورت مریم.

مریمم یه دستش زیر بالشتش بود و اون یکی دستش روی پیشونیش زیر دست نفیس. با اینکه سر مریم بالای تخت بود ولی بالشتش به جای زیر سرش، زیر یه پاش جا خوش کرده بود. اون یکی پاشم تو دل و روده های مریم سیر می کرد.

خب فکر نکنم با این وضعی که اینا خوابیدن بتونم حرفشون بشم. اوپس.

از اتاقشون خارج شدم و برگشتم به اتاقم.یه یادداشت نوشتم که رامین رومی برم مهد و چسبوندم به آینه ی اتاقشون.رامین هم داشت صورتشو می شست بچم با من بیدار شه بود. از دستشویی خارج شد.

جلوی موهای مشکی و لختش که به طرز بی نهایتی به موهای فرشاد رفته بودن حیس شده بودن و به پیشونیش چسبیده بودن. ای جان اونقدر ناز شده که نگو.

پریدم سمتش و بغلش کردم یه بوس گندالی ازش گرفتم.

رامین: خاله صبونه چی داریم؟

من: گشنه پلو. اماده شو بریم بیرون یه خرید کوچولو بکنیم و بریم مهد. و قبلشم یه بستی توپ.

رامین: از همین بستنی برجی هایی که می گفتی بچه بودی دوست داشتی؟

من: آره از همون بستنی هایی که دوست داشتنم و وقتی میومدیم اصفهان می خوردم. پس بزن بریم به سوی بستنی برجی.

با هم لباس پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون براش بستنی گرفتم و یه مقدار هله هوله و خوراکی خریدم و گذاشتم تو کیفش. چهار تا کیک و شیر کاکائو خریدم.یه کیک و شیرکاکائو رو دادم رامین توی راه مهدش بخوره.

رامین رو گذاشتم توی مهد و برگشتم خونه کیک ها رو با یه مقدار خوراکی گذاشتم تو یخچال.ته یادداشتی که برای نفی و مریم گذاشته بودم نوشتم که توی یخچال خوراکی هست.

ساعت روی میز عسلیشونو برای ده مین دیگه کوک کردم و از خونه زدم بیرون. دستامو توی جیب پالتوی سفیدم برم. زمستون داره میاد ...

زمستونی که 14 روز پس از شروعش من ساعت 2 نصف شب به دنیا میام. زمستونی که زندگیم توش از این رو به اون رو شد و دوباره اون روز برام یاد آوری شد ... .

یادم میاد پارسال، بعد از نامزدیم با بعضیا خیلی خوش و خرم بودم، خیلی. هر روز با مسعود که فکر می کردم همون میلاده بیرون می رفتیم و شاد بودیم.

بعد از امتحانات ، برگشتیم بیرجند. شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم. بعد یه مدت داشتم می رفتم با مسعود بیرون تا برای عید خرید کنیم. اولین عیدی بود که در کنار هم بودیم. واقعی در کنار هم بودیم.

لباسامو پوشیدم که مسعود باهام تماس گرفت و گفت حال برادرش بد شده باید با اولین پرواز بره اصفهان. ناراحت شدم ولی به روم نیاوردم با ظاهری خوشحال رفتم فرودگاه بیرجند و بدرقه اش کردم.

چند روزی که اصفهان بود رابطه امون فقط در حد چند تماس کوتاه بود که همه اشون از سمت مسعود بودن؛چونتماس های من فقط به دست یکی پاسخ داده میشد. فاطمه! دختری که یک بار که با یه خط دیگه در گذشته ای هنگامی که مسعود برایم میلادی بود ناشناخته، از شماره ای دیگر چند بار باهاش تماس گرفتم ولی او تماس ها را بی پاسخ می گذاشت.

تااینکه ساعتی بعد زنگ زد به شماره. ولی این بار من سکوت کردم که اس داد : فاطمه تویی؟؟؟

و این فاطمه تا امروز بامن است. اون روزا تنم لرزید ولی با خودم گفتم نه امکان نداره.

بعد از بازگشت مسعود به بیرجند با خانواده اش، تازه برادرش را دیدم. ابروهای گشیده، سبزه، شمانی قهوه ای و موهایی حنایی!!!

برام خنده دار بود خیلی. قرار یه خواستگاری گذاشتن تا با حضور پدربزرگم دوباره منو خواستگاری کنن و بشم نامزدش.

اون شب وقتی رفتیم توی اتاق گفت می خواد عروسی زود باشه. دوست داره زیاد بچه داشته باشه و من گفتم با هم بعدا حرف می زنیم.

دوباره عطرش نفسمو پر کرد. بهم نزدیک شد و در آغوشم گرفت. روم خم شد و منو روی تخت خوابوند.

گفت: من که می دونم چه خانوم حرف گوش کنی دارم و اینا فقط ازروی نازشه. خب چه کنیم که ما گردنمون از مو هم باریک تره و هم ناز کش خوبی هستیم.

لب هاش به لبام گرمی داد و شبمون رو ستاره بارون کرد.

سر در دانشگاه رو دیدم که خوشحال سرعت قدمم هامو بیشتر کردم و که با چیزی که دیدم خشکم زد. رضــــا ؟؟؟ اونم منو دید پر غضب شد. با یه قدم خودشوبهم ندیک کرد.

رضا : تو ؟ بازم تو؟ لعنتی چی از جون من می خوای که همه جا پیدات میشه؟ اونو، سریای منو ازم گرفتی حالا اومدی چیو ازم بگیری؟هـــا؟

با اسم پریا، اون لعنتی اون که زندگی برادرم، بهترین دوستم، من، نفیسه و یه نفر دیگه رو خراب کرده بود سرشار از نفرت شدم. گذشته جلوم رژه رفت چشم در شرف آبیاری صورتم بودن. دست رضا بالا رفت چشماموبستم تا نبینم چقدر راحت می خواد منو بشکنه، دستمو با چشمای بسته بردم بالا و دستشو غضبناک گرفتم ولی دستی روی دستم پایین اومد.

نگاه کردم. دست رضا تو هوا بود. مریم بود. مریم بازم مثل یه خواهر کنارم بود.با هم مهارش کردیم.

مریم: فرشته زندگیتو بهم زد؟ فرشته ؟ اونی که زندگی بهم زنه تویی. تو و اون پریای لعنتی هرزه ی خونه خراب کن. اون آشغالی که برادرشو به خاک سیاه سرد نشوند. اون لعنتی که .... .

سکوت کرد. می دونستم نمی خواست پشت سرش حرف بزنه. فایده ای نداشت.

مریم: نمی خوام دیگه اطرافمون دیده بشی. می دونی خودتم خوب می دونی که خیلی راحت می تونیم ازت شکایت کنیم. پس برو و بزار حرمت اون یه ذره فامیل بودنمونو نگه دارم.

رضا یه نگاه وحشیانه بهمون انداخت.

رضا: مطمئن باش حالا که اینجایین و با پای خودتون اومدین نمی ذارم راحت نفس بکشین. همونطور که ...

داشت حرف می زد که دست مریم رو گرفتم و به سادگی ازش گذشتم. انگار وجود نداره. هرچند که وجودش برامون بی ارزش بود. برای همه مون.

مریم: خوبی؟

نفس عمیقی کشیدم و نیشمو وا کردم.

من: هـــوم. عالیم. بقیه اتون کو؟

که یهو یه موجود سنگین وزن از پشت پرید روم.

نفیس: اگه منظورت از بقیه منم، که اینجام ولی توی بی شعور مثل بز سرتون انداختی پایین فقط و فقط دست مریم جونتو گرفتی. منو ول کردی به امون خدا. ولی خیلی کره خری مثلا اون ناقس العقل داشت حرف می زد که مثل گاو سرتو انداختی پایین ولش کردیا. خیلی عصبانی شد بی فرهنگ بی شعور بی نزاکت بی خانواده ی ...

اگه ولش می کردیم تا شب رضا رو مستفیض می کرد. خواستم ساکتش کنم که مریم دشت به کار شد.

مریم: بابا یه لحظه به خودت زنگ تفریح بده. بعدا اونو مستفیض کن. می دونیم. قصدمون همین بود که حرصی بشه عین گاو میش.

با هم وارد دانشگاه شدیم. رسیدیم به کلاس مورد نظر.

مریم: وایـــــــی خدا جون چرا من اینقد بدبتختم. تو رو خدا بیا ببین این درسو همه اشو حفظم و دوباره باید بیام بشینم سر کلاس زجر آوره واقعا. هـــــــــی.

من و نفیس با هم پشت سر هـــی گفتیم و وارد کلاس شدیم. ردیف اول نشستیم و منتظر استاد شدیم. نفیسه و مریم داشتن سرم غرغر می کردن که چرا صبح مثل سیب زمینی بی رگ ولشون کردم و تنها اومدم ولی من دستمو زیر چونه ام گذاشته بودم و فکر می کردم.

همگی اتاق رو خالی کردن. موهامو آزاد کردم و نیش باز شده ام رو کنترل.

 - : خوبی؟

برگشتم سمتش. حالا فقط ما اینجا بودیم.به چشم های زیباش خیره شدم.

من: آره حالا خوبم باور کن داشتم خفه می شدم.

دستشو گذاشت روی شونه ام و یه دونه از اون لبخندای ملیح همه کش زد. چشمامو بستم و سرمو گذاشتم روی شونه اش. دستشو کشید روی موهام ولی آروم تا مدل موهام خراب نشن. بوسه ای روی موهام نشوند که یهو در باز شد و نفیسه و مریم و سامیار مثل بز همراه فرشاد وارد اتاق شدن.

سه تایی باهم گفتن: به جمع مرغا خوش اومدین.

یهو از مسعود جدا شدم. یه نگاه متعجب به مسعود انداختم که بازم خندید.

مسعود: هــــا؟ چیه چی می خواین؟

چهار تایی باهم گفتن: شاباش.

من: وا چه ربطی به شاباش داره؟ مگه عرویسه که شاباش می خواین.

مریم: مهم اینه ما رقصیدیم و امشب اون اتفاقی که قراره شب عروسی بیفته میفته.

هــــی خاک تو سرم دختره ی بی حیا یه دونه از گردو های سفره رو برداشتم و پرتیدم سمتش که جاخال داد و یهو یه چیزی فرو رفت تو دل و روده ام. متعجب برگشتم سمت چپم که مسعود نشسته بود ولی به جاش مریم رو دیدم.

مریم با صدایی آروم: بلند شو کولی استاد اومد.

از سر جام فرمالیته برخاستن کردم و بعد دوباره نشستم. نفیسه قبل از اینکه استاده چیزی بگه ازش پرسید که می تونیم صحبتاشو ضبط کنیم؟ اونم موافقت کردم و من دست بردم روی ضبط و صداشو ضبط کردم.

حواسم درست حسابی جمع نبود ولی سعی خودمو می کردم نرم توی گذشته.

- : پـــــــــوف وایــــی خدا دارم دیوونه می شم.

مریم: منم همینطور بریم یه چیزی بزنیم تو رگ روشن شیم.

همونطور زل زده بودم به مریم و نیگاش می کردم. وسایلاشونو جمع کردن و عزم رفتن کردن.

نگاهشون می کردم ولی اونجا نبودم. گم شده بودم تو گذشته. تو گذشته ای که مریم ده روز قبل از نامزدی من با سامیار نامزد شد. بعد نامزدیم مسعود خیلی خوب بود. عالی. یه چند روزی بیرجند بودیم و از حضور فرشاد فیض بردیم. چون روزای آخرش بود. می خواست بره آمریکا درسشو ادامه بده و موندگار بشه. دوری ازش زیاد برام سخت نبود. البته فکر می کردم. چون همیشه تو بچگی حتی وقتی 17 سالشم بود روی مخ ما ها راه می رفت و مثل بچه ها سر به سرمون می ذاشت و کیف می کرد از حرص خوردنمون.

روز آخری که بیرجند بودیم. بازم ساک بستیم که راهی تهران بشیم واسه ترم جدید. فرشاد اما می موند. قرار شده بود چند روز بعد از ما بیاد تهران. می خواست این روزای آخررو با مامان و بابا باشه.

خیالش از نفیسه هم راحت بود. چون خواستگاریش کرده بود و قرار شده بود اونم بره البته یه ماه دیگه. مریم همراه سمی و همسر گرامش می مدن. منم با مسعود.

به بدنه ی ماشینش تکیه داده بودم تا بیاد. داشتم با سمی و مریم می حرفیدم که یه گوشی روی داشبورد توجهم رو جلب کرد. هی زنگ می خورد و می مد وسط حرفای ماها. آخرش عاصی شدم و دست بردم جواب بدم که یهو یه دست نشست روی شونه ام.

مریم: فرشته؟

برگشتم و کنارم رو نگاه کردم. این خاطرات آخرش منو دیوونه می کنه.

من: خوبم مریم خوبم. بریم تریا.

وسایلامو ریختم توی کیفم و بی حوصله رفتیم توی تریا و سه تا قهوه ی داغو البته تلخ سفارش دادیم.

مریم: فرشته، درکت می کنیم. اون خاطرات خیلی تلخن. می دونیم. دلم نمی خواد مثل همه ی آدمای اطرافمون سوسول باشیم و بگیم بی خیال، فراموش کن. فکر کنم نیاز باشه هر چند وقتی مرورشون کنیم تا درس عبرتی برامون بشه و دوباره تکرارشون نکنیم. اما نه تنها. سنگینی اون اتفاقات رو نباید یه نفر تنهایی به دوش بکشه ما همه با هم مرورشون می کنیم. خب؟ نظرتون؟

نفیسه موافقتشو اعلام کرد و منم. همیشه مریمو دوست داشتم لحظه های تلخ باهام بوده. همیشه ی خدا.

نفیسه: فرشته کجا بودی؟

من: وقتی فاطمه می کالید به گوشی میلاد. وقتی که فهمیدم مسعود اون میلادی که فکر می کردم نیست. وقتی فهمیدم اون شخصیتی که برادرش بوده رو دزدیده.

بغض توی گلوم نشست. همیشه همین طور بوده. وقتی می خوام خاطرات تلخ رو بازگو کنم، از حقم در مقابل کسی دفاع کنم اشکم دم مشکم بوده.

مریم: آره راست می گی.یادش بخیر. نفی یادت میاد فرشته اون لحظه چقدر از اینکه حرفای فاطمه رو شنیده بود شوک زده بود؟

نفیسه: اوهوم. بعد از اون مکالمه راه افتادیم. بعد از چند روز که توی تهران بودیم، فرشته بهمون گفت که فاطمه و میلاد هی به مسعود می کالن و مکالمه های طولانی دارن. از اون طرفم مسعود پاشوکرده تو یه کفش که زودتر عروسی بگیریم.

اینبار من ادامه دادم.

من: آره، فاطمه تا موبایل میلاد رو اون روز جواب دادم شروع کرد به حرف زدن. گفت میلاد تا کی می خوای دست روی دست بزاری که به اون دختر دروغ بگن؟ مگه تو دوسش نداشتی؟ مگه تو نبودی که این همه وقت باهاش بود؟ پس چرا می ذاری مسعود بازیش بده؟

نفیسه: که یه روی از اون روزای سخت در خونه امون زده شد. فرشاد اومده بود تهران و اول اومده بود دیدن ما. آخه همه امون اونجا جمع بودیم. هم فرشته بود هم مسعود هم من و هم مریم و هم سامیار. از دیدنش همگی خوش حال بودیم. چیزی از خوشحالیمون نگذشته بود که موبایل مریم زنگ خورد. مریم با تعجب به تلفنش نگاه کرد و پاسخ داد.

یهو تلفن مریم زنگید. مریم چشاش شد چهار تا و تلفنش رو جواب داد. من و نفیس زدیم زیر خنده.

من: مثل اینکه تاریخ داره تکرار میشه. به قول اون پیرمرده که نمی دونم کیه و کجا دیدمش تاریخ همیشه در حال تکراره.

و باز خندیدیم که مریم با خشانت تماسو قطع کرد و گفت.

مریم: پاشین کثافتای اشول که بی چاره شدیم ما تمرگیدیدم ورور می کنیم رامین اونجا تو مهد منتظرمونه.

از جام بلند شدم بازم تکرار تاریخ!!! از دانشگاه خارج شدیم.

من: ماشین کجاس؟

نفیسه: همین جاها. میرم بیارمش.

سوار ماشین شدیم و پیش به سوی مهد. چون مریم چند باری واسه ثبت نام و بقیه ی کارا رفته بود مهد اون رانندگی می کرد. نفیسه جلو بود و من عقب نشسته بودم و آهنگ می گوشیدم. البته آهنگ که چه عرض کنم از مگا هیت میکسم بدتر بود. بس که این نفیسه آهنگه رو شروع نشده قطع می کرد و میزد بعدی. با رد شدن از سی و سه پل یاد خاله ام افتادم. نفیسه از ماشین پیاده شد و رفت رامین رو بیاره.

من: خواهران اشول قابل توجه شما باید بگم که باید بریم دیدن خاله ی من. می دونید چند روزه ما اینجاییم و دیدنشون نرفتیم؟؟؟

مریم دستی به نشونه ی بی خیال نشون داد.

مریم: حالا می ریم. بزار خودمون ثابت قدم بشیم عجقم.

من: گمشو همین مونده عجق تو بشم.

در همین لحظه رامین سوار ماشین شد.

رامین: مریم میشه من عجقت بشم؟؟؟

مریم: چرا که نه عجقم بیا بــــوس بهم بده.

نفیس: نه رامین عجق این نشی که انا لله می شیا.

رامین نوچ کش داری گفت و از بین دو صندلی رفت جلو لپ مریمو آبدار بوس کرد. می دونستم اگه الان هرکی جز رامین می بود مریم کله اشو می کند. آخه سایقه دارم دیگه. یه بار همین کارو باهاش کردم که به طرز فجیهی از خجالتم در اومد.

رامین رو کنار پنجره نشوندم و براش از اصفهان می گفتم. که یهو یه صدایی به گوشمون رسید.

کیـــــــــــه

کیـــــــــــه

کیـــــــــــه

( این کیه ها رو با صدای کلفت یه مرد بخونین.‌)

زدیم زیر خنده.

مریم: نفیسه کولی هنوزم اینو عوضش نکردی؟

کیـــــــــه

نفیسه خندید.

نفیس: نه به جان تو نمی تونم عوضش کنم.

رامین هنوز می خندید و با اشتیاق مشاجره ی بین ما رو دنبال می کرد.

کیــــــــــــه

مریم: نفیسه جون عمه ات جواب بده.

نفیسه نوچ کش داری کرد

کیــــــــــه

مریم: نفیسه جوابش بده دیگه.

نفیسه دوباره نوچ کرد.

من: نفیسه؟ چه مرگته خب. جواب بده مخمون رفت.

کیــــــــه

نفیسه: نمی تونم.

من و مریم:چــــــــــــــرا؟

نفیسه: چون گوشی من نیست.

کیـــــــــــــه

مریم: فرشته ی کره خر پس ماله توئه زود باش.

نفیسه: نخیـــــرم. فرشته به گوشیت دست نمی زنی. مال مریمه.

من:مریــــــــم؟

مریم نه ی کشداری گفت و گوشیشو از رو داشبرد برداشت. یه نگاه غضب دار به نفی کرد و کلید سبز رو زد.

مریم: هــــا چیه مثل خر سرتو انداختی پایین و زنگ می زنی.

نفیسه زمزمه کرد: مثل خر میان تو نه اینکه زنگ بزنن.

مریم بهش چشم غره ای رفت.

مریم: نخیر نمی شناسم. گزا لنگ ظهر مزاحم می شین مردم خوابن.

- : ....... .

مریم: به تو چه اصلا؟ آره خواب بودم حتما.

- : ....... .

مریم: عجبــــــا. خدایا ما ر.و از شر این موجوداتت خلاص کن.

- : ....... .

مریم: برو بابا.

گوشی رو پرت کرد روی داشبرد.

مریم: نفیسه خونت حلاله.

نفیسه بی خیال گفت: چرا قطع کردی؟ اداب معاشرت نداری خواهر.

مریم: گمشو ... .

یه کلمه ی زشت گفت و بعد دستشو گذاشت رو دهنش و برگشت عقبو نگاه کرد و در حالی که مریم داشت می گفت خاک بر سرم جلو رامین ...

جیغ منو نفیسه تو ماشین پیچید.

مریـــــــــــــم.

و بــــــوم. خوردیم به یه ماشین جیگیلی.

رامین : وایـــی بد بخت شدیم. حالا باید بریم کل هیکلمونو بفروشیم. خدا.

من: وای بی ام ی ام 3  . خدایا چرا مردم اینقدر پولدارن از این ماشینا دارن که ما باید وقت تصادف کلیه امونو بفروشیم؟؟

در همین لحظه باز کیـــــــه کیــــــــــــــه هوا شد. یه پسر با موهایی لخت که نصف پیشونیشو پوشونده بود و عینک آفتابیش اون نصفه ی دیگه ی صورتشو، از ماشین رو به رومون پیاده شد. مریم لعنتی ای گفت و جواب داد به تماسش.

مریم: خفه یه لحظه دیگه بشنوم صداتو می زنم لهت می کنم.

- : ....... .

از ماشین پیاده شدیم.

مریم: گفتم خفه. زدم ماشین بابای بچه  ی مردمو له کردم میره پیش ننه اش گریه می کنه.

که یهو پسره عینکشو زد رو موهاش و گفتو

پسره:واسه ماشین بابام میرم پیش مامانم گریه می کنم؟

و این ما بودیم که فکامون رو زمین بود.

رامین: وایـــــــی مریم. یب چاره شدی پسره شنید حرفاتو.

من هیسی گغتم و مریم لب وا کرد.

مریم: سامـــی؟

باجه ی تلفن

 

 

دوباره اس ام اس رو چک کرد. آدرسش همینجا رو می گفت. خلوت و تاریکی محله، وهمی رو در وجودش آفرید. با گام هایی لرزان و فکری آشفته به سمت باجه ی تلفن رفت. 

ادامه مطلب ...

دوست

 

 

سرمو به نشونه ی آره تکون بودم و سرمست از پیدا کردن یک دوست جدید باهاش دست دادم. باهم به سمت خونمون می رفتیم که نگاهم دختری رو نظاره گر شد.

دختر روی زمین نشسته بود و 

 

ادامه مطلب ...

ایستگاه راه آهن دریچه ی آزادی

درود به همه ی شمــــا. وای جاتون خالی امروز مدرسه رو پیچوندم رفتم مدرسه ی خواهرم و یه عالمه با بچه های کلاسش بازی کردم و خندیدیم. خلاصه از بس بچه های خوبی بودن حسابی حال کردم. مخصوصا ستایش و مطهره و سحر خیلی باحال بودن. این داستان کوتاه رو هم زنگ هنرشون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد. البته من تنها ننوشتم معلمشون کلمه های: دلقک و مرغک و کنیزک و باران و نسیم رو داد و گفت باهاشون داستان بسازیم منم اینو نوشتم. برین تو ادامه مطلب و بخونینش. 

ادامه مطلب ...