شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

غروب شادی هایمان فصل هفتم

 

 

  

 

 

من یه جیغ آروم کشیدم و با دو ازش دور شدم و اونم به دنبال من اومد.من همینجوری می خندیدم از دانشگاه خارج شدم.ملت عین دیوونه ها بهمون نگاه می کردند.برگشتم سمت مریم و عقبکی می دویدم و اونم میومد دنبالم.

اما یهو سرعتش زیاد شد و فاصله اش با من کمتر شد.منم برگشتم به حالت عادی که با کله رفتم تو یه چیزی.وای خدا مرگم بده آبروم برفت.آروم از طرف فاصله گرفتم.

-‌ :به به خانم خانوما.حالا منو قال می زارین خودتن میرین عشق و حال؟

با این حرف سرمو بلند کردم و تونستم توی چشماش نگاه کنم که مریم رو کنار شونه ی راستم احساس کردم.

مریم:سلام آقا مسعود.

مسعود:سلام مریم خانم.خوب هستین؟

مریم:مرسی.فرشته تو خوبی دماغت چیزیش نشد؟

من:من گه من چینیم که چیزیش بشه؟

مسعود:نیستی اما منم اسفنج نیستم.

من:خب بتن هم نیستی.

مریم:چه ربطی داره؟

مسعود:مریم خانم راست میگه.من به جای اینکه تو را در آغوش گرفته ام شاد باشم دارم باهات بحث می کنم.خب بریم؟

مریم:بریم.

مسعود:شما کجا؟

مریم:خب منم می خوام باهاتون بثیام.حیفه صحنه هایی نظیر این  قبلی رو از دست بدم.

مسعود:باشه پس ما قرار دو نفریمونو به روز دیگری موکول می کنیم.خب فرشته سمیه خانم و نفیسه خانم کی میان؟

من:بعد کلاس استاد موسوی باهاشون کار داشت با هم رفتن دفترشون.

مریم:باهاشون نه با سمی.

مسعود:ای ول بابا.بچه ها هستین بریم مچ گیری؟

مریم:من که از خدامه.

من:منم که پایه ام.

سه تایی راه افتادیم به سمت دانشگاه که از دور هیکل ضایع نفیس و سمی نمایان شد.

مریم:اه دیر رسیدیم.

مسعود:اشکال نداره.حالا بریم بهشون بگین می خوایم بریم یه جای خوب تا منم به فرشاد بکالم بیاد.

ما رفتیم و به ببچه ها گفتیم می خوایم بریم یه جایی.اونام با خوشحالی قبول کردند.نفیسم که خیلی خوشحال شد و منم مطمئن شدم فرشاد رو می دوسته.

مسعود با نیش باز اومد و بعد سلام کردن گفت.

مسعود:بچه ها بریم که فرشادم دم در دانشگاهه

من:مگه بهش نگفتی میای دنبال من؟

مسعود:چرا گفتم ولی میگه یادش رفته اما من چیز دیگه ای فکر می کنم.

و بعد با چشم اشاره ای به نفیس کرد.منم لبخند زدم و همراه بچه ها به سمت بیرون دانشگاه رفتیم که ماشین آق داداش رو دیدم.فرشاد با دیدنمون از ماشینش پیاده شد و سلام کرد.

مسعود:خب بچه ها بیان از الان تعارفات رو کنار بزاریم و اسمامونو بدون خانم و آقا و پسوند و پیشوند بگیم،  قبوله؟

همه سرمونو به نشانه ی موافقت نشون دادیم.

مسعود:خب خوبه.مریم و نفیسه و سمیه با فرشاد برین.من و فرشته هم با هم.

فرشاد:نامردی نکن مسعود خلوت دونفری نداشتیم.

مسعود بعد از لبخند شیطانی کوچولویی که بر لبش نقش بست.

مسعود:باشه پس فرشته و سمیه و مریم و نفیسه با من تو تنها.

و نفیسه رو یه جوری گفت که فرشاد لبخندی زد و سپس سرشو پایین انداخت و به سمت ماشینش رفت و در همون حال گفت.

فرشاد:بچه بیاین سوار شید که این دوتا کفتر عاشق برای اینکه تنها باشن یه پسر خوشگل و مامانی رو می خوان بکشن.

منم با چشم به مریم اشاره کردم که خودش موضوع رو گرفت و دست سمی رو گرفت و کشوندش عقب و درو بست.نفیس هم می خواست عقب بره که مریم یه چیزی گفت و نزاشت بره عقب بشینه و نفیسم رفت جلو.

ما هم سوار ماشین شدیم که تازه یادم افتاد مامان اینا خونه تنهان.

من:مسعود مامان اینا.

مسعود:نگران نباش اونا خودشون امروز رفتن خرید تا شب هم بر نمی گردن.

منم که خیالم راحت شد پنجره رو دادم پایین و دستگاه پخشو روشن کردم و صداشو زیاد کردم.

مسعود:خانمی اینطوری می کنی پلیس می گیردمون.

من:نوچ نمی گیره.

مسعود خنده ای کرد و به دنبال ماشین فرشاد حرکت کرد.منظره ای که رو می دیدم نمی تونستم باور کنم.با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و با دو رفتم سمت ما شین فرشاد و دست میزدم و هورا می کشیدم.نفیس و مریم هم به من پیوستن اما سمی با لبخند خوشحالیشو نشون می داد.

مسعود و فرشاد پیاده شدند و دست به سینه به ماشین فرشاد تکیه دادند و به خل گری های ما می خندیدند.دوباره به دریاچه ی روبه روم که اطرافش با برف پوشیده شده بود نگریستم.به سمت تپه ای که پوشیده از برف بود رفتم و به سنجاقک هایی که بر سطح آب پرواز می کردن نگاه کردم که گرمای وجود کسی رو حس کردم.

صورتمو به سمتش چرخوندم که لبخندی زد و دستشو دور شونه ام گذاشت.

مسعود:قشنگه؟

من:آره خیلی.

سرمو روی شونه اش گذاشتم که اونم سرش رو روی سرم گذاشت.

مسعود:به آدم آرامش میده مخصوصا توی بهار با صدای بلبل ها.

من:وقتی الان اینجوریه معلومه بهار خیلی قشنگه.چطوری این جا رو پیدا کردی؟

مسعود:حالا بماند.

من:بگو دیگه.

مسعود:نه نمی شه.

من:مسعود؟

سرش رو از روی سرم برداشت.بهش نگاه کردم اون هم توی چشمام زل زد.

من:مسعود؟

مسعود:جانم؟

من:بگو دیگه.

مسعود:یه شرط داره.

من:چی؟

ولی اون سکوت کرد و فقط یه لبخند زد.منم همینطور توی صورتش نگاه می کردم که آروم صورتش رو به من نزدیک کرد و یه بوسه ی کوچک از لب هام گرفت.

مسعود:این بخاطر اینکه بگم که اینجا رو یه دوست بهم نشون داد.

و دوباره لب هاشو روی لب های من گذاشت ولی اینبار طولانی تر.بعد از مدتی لب هاشو برداشت و منو بغل کرد و محکم منو توی آغوشش فشار داد و در همون حال گفت.

مسعود:اینم به جایی اونی که دیشب باید بهم می دادی.فرشته دوستت دارم خیلی خیلی خیلی زیاد.

از بغلش بیرون اومدم و بازوش رو گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.

من:منم دوستت دارم.

آروم سرمو بوسید که یهو یه صدای جیغ اومد و بعد هم صدای مریم.

مریم:هـــــــــورا هـــــــــورا.بچه ها صحنه ی عشقولانه ی زنده دیدم بیاین تا تموم نشده.

من و مسعود با دهن باز تماشاگر خوشحالی مریم بودیم که سمی و نفیس و فرشاد هم رسیدن.

فرشاد:آخ جون کو کو منم می خوام ببینم.

من و مسعود بلند شدیم و ایستادیم.

فرشاد:کو مریم؟اینجا که خبری نیست.

مریم:دبر رسیدین صحنه رو از دست دادین.

فرشاد یه نگاه شیطنت بار بهمون انداخت.

مسعود:دروغ میگه.

من:منم حرفشو تایید می کنم.

مریم:دروغگوها من دیدم.

مسعود:اگه دیدی صدرصد فیلم هم گرفتی.

فرشاد:راست میگه مریم.می خواستی نامردی کنی فیلمو تنها ببینی.رو کن فیلمو.

مریم:ولی فیلم نگرفتم.

مسعود:پس معلوم شد دروغ میگی.

مریم:اِ اِ اِ نزنین زیرش خودم دیدم.

مسعود:خب پس فیلمو رو کن.

مریم نا امیدانه سرشو پایین انداخت.فرشاد هم سرشو تکون داد و به سمت ماشین ها رفت.

فرشاد:بچه ها بیاین این ما رو سرکار گذاشت دید تو وسطیل جاش نمیدیم خواست بازیمونو خراب کنه.

من:داشتین وسطیا بازی می کردین؟منم می خوام بازی کنم.

فرشاد:ولی ما جات نمی دیم.

مریم:با منم همین کارو کردن که اومدم پیش شما.

من:خب بیاین ما سه تا با هم یه پیم شما سه تا هم یه تیم.

فرشاد:باشه قبول ولی هرکی برنده شد جایزه اش چیه؟

مریم:جایزه اش اینکه تا یه هفته هر چی خواست براش می خریم.

فرشاد:منم موافقم.

من:نه نه نه اینجوری اگه این برنده بشه می خواد کل تهرانو واسه اش بخریم. بهتره امروز رو هر چی خوراکی خواست براش بخریم.

فرشاد:نزنین زیرش.

مسعود:ما هنوز چیزی رو تصویب نکردیم که بزنیم زیرش.

فرشاد:باشه نامردا بریم بازی کنیم.

با سنگ کاغذ قیچی بین مسعود و فرشاد قرار شد فرشاد اینا برن وسط و ما بزنیمشون.خلاصه بعد از یه بازی خوب که حسابی خسته امون کرد یه کم استراحت کردیم و بعد از خوردن ناهار تو یه رستوران برگشتیم خونه اما خبری از مامان اینا نبود.

فرشاد مستقیم رفت توی حموم منم می خواستم برم حموم که صدایی توجهم رو به خودش جلب کرد.صدا از سمت هال بود.موبایل فرشاد داشت روی میز زنگ می خورد.اولش می خواستم بی خیالش شم اما اسمی که روش روشن و خاموش میشد توجهم رو جلب کرد:خانم کوچولوی من.

نفسم بند اومد.یعنی این پریاس؟کلید سبزه رو زدم که یه صدای آشنا توی گوشم پیچید.

-:سلام آقا فرشاد ببخشید من یکی از جزوه هامو توی ماشینتون جا گذاشتم میشه فردا بدین فرشته با خودش بیاره؟

نه امکان نداره.یعنی فرشاد؟نــــــــــه.

نفیس:الو آقا فرشاد؟

نفیس:الــــــــو؟صدامو دارین؟

من:نفیـــس.

نفیس:الو فرشته تویی؟پس چرا دو ساعته دارم هنجره امو پاره می کنم حرف نمی زنی؟

نه نباید لو بره.

من:هیچی حواسم پرت بود باشه ازش می گیرم برات میارم.

نفیس:حالت خوبه؟

من:آره آره خوبم کاری نداری؟بای.

و سریع قطع کردم و گوشی رو گذاشتم روی قلبم که تند تند می زد که یهو یه دست گوشی رو از میون دستم بیرون کشید.

فرشاد:نوچ نوچ نوچ آدم که به گوشی بزرگتر از خودش دست نمی زنه.

ولی من یه لبخند پهن زدم و بعد یه جیغ از روی خوشحالی کشیدم.که فرشاد به داشتن عقل من شک کردو با تکون دادن یه سر از روی تاسف و نوچ نوچ کردن رفت به حموم.با یه انرژی زیاد رفتم حموم.وقتی برگشتم مامان اینا اومده بودن و بازم طبق معمول مامان رفته بود بازار رو خریده بود. بابا هم از خستگی رو مبل خوابیده بود.فرشادم داشت چایی می دمید.

رفتم کنار مامان نشستم و پاکتی که توی دستش بود رو گرفتم.

من:ببینم چی خریدی؟

مامان بدون اینکه چیزی بگه یه پاکت دیگه رو برداشت.من یه نگاه به فرشاد انداختم و بعد دهنمو بردم کنار گوش مامان و آروم گفتم.

من:مامان یه چیزی میگم جیغ نکشیا.فکر کنم فرشاد یکی رو دوست داره.

مامان نیشش باز شد و خواست یه چیزی بگه که مانعش شدم.

من:بلند نگین فرشاد نمی دونه من فهمیدم.

مامان هم مثل من آروم شروع کرد به حرف زدن.

مامان:از کجا می دونی؟

من:می دونم دیگه البته مطمئن نیستم.

مامان:کی هست حالا؟

من:اون دوستم که اسمش نفیسه اس و توی تولدم بود.یادتونه؟

مامان:اونـــه؟

من:آره ، بده؟

مامان:نه اتفاقا دختر بامزه ایه.

من:آره می دونم ولی فعلا صداشو درنیارین باید یه سری زیر زبون کشی انجام بدم.مثل قضیه ی مهدی.

فرشاد:زیر زبون کیو می خوای مثل مهدی بکشی؟

من:وای سکته کردم روانی.حالا که عین جن ظاهر شدی نمی گم.

فرشاد:نمی گی؟

من:نوچ.

فرشاد:مطمئنی؟

من:ازم خواهش کن.

فرشاد گوشمو کشید که منم یه جیغ کشیدم که بابام چشماشو باز کرد و یه چشم غره بهم رفت و مامانم دست فرشاد رو از گوشم جدا کرد.

مامان:اِ بچه امو اذیت نکن.

فرشاد با یه قیافه ی برزخی بهم نگاه کرد.

فرشاد:میگی یا نه؟

من:خب حالا که خواهش کردی باشه میگم.نفیس عاشق شده.

فرشاد یه کوچولو هول شد.

فرشاد:می دونی کیه؟

من:اسمشو نگفت ولی مثل اینکه دم در دانشگاه گاهی می بیندش.

فرشاد:اون پسره هم دوسش داره؟

من:نمی دونم ولی اینطور به نظر می رسه.

فرشاد دستی به موهاش کشید و رفت توی آشپزخونه.

یه لبخند پت و پهن زدم پشت سرش رفتم توی آشپزخونه.فرشاد روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری نشسته بود و پیشونیش رو بین دستاش گرفته بود و چشماشم بسته بود.

من:فرشی جون خوبی؟سرت درد می کنه؟می خوای برات استامینوفن بیارم؟

فرشاد:نه مرسی خوبم.

من:پس چرا اینجوری شدی؟

فرشاد:چطوری؟

من:دوسش داری؟

فرشاد:پسره آدم خوبیه؟

نوچ نوچ نوچ پسرای قدیم یه حیایی چیزی داشتن به این راحتی اعتراف نمی کردن.واه واه واه.

من:خب اشکال نداره اگه دوسش داری میریم خواستگاریش.

فرشاد:مثل یه خواهر.اون حالا کس دیگه ای رو می خواد.نگفتی پسره آدم خوبیه؟

من:اوهوم.

فرشاد بلند شد و چایی ریخت و رفت توی هال.منم نشستم و به نفیس اس دادم:جزوه ات چه رنگیه؟

جوابید:چرا؟

من:می خوام برم از توی اتاق فرش بقاپمش.

نفیس:مگه خودش بهت نمیده.

من:میده ولی اینجوری حالش بیشتره میگیم جزوه اتو گم کرده یه عالمه شرمنده میشه.

نفیس:باشه یه کلاسور کنکو که روش آبشار آنجله.

من:thanks.

گوشیمو توی جیب شلوارم گذاشتم و با یه قیافه ی عادی رفتم به طرف اتاقم اما راهمو کج کردم و وارد اتاق فرشاد شدم.خب بزار ببینم کجاست؟رفتم سمت میز کارش.آخ که من چه حس ششم خوبی دارم.لای کلاسور رو باز کردم.چه رز خوشگلی معلوم نیست کی رفته خریده.پسره ی بی حیا.

کلاسور رو برداشتم و گذاشتمش توی کولیم.تا تو باشی دروغ بگی.خواستم برم توی هال که دیدم پام می لرزه.گوشیمو بیرون آوردم که یه شماره ی ناشناس دیدم.خب برطبق عادتم اینبارم پاسخ زدم.

من:بفرمایین؟

طرف دوم:فرشته خانم؟

من:شما؟

طرف دوم:رضام.

من:سلام خوب هستین؟

رضا:چرا اون دروغ ها رو درباره ی پریا گفتین؟

من:چـــــــی؟نمی فهمم از چی حرف می زنید.

رضا:اوه جالبه.از شبی میگم که برادرتون به بهونه ی جزوه دادن وارد خونه ی پریا شد و بعد اون اتفاق شوم براش افتاد و من رسیدم به خونه ی پریا وگرنه ممکن بود برادرتون طلاهاش رو به همراه چند تا عکس ببره و ازش اخازی کنه.از اون شبی میگم که با اون نقشه ی کثیفتون رو کشیدین و من رو به اون رستوران کشوندین تا اون صحنه ها رو ببینم و زمینه ی فکریم رو بهم بزنین.فکر کردین نمی دونم همه ی این ها کار تو و اون دوستت مریم که به اصطلاح دختر دایی عاشق دلباخته ی منه؟ولی کور خوندین خورشید همیشه پشت ابر نمی مونه.این ها رو به برادرتونم بگین.

من:اگه این افکاریه که اون دختره ی هرزه توی ذهنتون گنجونده متاسفمو بهتره بگم که شما راست میگین خورشید همیشه پشت ابر نمی مونه و اون روزی بیرون میاد که شما مجبور بشین از من و برادرم عذرخواهی کنید و به پامون بیفتید تا ببخشیمتون.

کلید قرمز رو زدم و گوشیمو روی تختم گذاشتم.اِ اِ اِ دختره ی دروغگو. معلوم نیست چه خزربلاتی سرهم کرده.اگه من نقشه کشیدم خودت باید خوددار می بودی با پسر مردم لاس نمی زدی.

 "جزوه دادن وارد خونه ی پریا شد"

یعنی راسته فرش همچین کاری کرده؟نه امکان نداره دروغه.اون اومده بود خونمون تا جزوه بگیره.دروغگوی کثیف.حالا چی کار کنیم اوضاع برای مریم خراب میشه موبایلم رو برداشتم که به مریم بکالم و در جریان اتفاقات افتاده بزارمش که بلافاصله خودش زنگید.

من:الو مریم؟

ولی تنها صدایی که میومد صدای هق هقش و صدای کمی از نفیس و سمی بود.

من:الو مریم؟خوبی؟چرا گریه می کنی؟به خدا اون ارزش هیچی رو نداره.

مریم بریده بریده گفت:فرشته بهم تهمت زد.منو کوچیک کرد.آبروم رو جلوی دوستام و بقیه ی واحد ها برد.دیگه هیچی ندارم.

من:مریم جان عزیزم اروم باش.به منم زنگ زد.به منم همون چیزایی رو گفت که پریا بهش گفته.پریا رضا رو شست و شوی مغزی داده.

مریم:حالا چی کار کنم؟امروز ما رو دنبال کرده.دیده با سامیار می خندیدیم. دیده که رفتی بغل مسعود.دیده که همه با هم رفتیم اونجا و بازی می کردیم. دیده که با هم راحت بودیم.اون فرشاد و مسعود رو با ما دیده.فرشته منو متهم به هوسبازی کرد.گفت که هر لحظه با یکی می گردم.گفت که اون هم برام یه هوس بوده.فرشته.

و بازم صدای هق هقش پخش شد که فرشاد در اتاقم رو باز کرد وآروم گفت:نفیسه خانمه باهات کار داره.

و گوشی تلفن خونه رو به من گرفت.

من:الو نفیس؟

نفیس:سلام ببین این یارو رضا اومد اینجا هرچی از دهنش در اومد بارمون کرد و رفت این مریم هم رفته تواتاق خودشو حبس کرده و گریه می کنه.

من:آره خودم فهمیدم بهم کالید الان دارم باهاش می حرفم.

نفیس:باشه یه جوری آرومش کن.میرم ببینم چی کار می تونم بکنم.

من:خدافظ.

گوشی تلفنو به سمت فرشاد گرفتم اونم رفت بیرون.اِی که اگه دستم به این پریا ی عفریته برسه.

من:الو مریم؟هنوز هستی؟

مریم بریده بریده گفت:آره.

من:ببین به درک هرچی گفته براش یه آشی می پزیم که ده وجب روغن روش بمونه خودتو ناراحت نکن.اصلا اون رضای بدترکیب لیاقت عشق رو داره؟لیاقت داره واسش اینطوری گریه کنی؟الان مهم اینه که تو گناهکار نیستی.ما می خواستیم باطن عفریته رو به رضا نشون بدیم.اگه اون واقعا مثل تو پاک می بود اون اتفاق نمیفتاد.رضا باطن واقعی عفریته رو دید اما قبولش نکرد.چشم و گوششو روی واقعیت بست و دروغ های اون رو باور کرد پس ارزش گریه رو نداره حتی اگخ مجبور بشه باهاش ازدواج کنه و یه عمر بدبختی بکشه و زنشو ببینه که با مردهای دیگه لاس می زنه.مریم اون نه تنها لیاقت گریه بلکه لیاقت عشق رو هم نداره پس خودتو ناراحت نکن. حالاهم مثل یه دختر خوب اشکاتو پاک کن برو پیش بچه ها.خودم و خودت بازم حسابشو می رسیم.oky?

مریم:ولی...

من:ولی و اما نداره عزیزم.برو دختر خوب.

مریم:باشه بای.

من:بای.

***********

فرشاد:زود باش پیاده شو دیرمون شد.

من:باشه بابا خب منم دیرم شده ولی این کلاسورم جا نمی شه.

فرشاد:بمیری تو الهی از شرت راحت شیم.دیروز به جای فک زدن های ساعتی درست رو می خوندی.

من:من بچه دبستانی نیستم که میگی درست.تازه اشم این کنفرانس امروزمه قبلا خوندمش ولی یادم رفته امروز باید تحویلش بدم.آها جا شد.

فرشاد:زود باش برو برو برو دیگه.

من:باشه بابا.بای مامان بای بابا.

از ماشین خارج شدم که فرشاد گفت.

فرشاد:آدم از برادر بزرگترشم خدافظی می کنه.

من:اِ خودت گفتی زود باش برو.

فرشاد اخمی کرد و با سرعت از من فاصله گرفت.دویدم سمت کلاس.

نفیس:چرا اینقد نفس نفس می زنی؟

من:بنظرت چرا نفس نفس می زنم؟

نفیس:من از کجا بدونم؟

من:آخه خنگول دیر رسیدم الان استاد میاد حالا هم ورور نکن می خوام کنفرانسمو بخونم.

نفیس ادامو در آورد.منم اداشو مطقابلا در آوردم.

من:میمون خانوم حالا که ادا در میاری جزوه اتو نمیدم.

نفیس:اِ خوب شد گفتی داشت یادم می رفت بده که حسابی کارش دارم.

من:شرمنده گفتم که نمیدم.

نفیس:فرشته؟خواهش.

من:ایــــــش چندشم شد بیا بگیرش.

کلاسورشو از توی کولیم بیرون آوردم و گرفتم سمتش ولی یهو یادم اومد باید زیر زبونشوبکشم واسه همین گذاشتمش سرجای قبلیش.

نفیس:اِ بدش به من.

من:نه شرمنده نمیشه.

نفیس:بمیری تو.

من:وااااااا چرا امروز همه می خوان من بمیرم؟

مریم اینبار توی بحثمون دخالت کرد.

مریم:بابا خفه شین استاد اومد.

ما هم برطبق دستور مریم جان خفه شدیم و به استاد چشم دوختیم که همراهش دوتا پسر بودن یکی شون شاهرخ بود اما اون یکی رو نمی دیدیم.

من:نفیس اون کیه؟

نفیس:نمی دونم.مریم تو می دونی؟

مریم:نوچ ولی چه خوش هیکله.

من:برو بابا.دیشب که داشتی واسه مستر رضات گریه می کردی.

مریم:اون دیگه قضیه اش تموم شده این یکیو بچسب.

چون ما ردیف اول بودیم حرف خای بین استاد و اون پسره که همراه شاهرخ دم در کلاس بودن رو می شنیدیم.

مریم:اوه چه صدای قشنگی.

من و نفیس یه نگاه خشانت بار بهش انداختیم که فکشو بست.وقتی حرف های استاد تموم شد رو به شاهرخ گفت.

استاد:بفرمایین.

شاهرخ:نه استاد شما بفرمایین.

استاد بدون حرفی اول اون پسره رو فرستاد تو که بالاخره چشممون به جمالش روشن شد.یه پسر سفید با چشمای آبی و موهای خرمایی و بینی قلمی و قد بلند و هیکل نه نسبتا ورزشی نه لاغر.با پالتوی سرمه ای و جین سرمه ای.

استاد بعد از پسره وارد شد و تا شاهرخ خواست وارد بشه استاد درو پشت سرش بست.فک هممون افتاد.مریم آروم توی گوشم گفت.

مریم:بچه ضایع شد.

استاد پشت میزش قرار گرفت که شاهرخ درو باز کرد و خواست وارد بشه.

استاد:نگفتم کسی بعد از من حق نداره وارد کلاس بشه؟

شاهرخ:اما استاد....

استاد:تمرین هایی که گفتم رو هل کردی؟

شاهرخ:استاد کدوم تمرین ها؟

استاد از میزش جدا شد و درو به روی شاهرخ بست و سرجاش برگشت.

استاد:خب بچه ها از جلسه ی دیگه کارآموزی تون شروع میشه.این آقایی که اینجاست برادرزاده ی منه.از فارق تحصیل یکی از بهترین دانشگاه های آمریکاست و قراره اینجا مشغول به تدریس بشه و الان اومده تا با روش تدریس دانشگاه های اینجا آشنا بشه.برانوش جان بقیه اش با خودت.

مریم:چه اسم قشنگیم داره برانوش.

برانوش:عمو جان فکر می کنم شما همه ی موارد لازم رو گفتید.

استاد چیزی نگفت و بعد از حضور و غیاب اسممو صدا زد.

استاد:خانم فرشته معین فکر کنم شما امروز کنفرانس داشتین.آماده اید؟

من:بله استاد.

ولی قلبم اومده توی دهنم.با اینکه مسعود نامزدم بود و وقتی مریم از این پسره تعریف می کرد خودمو عصبانی نشون می دادم ولی نمی تونستم تپش قلبم رو کنترل کنم.ناکردار خیلی خوشگله.برگه های کنفرانسمو بیرون آوردم و به استاد تحویل دادم و شروع کردم به ورور کردن.اولش یه ذره صدام میلرزید مخصوصا که این پسره و مریم زل زده بودن به من ولی بعد کم کم آروم شدم و یه کنفرانس خوب  دادم.

خلاصه بعد از کلاس داشتیم می رفتیم بیرون که به پیشنهاد من رفتیم به پاتوقمون ولی بر خلاف همیشه دیگه سرسبز نبود. با این هوای سرد و آسمون خاکستری توقع دیگه ای هم نمی رفت.کنار هم نشستیم که من شروع کردم.

من:وای چقد هوا سرده.

و بعد خودمو به نفیس که کنارم بود چسبوندم.

نفیس:اه نکن فرشته.این چه کاریه؟

من:اِ خب سرده.

مریم:فرشته راست میگه سرده.

و خودشم چسبید به سمی که با این کارش سمی به من چسبید.

من:خب بچه ها چند تا خبر داغ دارم.ولی نیاز به مقدمه چینی داره.خب ببینین همه ی ما دیگه سر و سامون گرفتیم.تکلیف من و سمی که معلومه. مریم هم که نیمه ی گم شده اش رو پیدا کرد.فقط موند نفیس و فرشاد.که می خواستم بگم که..... ام چیزه بگم که...... خوشبختانه فرشادم طرفشو پیدا کرده و فقط میمونه نفیس.

مریم:چـــــــــی؟فرشادم بله؟حالا طرف کی هست؟

سمی:آخ جون می تونیم چند تا عروسی پشت سرهم بریم حالا جدی طرف کیه؟

من:یکی از دخترای دانشگاه خودمونه.فرشاد وقتی ما رو می برده و میاورده اونو دیده.

مریم:او جــــــــان.اسمش چیه؟

من:نفیس تو کنجکاو نیستی؟

نفیس سرشو بلند کرد و چیزی نگفت.

من:آخ یادم رفت بیا کلاسورتو بگیر.

نفیس با ناراحتی کلاسورشو گرفت و لاشو باز کرد و بعد یه جیغ کشید که مریم و سمی ترسیدن و اومدن مثل من چسبیدن بهش.ولی با دیدن گل رز توی کلاسور ترسشون به تعجب تبدیل شد.

مریم:یعنی اون عاشق نفیس شده؟

من:اوهوم.

سمی:اعتراف کرد؟کی؟چرا به ما نگفتی؟

من:نکرد ولی من فهمیدم از شماره ی نفیس که توی گوشیش به نام خانم کوچولوی من سیو شده بود.اعتراف کمتر از این؟وقتی هم که بهش گفتم نفیس عاشق یه پسر که اطراف دانشگاه دیدتش شده بهم ریخت.

مریم:پس بگو چرا تو ماشینش شوخی می کرد و بندری می زد.

من:آره دیگه.نظر تو چیه نفیس؟

همه ی نگاه ها به سمت نفیس برگشت که گلبرگ های گل رو روی ببش می کشید و با لبخندی محو چشماشو بسته بود.

مریم:اوووووووووووووووووو.بچه ها یه عروسی دیگه هم افتادیم.

بعد یه دفعه بادش خالی شد و نشست رو زمین و لباشو غنچه کرد.باز این هنگید.

سمی:مریم چی شد؟

مریم:تو و مسعودت که استاده،نفیس و داداش گوسفند این،...

من:هـــوی به داداشم هرچی می خوای بگو ولی حق نداری به من بگی درخت.

مریم: درخت وسط حرفم نپر.خود این درخت و مسعود جونش که پول از سر و کولش می باره مننم شوهر می خوام خب.

که یهو یه چیزی توی کله ی مریم فرود اومد و داد مریم هوا رفت.همگی نگاهمون بین پرتاب کننده ی جسم و کسی که با جسم برخورد کرده بود می چرخید که صدایی سرهامونو به سمت خودش کشوند. یه صدای جذاب و محکم.

صدا:خب چی کارش دارین شوهر می خواد خلاف شرع که نیست بیا مریم جون من خودم میشم شوهرت.

دیگه فک هامون افتاد این که برانوشه.مریم از جاش بلند شد و لباسو تکوند.

مریم:آقای پویان از شما که توی بهترین دانشگاه ها تحصیل کردین عجیبه بدون اجازه به حرف ها و شوخی های مردم گوش بدید.

برانوش خواست حرفی بزنه که دستی روی شونه اش قرار گرفت و بعد چهره ی سامیار ظاهر شد.

سامیار:مریم خانم شوهر نداره ولی دوست پسری داره که قراره شوهرش بشه اونم بنده ام.

برانوش ابرویی بالا انداخت و دستاشو بالا برد.

برانوش: ببخشید قصد جسارت نداشتم.با اجازه داداش و خانوما.

سامیار:مریم من دارم میرم خونه بیا تو و دوستاتم برسونم.

من:نه نه نه فرشاد میاد ما رو می بره.شما با مریم برین.

سامیار:خب چه کاریه رامون یکیه.شمارم میرسوندم ولی اگه دوست ندارین شما با فرشاد برین.

من:نه نمیشه باید نفی و سمی با ما بیان.

سمی:نه فرشته و نفی با فرشاد برین من باید با مسعود برم.

عصبانی شدم خفن.دست سمی رو کشیدم و از سامیار دور شدیم.

توپیدم بهش:چی چیو فرشته و نفی با فرشاد برن.من تنهایی که نمی تونم مچ این پسره رو بگیرم. این سامیارو نمی تونم حریف شم تو رو که حریفم.

سمی:من به مسعود قول دادم.

خواست بره که بلند گفتم.

من:باشه تنهام بزار منم باید بریم با آزاده یه کمی حرف بزنم.نفیس بریم.

با این حرفم سمی سرجاش میخ شد.چند ثانیه بعدش به طرف نفیس رفت و دستشو گرفت و به سمت من اومدن.پشت سرشونم سامیار و مریم بودن.

توی ماشین نشسته بودیم.آماده ی اجرای نقشه.

سمی:نفیس.چه خبر از اون خواستگارت؟

نفیس:کی؟کیارش؟

هنوز قیافه ی فرشاد عادی بود.بمیری پسره ی بی غیرت.

سمی:آره چی بهش جواب دادی؟

نفیس یه قیافه ای به خودش گرفت که مثلا جلوی فرشاد خجالت زده شده.

نفیس:چی بگم خب؟خوشگل و خوشتیپ که بود، کارم که داشت ولی ملاک مامان اینان.

من:زهر مار و ملاک مامانه.خودت خوشت اومد یا نه؟من که می بودم همون اول بله رو می دادم.

فرشاد به شوخی گفت:غلط کردی همون اول بله رو می دادی مگه اینکه از روی نعش من رد شی.تازه ملاکای نفیسه خانم مثل شما نیسـ...

پریدم وسط.

من:برو بابا کی به نظر تو اهمیت میده من که می خوامش.

نفیس:فرض کن من کیارش رو بدم به تو فکر این یکی رو از سرت بیرون کن.

قشنگ متوجه افزایش سرعتمون شدم .زیر چشمی به آق داداش نگاه کردم سعی در عادی بودن داشت ولی من که می شناختمش.به نفیس علامت دادم.

نفیس:آقا فرشاد ببخشید ولی اگه میشه کلاسورمو بهم پس بدین.

فرشاد سرعتشو کم کرد و یه گوشه ایستاد.بدون اینکه جواب نفیسرو بده از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب کوله اشو بیرون آورد.چند دقیقه مشغول بود ولی بعد با یه قیافه ی اخمو اومد نشست توی ماشین.

فرشاد:ببخشید ولی جزوه اتون دیشب توی کیفم بود اما حالا نیست.

نفیس:نیـــــــــــست؟

فرشاد آروم گفت:شرمنده.

سمی:خب حالا نارحت نشین.نفی توهم عصبانی نشو در عوض امروز ناهار دعوت آقا فرشاد.ماهم جزوه بهت میدیم.

من:نه نه ما بهش نمی دیم.میدم فرشاد براش با خط خودش بنویسه تا دوباره یاد بگیره باید امانت دار باشه.

فرشاد:جزوه اتون چند صفحه اس؟

من:زیاد نیست 100 تا ناقابل.

فرشاد:چـــــــــــی؟صدتا؟من کی بنویسم؟

من:حالا می نویسی.فغلا برو یه رستوران خوب.

رفتیم یه رستوران شیک.همه امون بختیاری با مخلفات سفارش دادیم.فرشاد غذاشو زودتر از همه خورد و از روی جزوه ی من توی کلاسوری که تازه برای خودش خریده بود مشغول نوشتن شد.

ما هم خیلی ریلکس غذامونو با آرامش می خوردیم که این بیشتر بنویسه هرچند دقیقه هم بهش می گفتیم:

خوش خط بنویس.

مواظب باش نقطه ها و ویرگولا رو درست بزاری.

رنگ خودکار پخش نشه.

خیلی کم رنگ مینویسی.

نه دیگه اینقدرم پررنگ که اثرش بمونه و ...

بعد از همه ناهارمو تموم کردم.مثلا مشغول گشتن دنبال چیزی شدم.یهو یه جیغ کشیدم و کلاسور نفیس رو بیرون کشیدم.همه ی سرها به سمتم چرخید.

فرشاد: اِ کلاسـ...

من:وایـــی شرمنده داداشی دیشب کلاسور نفیسو برداشتم یادم رفت بهت بگم.نفیس بیا کلاسورت.

یعنی از چشمای فرشاد آتیش می بارید.نفیس کلاسورشو گرفت و تشکر کرد.منم مثل برق و باد آدرس رستوران رو برای مسعود اس کردم که بیاد دنبالم چون می دونستم برسیم خونه خونم حلاله.

نفیسه خواست کلاسورشو باز کنه که فرشاد یهو سیخ ایستاد.نفیسه مکث کرد.همه به فرشاد نگاه می کردیم.فرشاد سرخ و سفید شد و عذر خواهی کرد و نشست.نفیسه کلاسورشو باز کرد و با یه قیافه ی نسبتا متعجب و ابروی بالا رفته گل رو بیرون کشید.

همگی به فرشاد خیره شدیم.

نفیس:فکر نکنم گلی توی کلاسورم بوده باشه.

فرشاد با نگاه برزخیش بهم خیره شد ولی فرشته ی نجاتم اومد.

من:فرشاد جان فکر کنم یه توضیح به نفیسه بدهکار باشی.

 از صندلیم جدا شدم و برای مسعود دست تکون دادم. وقتی از کنار فرشاد داشتم رد می شدم آروم  گفتم.

من:داداشی دستت رو شد.موفق باشی.

تقریبا دویدم سمت مسعود و سلام کردم و دستشو گرفتم و به سمت خروجی کشوندمش.

مسعود:سلام خانومی.

من:سلام سلام بیا بریم دیگه.

مسعود:خب بزار سلـ....

من:نمی خواد نمی خواد بیا بریم دیگه.

مسعود شونه ای بالا انداخت و دنبالم راه افتاد.از رستوران که خارج شدم یه نگاهی به اطراف انداختم.تاماشینشو دیدم کشیدمش سمتش.

مسعود:باز چه آتیشی به پاکردی که اینقدر هلی جوجو.

من:در ماشینو باز کن بهت میگم.

نشستیم توی ماشین.چند ثانیه بی حرکت بودیم.چرا راه نمیفتاد؟برگشتم نگاش کردم خیلی ریلکس نشسته بود چشماشم روی هم گذاشته بود.

من:مسعـــــــــــــــود توی این وضعیت واسه من می خوابی؟راه بیفت دیگه.

مسعود بهم نگاه کرد. دستشو گذاشت روی پشتی صندلیم و کاملا چرخید سمتم.همون طور که خیره بود توی چشمام زبون وا کرد.

مسعود:خب خانومی نگفتی؟

من:مسعودم جونم جون من راه بیفت.الان میاد پوست سرمو از بیخ می کنه.

مسعود:نه مگه من می زارم؟

من:مسعود جونم راه بیفت.

ابرویی بالا انداخت و بهم خیره شد.جهنمو ضرر.نیشم باز شد.

من: می خوای بدونی؟

مسعود سرشو به معنی آره تکون داد.

من: حرکت نمی کنی؟

مسعود سرشو به طرفین تکون داد.

من: برای آخرین بار میگم برو.

وقتی تغییری احساس نکردم توی صورتش. آروم فاصله ی صورتم با صورتشو کم کردم. مسعود عین منگلا داشت نگام می کرد و من وقتی فاصله ی صورت هامون خیلی کم شد طی یک حرکت انتهاری هجوم بردم سمت لپش و دندون هامو روی لپش فشردم.مسعود شروع کرد به آی آی کردن ولی مگه من ول کن بودم. هر لحظه به فشار دندون هام می افزودم. تا اینکه جمله ی مورد نظررو به زبون آورد.

مسعود: باشه راه میفتم.

صورتمو عقب کشیدم و با یه دستمال آب دهن هامو پاک کردم و دوباره با یه دستمال دیگه صورت مسعود رو. البته صورت هیچکدوممون زیاد آب دهنی نشده بود ولی بالاخره باید بهداشت رو رعایت کرد یا نه؟؟؟؟

من: خب زود باش.

مسعود کلید روچرخوند و حرکت کردیم. دستمو بردم سمت دستگاه پخش و یه موزیک آروم گذاشتم.پشت چراغ قرمز که توقف کردیم برگشتم سمت مسعود که با دیدن لپش که هی بادش می کرد و بعد بادشو خالی می کرد نیشم شل شد. رد دندونام خیلی شیک خود نمایی میکردن. مسعود متوجه نگاهم شد. زیر چشمی به من انداخت و بعد آینه ی ماشینو سمت صورتش کشید و در یه لحظه هنگ کرد. یه نگاه دقیق تر و بعد به من نگاه کرد.

مسعود: تو این کارو کردی؟؟

من: به من می خوره از این کارا بکنم؟؟

مسعود: نه به تو که اصلا از این کارا نمیاد.

جلوتر از مسعود وارد خونه اش شدم. آخیش خیلی خونه اشو دوست داشتم. پذیراییش یه فضای دنج با یه پنجره ی بزرگ رو به یه منظره ی زیبای شهری.

به سمت اتاقش رفتم. یعنی یه لحظه سرم گیج رفت پذیراییش قابل تحمل تره. اتاقش به طرز فجیهی شلوغ بود. در اتاقشو بستم و به پذیرایی برگشتم که چشمم به چراغ چشمک زن پیاتم گیر تلفن خونه اش افتاد. رفتم سمتش خواستم کلید پخشو بزنم که ...

مسعود

وترد خونه شدم که دیدم فرشته کنار تلفنه. برایتلافی و جلوگیری از فاجعه ی احتمالی آروم خودمو بهش رسوندم و از روی زمین بلندش کردم که یه جیغی کشید که خدا نکنه نصیب دشمن آدم بشه و پشت سرش پیاپی بهم مشت می زد. اوه چه دستشم سنگینه.

هی با جیغ جیغ می گفت بزارم زمین ولم کن کممک و اینا. گذاشتمش روی کاناپه و روش چمباتمه زدم.  از چشماش هیجان جیغ جیغ هاش می بارید و واسه داد و فریادش و فعالیت زیادش نفسش تند شده بود.

من: خب خانوم خانوما که لپ منو گاز می گیرین.

فرشته: اِ اِ اِ به من میخوره؟؟؟ بابا من دیدم من نبودم. به جون تو فرشاد بود. خودم دیدمش.

من: خب من که زورم به فرشاد نمی رسه در عوضش الان که خواهرش کنارمه زورمو به اون نشون میدم تا بره برای داداشش تعریف کنه بلکه داداشش دست برداره از مردم آزاری.

لباشو غنچه کرد.

فرشته : خواهش؟؟؟؟

من : نوچ قبول نیست.

فرشته: بوست کنم می بخشی؟

من :‌ حالا بوس کن تا ببینم.

نیشش باز شد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد. صورتشو نزدیک صورتم آورد از چشماش یه چیزی می بارید نمیدونم شرارت بود یا مهربونی.

فرشته

خب ویکتوری. یه لبخند دلربا هم بزارم تنگش. وقتی لبخند مسعود رو دیدم و چشماشو بست صورتمو نزدیک تر بردم. لباموبه لباش چسبودم و در یک حرکت انتهاری فاصله ی ما بین دندون هامو با لب های مسعود پر کردم یهو خودشو عقب کشید البته گازم شدت زیاد نبود ولی خب براش ناگهانی بود. اومدم از زیرش فرار کنم که منو گرفت.

مسعود : پس که شبیه خون میزنی آره خانومی؟ این رسمش نیستــــــا.

 

غروب شادی هایمان فصل دوم

الان

شمارشو گرفتم بعد از اولین بوق برداشت.

خودم:الو سلام .... 

ادامه مطلب ...