شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

اندوه محرم

آمد ... آمد با همان سیمای همیشگی یا شاید با سوز و گدازی بیش از سال پیش،

آمد ... آمد با همان سیمای همیشگی یا شاید با سوز و گدازی بیش از سال پیش، با همان قامت خمیده و ردای مشکی دریده شده ای که مشکی اش رنگ عشق است؛عشق به حسین، همان چشم های پر غم و با همان قلب شکسته !

تو آمدی، با غم نامه ای به وسعت دریا، به سرخی شفق، به کبودی داغ و سوزان شقایق.

صدای گام هایت، که خبر از آمدنت می دهند، برج غرور هر کسی را می شکند و همه و همه اشک می ریزند.

با گرمای وجودت قدرتی به جهان می دهی که حتی در سرد ترین روزها هم، خ قلب ها آب می شوند و جهان به عذا داری مرگ معشوق بر میخیزد.

تو آمدی تا بار دگر سفره ی دلمان را نزد معشوق بگشاییم؛ تا یکبار دیگر داستان پیروزی اینان بر شمشیر را تعریف کنی.

تو می آیی و ما را بازهم از مرداب نفس نجات می دهی و عشقمان را برایمان یاد آوری می کنی.

تو که می آیی، بادی از سوی کربلا می آید و بوی حسین، ابوالفضل، علی اصغر و زینب را می آورد؛ غم نامه ات را ورق می زند و کبوتران عاشق بین الحرمین سطر سطر آن را با صدایی اندوهگین زمزمه می کنند.

با آمدنت جهان مشکی می شود.مسلمان و غیر مسلمان اشک می ریزند اما هرچقدرهم که جهان بگرید بازهم زینب بیشتر گریسته.

ادامه مطلب ...

اندوه محرم

آمد ... آمد با همان سیمای همیشگی یا شاید با سوز و گدازی بیش از سال پیش،

آمد ... آمد با همان سیمای همیشگی یا شاید با سوز و گدازی بیش از سال پیش، با همان قامت خمیده و ردای مشکی دریده شده ای که مشکی اش رنگ عشق است؛عشق به حسین، همان چشم های پر غم و با همان قلب شکسته !

تو آمدی، با غم نامه ای به وسعت دریا، به سرخی شفق، به کبودی داغ و سوزان شقایق.

صدای گام هایت، که خبر از آمدنت می دهند، برج غرور هر کسی را می شکند و همه و همه اشک می ریزند.

با گرمای وجودت قدرتی به جهان می دهی که حتی در سرد ترین روزها هم، خ قلب ها آب می شوند و جهان به عذا داری مرگ معشوق بر میخیزد.

تو آمدی تا بار دگر سفره ی دلمان را نزد معشوق بگشاییم؛ تا یکبار دیگر داستان پیروزی اینان بر شمشیر را تعریف کنی.

تو می آیی و ما را بازهم از مرداب نفس نجات می دهی و عشقمان را برایمان یاد آوری می کنی.

تو که می آیی، بادی از سوی کربلا می آید و بوی حسین، ابوالفضل، علی اصغر و زینب را می آورد؛ غم نامه ات را ورق می زند و کبوتران عاشق بین الحرمین سطر سطر آن را با صدایی اندوهگین زمزمه می کنند.

با آمدنت جهان مشکی می شود.مسلمان و غیر مسلمان اشک می ریزند اما هرچقدرهم که جهان بگرید بازهم زینب بیشتر گریسته.

ادامه مطلب ...

پایان داستان موش و گربه را به گونه ای دیگر بنویسید و نامی دیگر برای آن انتخاب کنید.

"صداقت و نیرنگ"

موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با

موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با شنیدن صدایی به پشت سزش نگریست.

راسویی را پشت سرش دید که قصذ شکارش را داشت و ناگهان چشمش به جغد بالای درخت افتاد که او نیز می خواست شکارش کند.

به هر سو که می رفت در غذای موجودی می شد.تصمیم گرفت به سمت گربه برود و با او معامله ای کند. آرام آرام به گربه نزدیک شد و پس از احوال پرسی به او قول داد که اگر راسو و جغد او را بخورند او گربه را آزاد خواهد کرد.

گربه با شادمانی پذیرفت و آرامشی وجودش را فرا گرفت اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان بود.

موش همه ی گره هارا به جز گره اصلی پاره کرد و به گربه گفت این گره را فردا پاره خواهد کرد.

گربه پذیرفت و جان موش را از خطر مرگ نجات داد.صبح روز بعد موش صبح زود، هنگامی که شکارچی به سمت دامی که گربه در آن اسیر شده بود گام بر می داشت، موش گربه را ترک گفت و به خانه اش رفت.

گربه با احساس درد چشم گشود و دید هنوز در دام گرفتار است ولی موش نیست؛ گربه فکر کرد حتما راسو یا جغد موش را هنگامی که او خواب بوده خورده اند.

غمگین شد و قطره ا اشک از چشمش جاری شد.با شنیدن صدایی روی برگرداند و شکارچی را دید که به سویش می آید.گربه با دلی بسیار شرمنده از روی موش به استقبال مرگ رفت.

موش در خانه اش به ساده لوحی گربه می خندید که صدایی مهیب شنید.هول شد و از خانه اش خارج شد و ناگهان جغدی از روی درخت بر روی جسم موش فرود آمد ...

سال بعد گربه ای برای فرزاندانش از عهدش با موشی می گفت که به او پناه آورده ولی گربه با سهل انگاری اش نتوانسته به عهدش وفا کند.موشی که هنوز به خوابش می آید و با چشما هایی اشکین می خواهد به او چیزی بگوید ولی نمی تواند ... .

ادامه مطلب ...

پدرم

پدر ... واژه ای که با 15 سال سن هنوزبرایم غریب است. فقط او را از یک بعد شناخته ام. فقط او را به چشم یک منبع تامین مادیات می نگرم.

پدرم چین

ادامه مطلب ...

برگ ریزان خزان

موضوع:برگ ریزان خزان

        از بین فصل ها زمستان را به خاطر سرمای استخوان سوزش می پسندم ولی اکنون که در پاییز به سر می بریم هوای پاییزی چنان مرا در بر گرفته که حتی بارش باران نیز از گرفتگی روح خسته ام کم نمی کند. گویی پایانی برای این دلتنگی ها نیست،مادرم می گوید؛ ((تا وقتی که اولین باران پاییزی نبارد هوای دل همچنان گرفته می ماند))

اکنون که به شمار انگشت های یک دستم باران باریده ولی هنوز هم بند دلتنگی هایم گشوده نشده...

من با این دلتنگی ها غریبه ام ،جنسم جنس دلتنگی نیست،من دختر تابستان؛دیار سر سبزی طبیعت با این برگ های زرد و نارنجی چنان غریبه ام که هر روز دلم به هوای تابستان غرق باران می شود...طوری که حتی گاهی قطراتی از سیلاب بی نهایت قلبم از چشمانم راهی می یابند و قل می خورند بر روی گونه هایم.

      این روز ها به قرمزی چشم هایم در آینه ،به ژولیدگی موهایم عادت کرده ام ،من این روز ها عادت کرده ام پریشان باشم ،پشت نقابی از خونسردی ،نقابی که اکثرا می شکند ، من هنوز فراموش نکرده ام غم فراق تابستان را ،تابستانی که وحشت دوباره تکرار نشدنش کابوس شب و روزم است.

تابستان دیار شوق و ذوق دیار شادی ها یادت گرامی!

اینک که برگ های پاییزی پارک های پر گل و چمنت را فرا گرفته ...

اینک که پاییز همچون پارچه ای نارنجی رنگ کم کم بر یادگاری هایت می افتند...دلم هوای باران بهاری کرده بهاری که نسیم تو داشته باشد.