ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آخرین برگ دفتر شیلخته بانو بی سوات که البته من نیسم!!!!
1روز زیبای آفتابی تابستانی،نه ببخشید بهاری است....پدر و مادر گرام رفته اند صفا سیتی و من را همراه برادر اوسکولم مانند دیگر روزها در خانه رها کرده اند به امان الله...و من هم مانند همیشه برادر اوسکول خویشتن را از تلویزیون کنده و در کوچه رها کرده ام تا بلکه با هم سن و سالهای خود کمی بازی بنماید و دل من هم کمی وا شود...مانند دیگر روزهای کونتورول تیلیویزیون جانمان را بعدازکلی گشتن در پشت مبلها یافته و زدم شبکه دو در تلکتلکستش مجذوب شدم...طبق عادت همیشگی،ناخواسته انگشت نازنینم را با آن ناخن های به بیل گفته زکی اش در سوراخ مماغ خودنمودمی و دهانم را مانند غار علیصدر ازشدت تعجب باز نمودمی...غرق درتلتکستش بودم که ناگهان صدای مهیبی به چشم خورد...
ادامه مطلب