ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
و به خود می بالد
که در این عصر یخی آدمی برفی است
بر تنش نیست لباسی
اما
از برون انگار حرفها دارد
دشمن او را شناخت
خستگی اش را دید
و سپس گمراهش کرد
یخ او را بسرشت
آدمی برفی شد سرد و بی روح و پر از درد وجفا
خواب را در صبح ایران بس شگرف و خوب دید
بی خبر بود ولی
دشمنی کاری داشت
فکرو ذهنش را ربود
و خزان شد
برگها خشکیدند
آدمی شد برفی
او نباید دل ببندد به زر و سیمای این دور و زمان
او نمی داند که
در زمانی بس خوب
در زمانی بس شاد
نوری می آید ز سوی آسمان
آب می گردد نهان
چهره ی برفی او
وای از دست زمان و دشمنان این زمان