شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

انتها

باز هم خواهش

باز هم التماس

خواهش برای فرصتی دوباره

التماس برای نرفتن

اما نیرنگ ... 

باز هم خواهش

باز هم التماس

خواهش برای فرصتی دوباره

التماس برای نرفتن

اما نیرنگ ها قلبم را

سنگی سخت کرده اند

می خواهم بمانم

اما می دانم بی فایده است

زیرا هر فرصت

قلبم را بیشتر می شکند

پشت التماس های فرصتی دوباره

نیرنگی نابخشوندنیست

نیرنگی آزار دهنده تر از

نیرنگ های قبلی

می روم و تنهایش می گذارم

بی هم در تنهایی

بی مهر بی احساس

می روم و می روم و می روم

اما انگار پایانی نیست این راه را

در طول راه بی پایان

تکیه های سنگی قلبم را

می بخشم

می بخشم به قلب های ناقص

چون دگر مرا بدان ها نیازی نیست

می روم و می روم و می روم

قلب سنگی ام پایان میابد

دگر امیدی نیست مرا

برای ادامه دادن

پس فرصت نیز پایان میابد

اما راه نه

راه همچنان پا برجاست

همچنان طولانی

با پایانی دست نیافتنی

پایان بی پایانش پوزخند می زند به من

در لحظه های واپسینم

مرگ در تننهایی

چه غمناک

چه تنهایم

اما او می آید

تا تنهاییم را بشوید

افسوساما افسوس قلبی ندارم

کاش قلب سنگی ام را می داشتم

دست به حریم جایگاه سابقش می برم

با نومیدی می جویم وجودم را

به امید تکیه حتی کوچک

اما نه پایان یافته

برمی خیزد

می اندیشد من در تنهایی مرده ام

نه مَرو نه مرده ام

التماس می کنم

زجه می زنم

نگاهش آبیست

در نگاهش

خود را می بینم

که بدون توجه به التماس ها

تنهایش گذاشتم

اما در کنار اشک

عشق را می بینم

می خواهد دور شود که

ناگه چیزی را می یابم

تکیه ای بزرگ از قلبم که سنگ نشده

تکیه ای که می تپد

و او در آن جای دارد

به سویش می روم

با او به پایان راه می رسم

چه شیرین است فرصتی دوباره

چه شیرین است بخشش

و چه شیرین است با او بودن

با او ماندن

و با او جان سپردن

ادامه مطلب ...

انتها

باز هم خواهش

باز هم التماس

خواهش برای فرصتی دوباره

التماس برای نرفتن

اما نیرنگ ... 

ادامه مطلب ...

او مال دیگریست

می نویسم می نویسم از عشق از مهر از محبت.

می نویسم از هر آن چه که  می خواهیش؛ بردان عشق می ورزی اما نه توان تحمل داشتنش را داری و نه تحمل توان نداشتنش را.

از هر آن چه که میدانی مال تو نیست ولی برای داشتنش می جنگی

می نویسم می نویسم از عشق از مهر از محبت.

می نویسم از هر آن چه که  می خواهیش؛ بردان عشق می ورزی اما نه توان تحمل داشتنش را داری و نه تحمل توان نداشتنش را.

از هر آن چه که میدانی مال تو نیست ولی برای داشتنش می جنگی و خود را به آب و آتش می زنی ولی باز هم مال تو نیست.

شاید اندکیاز وجودش، اندکی با تو باشد، اما بازهم چون مال تو نیست همان اندک وجودش را بر می دارد و می رود.

شب ها به یاد اندک داشتن اندک وجودش می گریی و می سوزی؛ می سوزی و آب می شوی؛ آب می شوی و در خاک محو می شوی؛ اما چون مال تو نیست به کمکت نمی آید.

محو می شوی در خاک، اما ناگهان با به قلب گلی دیگر می پیوندی و بدان جان می دهی و در وجود او آشکار می شوی؛ با هم از تنهایی فرار می کنی.

اما . . . . . . اما در لحظه هایی که از ان چه مال تو نیست دل کنده ای، او که تنهایت گذاشته بود باز می گردد.

می دانی مال تو نیست و روزی دوباره در فراقش خواهی سوخت. نمی خواهی اما باز هم نگاهش با روشن ساختن آتش عشقش، وجودت را به آتش می کشد.از گلت دل می کنی و تکیه ای از وجودش را میکنی و با خود می بری.

می روی و با او اندکی می مانی؛ اینبار بیش از پیش.فکر می کنی دگر مال توست.وابسته اش می شوی.قلبت را به او می سپاری. اما در اوج وابستگی او می رود و می مانی تنها.

در تنهایی اشک هایت دریایی می شوند.در دریای اشک هایت غرق می شوی، غرق می شوی و می روی.

می روی و می روی و می روی که ناگهان قبری را می بینی.به سوی قبر می روی.صاحب قبر کسیست که زمانی باوی پیوند خوردی بودی.

قبرش را می شویی و در کنار قبرش در زمین فر می روی تا جاودانه شوی در کنارش.در کنار او که تو را می پرستید ... .

ادامه مطلب ...

پایان داستان موش و گربه را به گونه ای دیگر بنویسید و نامی دیگر برای آن انتخاب کنید.

"صداقت و نیرنگ"

موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با

موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با شنیدن صدایی به پشت سزش نگریست.

راسویی را پشت سرش دید که قصذ شکارش را داشت و ناگهان چشمش به جغد بالای درخت افتاد که او نیز می خواست شکارش کند.

به هر سو که می رفت در غذای موجودی می شد.تصمیم گرفت به سمت گربه برود و با او معامله ای کند. آرام آرام به گربه نزدیک شد و پس از احوال پرسی به او قول داد که اگر راسو و جغد او را بخورند او گربه را آزاد خواهد کرد.

گربه با شادمانی پذیرفت و آرامشی وجودش را فرا گرفت اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان بود.

موش همه ی گره هارا به جز گره اصلی پاره کرد و به گربه گفت این گره را فردا پاره خواهد کرد.

گربه پذیرفت و جان موش را از خطر مرگ نجات داد.صبح روز بعد موش صبح زود، هنگامی که شکارچی به سمت دامی که گربه در آن اسیر شده بود گام بر می داشت، موش گربه را ترک گفت و به خانه اش رفت.

گربه با احساس درد چشم گشود و دید هنوز در دام گرفتار است ولی موش نیست؛ گربه فکر کرد حتما راسو یا جغد موش را هنگامی که او خواب بوده خورده اند.

غمگین شد و قطره ا اشک از چشمش جاری شد.با شنیدن صدایی روی برگرداند و شکارچی را دید که به سویش می آید.گربه با دلی بسیار شرمنده از روی موش به استقبال مرگ رفت.

موش در خانه اش به ساده لوحی گربه می خندید که صدایی مهیب شنید.هول شد و از خانه اش خارج شد و ناگهان جغدی از روی درخت بر روی جسم موش فرود آمد ...

سال بعد گربه ای برای فرزاندانش از عهدش با موشی می گفت که به او پناه آورده ولی گربه با سهل انگاری اش نتوانسته به عهدش وفا کند.موشی که هنوز به خوابش می آید و با چشما هایی اشکین می خواهد به او چیزی بگوید ولی نمی تواند ... .

ادامه مطلب ...

پدرم

پدر ... واژه ای که با 15 سال سن هنوزبرایم غریب است. فقط او را از یک بعد شناخته ام. فقط او را به چشم یک منبع تامین مادیات می نگرم.

پدرم چین

ادامه مطلب ...