شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

کودکی

 کودکی

 

مدت هاست کنار مقبره ات می نشینم و نگاه می کنم به سنگ صاف و صیقلی ات...مدت هاست که اشک میریزم و می خواهم از همه تا زنده شوی...می خواهم دوباره ببینمت و قدرت را بدانم...می خواهم همه ی بی وفایی های دنیا را توی گوشت بگویم و تو هم گوش کنی فقط گوش می خواهم ،دوباره لمست کنم...کاش می شد دوباره وعده بدهم و قول بدهم به تو...کاش می شد به وعده های قدیمی در حضور خودت وفا کنم....کاش می شد شروع کنم زندگی را با تو...

      کاش می شد دوباره آن شب ها و روز هایی که توی بازی های بچگانه زیر لحاف قایم می شدیم و من با تو حرف می زدم و سعی می کردم با حرف زدن با تو ترس ناشی از بازی را کم کنم...کاش می شد دوباره  وسیله ای می شدی برای رسیدن به آرزو هایم

      کاش می شد من هم مثل تو در گذر زمان می ماندم...کاش من و تو غرق می شدیم کف دریای خیالاتمان و دستی نبود تا ما را بیرون بکشد از رویای شیرین با هم بودن...

کاش آرزو های کودکی برآورده نمی شد مخصوصا بزرگ شدن...کاش می شد هیچ وقت اویی نبود تا من را از تو و تو را از من جدا کند...

کاش تو همان عروسک کودکی هایم می ماندی همان هزار اسم زیبای من می ماندی و من همان کودک خاکی و گلی...

کاش می شد دفتر ها جایی برای نوشتن کاش ها داشتند...

اینجا همان جاییست که من به تو وفا نکردم...این همان پایان تلخ قصه ی من و توست....قصه ی کودکی های شیرین...قصه ی گریه های من در آغوش تو...چه قصه ای بود...قصه ی ما آری قصه ی زیبای ما دو تا...

موقع بلند شدن است شب شده و هنوز قبر تو زیر نور شمع غریبه ای آشنا برق می زند...خوش به حالت...آری امروز فهمیدم قبر تو تو خالی نیست پر است از من و تو در کنار هم در ورق های ورق خورده ی سرنوشت...موقع دل کندن از تو و دل دادن به زندگیست...موقع دل سپردن به کسی است که نمی شناسمش...شاید هم هنوز موقع دل سپردن به کسی نیست...باید کمی بار این قلب را کشید تا بتوان پیدا کسی را که کمرش زیربار این دل خم نشود ...کسی که هم بار زندگی را به دوش بکشد هم یک قلب خسته...کسی که قلبش را بسپارد به من.....

هنگام جدا شدن از دنیای کودکی چه سخت است دل کندن از عروسک های رنگاوارنگ و ماشین هاو توپ های پر خاطره

من...

من... 

من یه کودک یتیمم در کنار  یه دیوار در حال فرو ریختن...مدت هاست در پناهگاهی قرص و محکمم...مدت هاست به بهانه ی بی پناهی اشک هایم را پناهگاهم قرار داده ام....مدت هاست میان 4دیواری خرد و خمیر زندگی به این سو و آن سو میروم و نمی دانم به سود کدامین فرد بایستم؟...مدت هاست به امید پایان زندگی میشمارم شماره های بی نهایت را....مدت هاست که مدت ها آغاز مدت هایم شده اند....جمله ای ندارم چون جمله آغاز و پایان دارد ولی زندگی من آغاز شد و پایانی ندارد،گریه هایم آغاز شدند از بدو تولد ولی پایانی نیافتند...غصه ها و قصه هایم شروع شدند ولی به پایانی نرسیدند...

کاش می شد پایانی برای مریم این زمان پیدا کرد...

کاش می شد بی نهایت ها را نهایت دار کرد...

کاش می شد باور کرد باور ها و اعتقاد ها و رفتار ها و دیدگاه ها همه و همه وجود ندارند...

کاش می شد گفت: می خواهمت و میشد لمس کرد زندگی را.....

کاش می شد غرور خرد می شد تا دوباره نقاب ظاهر شروع به تنیدن می کرد....

کاش می شد راهی برای حل مسئله ی سخت زندگی پیدا کرد...

کاش به اندازه ی معادله ی ریاضی معادله ی زندگی راحت بود...

کاش مبادله بود...کاش خوشی های کوچکم را کسی به بهای سرمستی های بزرگش می خرید

کاش می شد رگ خواب زندگی دست ما بود تا می شد گاهی زندگی را خواباند تا آسوده شد

کاش دیوار های پولادی نبودند برای سد کردن راه ها

کاش می شد تا آخر راهی رفت و به جزایش و خوشی هایش رسید

کاش می شد حصار های اسارت می شکست ولی نه به بهای بد شدن آدم ها...

کاش می شد خوب حصار ها را می شکست و خوب می ماند

I' m tired from life…

Come & Save Me , Please!!!

اندوه محرم

اندوه محرم

سال نو می شود؛

با بوی غم،آرایش پارچه های سیاه بر محله ها

شست و شوی گریه ها

نوای نوحه ها و روضه ها

چه عید غم انگیزی،عید که نه عزا

1374سال می گذرد از آن روز

از آن روزی که؛

عیدمان عزا شد،زندگیمان تلخ و جهلمان آشکارا

چه بی رحمانه نبر 72 تن در برابر30هزار نفر

هنوز می آید صدای گریه ها و زاری های زنان و کودکان دشت بلا

هنوز می شنوم فریاد"چه کسی ست مرا یاری کند؟"حسین را

من کجایم؟در میان این همه غصه و آشوب و بلا؟

با چادری سیاه می نشینیم در مجلس اشک و آه

اشک می ریزیم با آه و و واه

اما دو روز است این اشک ها

حتی صبر نمی کنیم که سه روز بگذرد از عاشورا

فردای عاشورا؛

قهقهه خنده در محله ها

لباس سفید و شادی ها

ما که هستیم؟گاهی قدیسه و گاهی...

هنوز کم است برای وصف این ماه

ولی همه این گونه نیستند

گاهی اشک و گاهی خنده و شادی ها

با وجود این ها

اندوه این ماه غیر قابل وصف است ، شاید برای بعدی ها...

اندیشه

اندیشه

گاه می اندیشم

به چه می اندیشند

مردم این شهر

که همه  از غم رفتن این ثانیه ها غم گینند

گاه می اندیشم

حصرت این ثانیه ها

چه بهایی دارد

به بهای یک عمر

یک عمر می شود حصرت یک لحظه فروخت؟

گاه می اندیشم

گاه می اندیشم

که به عشق ازلی فکر کنم

به گذشت،عشق،علاقه

ونمی دانم چه وقت

می شود پر شد از عشق

از آرامش

گاه اندیشه ی من تو خالیست

مثل یک گوی بلوری که در آن می چرخد ماهی افکارم

گاه می بینم نه ماهی ست نه گوی

و نه اندیشه پر عشق است

گاه می بینم چه راحت صیاد

ماهی قرمز گویم را برد

گاه می بینم که صیاد منم

روح سرگردانم

می رباید ماهی قرمز را

ومن از فکر تهی

می روم این راه را

راه را تا خانه

برگ ریزان خزان

موضوع:برگ ریزان خزان

        از بین فصل ها زمستان را به خاطر سرمای استخوان سوزش می پسندم ولی اکنون که در پاییز به سر می بریم هوای پاییزی چنان مرا در بر گرفته که حتی بارش باران نیز از گرفتگی روح خسته ام کم نمی کند. گویی پایانی برای این دلتنگی ها نیست،مادرم می گوید؛ ((تا وقتی که اولین باران پاییزی نبارد هوای دل همچنان گرفته می ماند))

اکنون که به شمار انگشت های یک دستم باران باریده ولی هنوز هم بند دلتنگی هایم گشوده نشده...

من با این دلتنگی ها غریبه ام ،جنسم جنس دلتنگی نیست،من دختر تابستان؛دیار سر سبزی طبیعت با این برگ های زرد و نارنجی چنان غریبه ام که هر روز دلم به هوای تابستان غرق باران می شود...طوری که حتی گاهی قطراتی از سیلاب بی نهایت قلبم از چشمانم راهی می یابند و قل می خورند بر روی گونه هایم.

      این روز ها به قرمزی چشم هایم در آینه ،به ژولیدگی موهایم عادت کرده ام ،من این روز ها عادت کرده ام پریشان باشم ،پشت نقابی از خونسردی ،نقابی که اکثرا می شکند ، من هنوز فراموش نکرده ام غم فراق تابستان را ،تابستانی که وحشت دوباره تکرار نشدنش کابوس شب و روزم است.

تابستان دیار شوق و ذوق دیار شادی ها یادت گرامی!

اینک که برگ های پاییزی پارک های پر گل و چمنت را فرا گرفته ...

اینک که پاییز همچون پارچه ای نارنجی رنگ کم کم بر یادگاری هایت می افتند...دلم هوای باران بهاری کرده بهاری که نسیم تو داشته باشد.