شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

او مال دیگریست

می نویسم می نویسم از عشق از مهر از محبت.

می نویسم از هر آن چه که  می خواهیش؛ بردان عشق می ورزی اما نه توان تحمل داشتنش را داری و نه تحمل توان نداشتنش را.

از هر آن چه که میدانی مال تو نیست ولی برای داشتنش می جنگی

می نویسم می نویسم از عشق از مهر از محبت.

می نویسم از هر آن چه که  می خواهیش؛ بردان عشق می ورزی اما نه توان تحمل داشتنش را داری و نه تحمل توان نداشتنش را.

از هر آن چه که میدانی مال تو نیست ولی برای داشتنش می جنگی و خود را به آب و آتش می زنی ولی باز هم مال تو نیست.

شاید اندکیاز وجودش، اندکی با تو باشد، اما بازهم چون مال تو نیست همان اندک وجودش را بر می دارد و می رود.

شب ها به یاد اندک داشتن اندک وجودش می گریی و می سوزی؛ می سوزی و آب می شوی؛ آب می شوی و در خاک محو می شوی؛ اما چون مال تو نیست به کمکت نمی آید.

محو می شوی در خاک، اما ناگهان با به قلب گلی دیگر می پیوندی و بدان جان می دهی و در وجود او آشکار می شوی؛ با هم از تنهایی فرار می کنی.

اما . . . . . . اما در لحظه هایی که از ان چه مال تو نیست دل کنده ای، او که تنهایت گذاشته بود باز می گردد.

می دانی مال تو نیست و روزی دوباره در فراقش خواهی سوخت. نمی خواهی اما باز هم نگاهش با روشن ساختن آتش عشقش، وجودت را به آتش می کشد.از گلت دل می کنی و تکیه ای از وجودش را میکنی و با خود می بری.

می روی و با او اندکی می مانی؛ اینبار بیش از پیش.فکر می کنی دگر مال توست.وابسته اش می شوی.قلبت را به او می سپاری. اما در اوج وابستگی او می رود و می مانی تنها.

در تنهایی اشک هایت دریایی می شوند.در دریای اشک هایت غرق می شوی، غرق می شوی و می روی.

می روی و می روی و می روی که ناگهان قبری را می بینی.به سوی قبر می روی.صاحب قبر کسیست که زمانی باوی پیوند خوردی بودی.

قبرش را می شویی و در کنار قبرش در زمین فر می روی تا جاودانه شوی در کنارش.در کنار او که تو را می پرستید ... .

ادامه مطلب ...

پایان داستان موش و گربه را به گونه ای دیگر بنویسید و نامی دیگر برای آن انتخاب کنید.

"صداقت و نیرنگ"

موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با

موش از خانه اش خارج شد و با دیدن گربه که در دام صیاد افتاده بود خوشحال شد. با سرخوشی چند گام جلوتر رفت که با شنیدن صدایی به پشت سزش نگریست.

راسویی را پشت سرش دید که قصذ شکارش را داشت و ناگهان چشمش به جغد بالای درخت افتاد که او نیز می خواست شکارش کند.

به هر سو که می رفت در غذای موجودی می شد.تصمیم گرفت به سمت گربه برود و با او معامله ای کند. آرام آرام به گربه نزدیک شد و پس از احوال پرسی به او قول داد که اگر راسو و جغد او را بخورند او گربه را آزاد خواهد کرد.

گربه با شادمانی پذیرفت و آرامشی وجودش را فرا گرفت اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان بود.

موش همه ی گره هارا به جز گره اصلی پاره کرد و به گربه گفت این گره را فردا پاره خواهد کرد.

گربه پذیرفت و جان موش را از خطر مرگ نجات داد.صبح روز بعد موش صبح زود، هنگامی که شکارچی به سمت دامی که گربه در آن اسیر شده بود گام بر می داشت، موش گربه را ترک گفت و به خانه اش رفت.

گربه با احساس درد چشم گشود و دید هنوز در دام گرفتار است ولی موش نیست؛ گربه فکر کرد حتما راسو یا جغد موش را هنگامی که او خواب بوده خورده اند.

غمگین شد و قطره ا اشک از چشمش جاری شد.با شنیدن صدایی روی برگرداند و شکارچی را دید که به سویش می آید.گربه با دلی بسیار شرمنده از روی موش به استقبال مرگ رفت.

موش در خانه اش به ساده لوحی گربه می خندید که صدایی مهیب شنید.هول شد و از خانه اش خارج شد و ناگهان جغدی از روی درخت بر روی جسم موش فرود آمد ...

سال بعد گربه ای برای فرزاندانش از عهدش با موشی می گفت که به او پناه آورده ولی گربه با سهل انگاری اش نتوانسته به عهدش وفا کند.موشی که هنوز به خوابش می آید و با چشما هایی اشکین می خواهد به او چیزی بگوید ولی نمی تواند ... .

ادامه مطلب ...

پدرم

پدر ... واژه ای که با 15 سال سن هنوزبرایم غریب است. فقط او را از یک بعد شناخته ام. فقط او را به چشم یک منبع تامین مادیات می نگرم.

پدرم چین

ادامه مطلب ...

کودکی

 کودکی

 

مدت هاست کنار مقبره ات می نشینم و نگاه می کنم به سنگ صاف و صیقلی ات...مدت هاست که اشک میریزم و می خواهم از همه تا زنده شوی...می خواهم دوباره ببینمت و قدرت را بدانم...می خواهم همه ی بی وفایی های دنیا را توی گوشت بگویم و تو هم گوش کنی فقط گوش می خواهم ،دوباره لمست کنم...کاش می شد دوباره وعده بدهم و قول بدهم به تو...کاش می شد به وعده های قدیمی در حضور خودت وفا کنم....کاش می شد شروع کنم زندگی را با تو...

      کاش می شد دوباره آن شب ها و روز هایی که توی بازی های بچگانه زیر لحاف قایم می شدیم و من با تو حرف می زدم و سعی می کردم با حرف زدن با تو ترس ناشی از بازی را کم کنم...کاش می شد دوباره  وسیله ای می شدی برای رسیدن به آرزو هایم

      کاش می شد من هم مثل تو در گذر زمان می ماندم...کاش من و تو غرق می شدیم کف دریای خیالاتمان و دستی نبود تا ما را بیرون بکشد از رویای شیرین با هم بودن...

کاش آرزو های کودکی برآورده نمی شد مخصوصا بزرگ شدن...کاش می شد هیچ وقت اویی نبود تا من را از تو و تو را از من جدا کند...

کاش تو همان عروسک کودکی هایم می ماندی همان هزار اسم زیبای من می ماندی و من همان کودک خاکی و گلی...

کاش می شد دفتر ها جایی برای نوشتن کاش ها داشتند...

اینجا همان جاییست که من به تو وفا نکردم...این همان پایان تلخ قصه ی من و توست....قصه ی کودکی های شیرین...قصه ی گریه های من در آغوش تو...چه قصه ای بود...قصه ی ما آری قصه ی زیبای ما دو تا...

موقع بلند شدن است شب شده و هنوز قبر تو زیر نور شمع غریبه ای آشنا برق می زند...خوش به حالت...آری امروز فهمیدم قبر تو تو خالی نیست پر است از من و تو در کنار هم در ورق های ورق خورده ی سرنوشت...موقع دل کندن از تو و دل دادن به زندگیست...موقع دل سپردن به کسی است که نمی شناسمش...شاید هم هنوز موقع دل سپردن به کسی نیست...باید کمی بار این قلب را کشید تا بتوان پیدا کسی را که کمرش زیربار این دل خم نشود ...کسی که هم بار زندگی را به دوش بکشد هم یک قلب خسته...کسی که قلبش را بسپارد به من.....

هنگام جدا شدن از دنیای کودکی چه سخت است دل کندن از عروسک های رنگاوارنگ و ماشین هاو توپ های پر خاطره

من...

من... 

من یه کودک یتیمم در کنار  یه دیوار در حال فرو ریختن...مدت هاست در پناهگاهی قرص و محکمم...مدت هاست به بهانه ی بی پناهی اشک هایم را پناهگاهم قرار داده ام....مدت هاست میان 4دیواری خرد و خمیر زندگی به این سو و آن سو میروم و نمی دانم به سود کدامین فرد بایستم؟...مدت هاست به امید پایان زندگی میشمارم شماره های بی نهایت را....مدت هاست که مدت ها آغاز مدت هایم شده اند....جمله ای ندارم چون جمله آغاز و پایان دارد ولی زندگی من آغاز شد و پایانی ندارد،گریه هایم آغاز شدند از بدو تولد ولی پایانی نیافتند...غصه ها و قصه هایم شروع شدند ولی به پایانی نرسیدند...

کاش می شد پایانی برای مریم این زمان پیدا کرد...

کاش می شد بی نهایت ها را نهایت دار کرد...

کاش می شد باور کرد باور ها و اعتقاد ها و رفتار ها و دیدگاه ها همه و همه وجود ندارند...

کاش می شد گفت: می خواهمت و میشد لمس کرد زندگی را.....

کاش می شد غرور خرد می شد تا دوباره نقاب ظاهر شروع به تنیدن می کرد....

کاش می شد راهی برای حل مسئله ی سخت زندگی پیدا کرد...

کاش به اندازه ی معادله ی ریاضی معادله ی زندگی راحت بود...

کاش مبادله بود...کاش خوشی های کوچکم را کسی به بهای سرمستی های بزرگش می خرید

کاش می شد رگ خواب زندگی دست ما بود تا می شد گاهی زندگی را خواباند تا آسوده شد

کاش دیوار های پولادی نبودند برای سد کردن راه ها

کاش می شد تا آخر راهی رفت و به جزایش و خوشی هایش رسید

کاش می شد حصار های اسارت می شکست ولی نه به بهای بد شدن آدم ها...

کاش می شد خوب حصار ها را می شکست و خوب می ماند

I' m tired from life…

Come & Save Me , Please!!!