شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.
شبکه جهانی مستفیض نما

شبکه جهانی مستفیض نما

بیشتر نوشته های این بلاگ نوشته های شخصی نویسندگان است و لذا خواهشمند است در صورت کپی و استفاده از این مطالب منبع و نام نویسنده را ذکر کنید.

تصور کنید در خانه تنها هستید ناگهان صدای مهیبی میشنوید گفت و گوی درونی(مونو لوگ) به صورت انشایی بنویسید.

تصور کنید در خانه تنها هستید ناگهان صدای مهیبی میشنوید گفت و گوی درونی(مونو لوگ) به صورت انشایی بنویسید.

 اَه اَه معلوم نیست این پدر و مادر گرامی کجا غیبشون زده؟؟؟...انگار نه انگار که من بدبخت باید از این پسر گرامیشون مواظبت کنم....اونم چه پسر گل و گلابی!!!!اگه بابا نباشه یه ثانیه هم تو خونه بند نمیشه!!!ای بخشکی شانس هنوز ریاضیای فردا رو ننوشتم...اصلا ول کن می گم دفترم یادم رفته!!!الآن این پسره ی کوچه گردمهم تره!!!

چادر؟چادر کجاست؟همین الان باید گم بشه؟!خدایا این چادر لامصب کجاست؟

تـــــرق

آی سرم.....چه شانس گندی دارم من!!!اَه جالباسی همین الآن که من میخوام چادرم رو بردارم باید بیفتی رو سرم؟؟؟....اوخ اوخ....وای این چیه؟وای خون....خــــــــون...مامان کجایی که ببینی سر گل دخترت به خاطر اون پسر چلمنگت شکست

حالا جعبه ی کمک های اولیه کجاست؟فک کنم مخم دراثربرخورد با جالباسی که اونم خودم پریدم بغلش جابه جا شده!!!

بــــــــمـب

استغفرالله رب العامین....این دیگه چی بود؟؟انگاری بمب اتم ترکوندن...الله اکبر....نکنه کار این پسره ی ذلیل مردست؟

حتما دیگه کار خودشو کردو خونه رو ترکوند!!!!

عــــــــــــــــــــــــــلی؟؟؟؟؟

برادر کوچک

برادر کوچک 

 

   گفتند بزرگ می شود

 من هم به خیال بزرگ شدنش ،ثانیه ها را سپردم به امان خدا ،بزرگ شد ولی بزرگ تر از آن چیزی که می خواستم...برادری میخواستم تا دستش را بگیرم تاتی کند...برادری میخواستم خنده هایش همچون گذشته شیرین...برادری میخواستم تا بزرگش کنم،شاهد بزرگ شدنش باشم...

    ولی غافل شدم،غافل از آن لبخند ها،غافل از "مریم" هایی که فریاد می زد تا بیایم و ببینمش......

    بزرگ شد...بزرگانه شد....لبخند هایش شد،همان پوزخند هایی که من در جواب کودکی اش می زدم.....

بزرگ شد و من در حصرت کودکی اش ماندم....بزرگ شد بزرگانه فکر کرد،بزرگانه خندید،بزرگانه فریب  داد و بزرگانه تر ازمن بزرگ شد 

ادامه مطلب ...

...

...

در آسمان سرک می کشیدم برای یافتنش ولی بی نتیجه بود...پشت ابر ها پشت کوه ها نبود...بگویم تمام آسمان را زیر و رو کرده ام دروغ نگفته ام...آری همه اش گشتم و گشتم ولی نبود...بالاخره شب شد و من هم خسته کنار کنار دریای اشک هایم نشستم مثل دریای واقعی شور بود....شور شور  انگار تمام شباهت من و دنیای واقعی دریای شورمان بود...چشم دوختم به دریایی که از سیاهی آسمان سیاه بود.....ناگهان دیدمش خودش بود ولی نه در آسمان بلکه در زمین ولی بازهم دست نیافتنی وسط دریای اشک هایم بود.....مثل همیشه درخشان و زیبا و ستارگان چشمک زن دورش حلقه زده بودند،گویی آن ها هم نمیخواستند ماهشان را با کسی قسمت کنند...دلم را به دریا زدم ،سوار قایق پارویی خیالم شدم...و به سختی خودم را به وسط دریای اشک رساندم ....دستم را دراز کردم که لمسش کنم ولی تکان خورد....چند بار این کار را کردم تا فهمیدم آنچه می بینم تصویر اوست بر صفحه ی خیالم...گریه ام گرفت...لم بارانی شد ولی کم نیاوردم سرم را بالا بردم تا به خدا بگویم کاری کند...ولی هنوز "خ" خدا را نگفته بودم که دیدمش خود واقعی اش را ولی باز هم دست نیافتنی ...او بر آسمان شب خانه داشت..

خدایا چه دانایی که آگاهی بر حتی سخن شروع نشده ام

بی نهایت دوستت دارم

خنده و گریه

خنده و گریه

   سخت می خندم اما برای رضایت دیگران،آسان گریه می کنم برای رنجاندن خودم،هنوز یاد نگرفته ام آسان بخندم حتی برای دیگران،سخت می خندم سخت...می خندم به دنیایی از جنس خودم سخت....امّا آسان گریه می کنم برای خودم، غم هایم...نمی دانم چه فلسفه ایست ولی غم ناک است!!

آسمانی شدنت

آسمانی شدنت

     می خواهم دوباره چشمانم را ببندم و بگذرم ولی تو نمیگذاری،چرایش را نمی دانم...شاید هم تو فهمیده ای من می ترسم شاید...هیچکس نمیداند،یعنی تا این لحظه کسی نفهمیده است ولی اعتراف می کنم من از تلخی همیشگی حقیقت می ترسم....همیشه با چشم بسته از حقیقت گذر می کنم،اما انگار تو حالا فهمیده ای!!!تمام ترس و لرزم را جمع می کنم و می ریزم  در نگاهم،چشمانم را باز می کنم تا به تو حالی کنم می ترسم،تا آرامشم را از تو گدایی کنم ،تا با چشمانت حرف بزنم جایی که سخن گفتن جایز نیست...ولی تو نیستی کجایی؟؟...نه حقیقت تو را هم از من گرفت.....نگو تو حقیقت شده ای تا من دیگر نترسم چون باور نمی کنم،چون باورم را سال ها پیش در یکی از همین حقیقت ها جا گذاشتم...وقتی حقیقت همین بازی تلخ را با من کرده بود...گویی حقیقت بازیگر خوبیست گاهی شکل وهم است و گاه عین واقعیت...گویی بازی را دوست دارد و منی را که بازیچه ی خوبی شده ام......می فهمی؟صدایم را می شنوی؟کاش می فهمیدی مرا......

کاش آنقدر ایثار گر نبودی که به خاطرم در تلخی حقیقت حل شوی غافل از اینکه حقیقت تلخ تر از آن است که تو شیرینش کنی....

     شیرین همیشگی،سالروز آسمانی شدنت است امروز...نمیدانم تبریک بگویم به تو یا تسلیت به خودم؟لبخند بزنم یا بگریم به حال خودم؟...نمیدانم...هنوز هم با گذر این همه سال نمی شناسمت......تو که مرا میشناسی؟من لوس خود خواه را که تو را فدایی حقیقت کردم...

غریبه ی آشنای قلبم...حقیقت تلخ شیرینم...یار آسمانی من زمینی...

سالروز آسمانی شدنت مبارک...از آسمان برایم تسلیت بفرست!!!